𝕗𝕚𝕧𝕖 𝕡𝕒𝕣𝕥 ☕︎

3.6K 397 148
                                    

آسانسور رو آوردن پایین و کوک به شدت ترسیده بود و می لرزید
بادیگارد دستش رو گرفت و به شدت کشید

جکسون : هویییی اون ماله رئیس کیمه

+ اوه ق..قربان

جکسون جلو رفت و سیلی محکمی به راننده زد

جکسون : بیا بریم تو ماشین
کوک : چشم آقا

جکسون : بگو هیونگ

جکسون کوک زو برد تو ماشین و حرکت کردن به سمت عمارت

کوک سرش رو به پنجره تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد
آروم پلک هاش رو هم می افتادن و سریع بازشون میکرد
نتونست مقاومت کنه و خوابش برد

____

جکسون : جونگ‌کوک
جکسون آروم کوک رو تکون داد

کوک : ببب...ل..ه

جکسون : بیدار شو رسیدیم

کوک : باشه هیونگ
کوک از ماشین پیاده شد
و فکش افتاد رو زمین اونجا بهشت بود البته برای
کوک نه

جکسون دستش رو گرفت
جکی : بریم

کوک آروم پشت سرش راه میرفت
کوک : الان اون مرده هست؟

جکی : باید بهش بگی ارباب

کوک : الان ارباب هستن

جکسون لبخندی زد
آره الان تو اتاقشون هستن و منتظرن که من تو رو براشون ببرم

کوک : ی..ی..یعنی ا..الان ..

جکی : آره آروم باش و هرچی گفت اطاعت کن
کوک با ترس سرش رو تکون داد

کوک : نمیشه لباسم رو عوض کنم
جکی : نه جونگ‌کوک من اجازه ندارم هیچ تغییری فعلا توی تو بدم تمام اینها رو فقط ارباب میتونه به تو بگه

کوک : ب..باشه
از پله ها رفتن بالا و رسیدن به یه در که عکس یه شیر روش بود
کوک دستاش از ترس میلرزید
جکی : آروم باش

جکسون آروم در رو زد

_ بیا تو

جکسون در رو باز کرد و آروم کوک رو برد جلو
جکی : قربان آوردمش

_ هوم میتونی بری
جکسون با نگرانی به کوک نگاه کرد که کاملا میشد ترس رو توی چشماش دید

چاره ای نداشت پس از اتاق رفت بیرون و در رو آروم پشت سرش بست

کوک : س..س..سلام

_ اوه تو ترسیدی ؟

کوک : ن..نه

_ من از دروغ خیلی بدم میاد

کوک : بله

_ اوم بایدم بترسی
با دستش به کوک اشاره کرد که بیاد پیشش
کوک آروم چند قدم اومد جلو

_ نزدیکتر

کوک جلو رفت تا موقعی که فاصلشون به ده سانتی متر رسید

_ خوبه بشین
کوک روی زانو هاش نشست و سرش رو تاحد ممکن گرفت پایین

تهیونگ دستشو زیر چونه کوک گذاشت و سرش رو آورد بالا
اشک تویه چشمایه کوک جمع شده بود
تهیونگ از کوک خوشش اومده بود و نمی خواست اذیتش کنه برعکس بقیه

با دستش اشک های الماسیه کوک رو پاک کرد

کوک : ار..ب..با..ب
_ نگو ارباب

کوک با چشمای پاپی مانندش سوالی بهش نگاه کرد

_ اوم ددی چطوره

کوک هیچی نمیگفت
_ این رفتارت عواقب خوبی نداره

کوک : خوبه خوبه ( با بغض )

تهیونگ برای اولین بار برای یک نفر دلش سوخته بود
ولی این حس رو کنترل کرد و همونطور به کوک نگاه کرد

کوک سرش پایین بود و هیچی نمی گفت

قبلا ته فقط برده داشت ولی الان میخواست که کوک بیبیش باشه
میخواست رابطه ددی کینک هم داشته باشه

_ خب ما چند تا قانون میزاریم که اگه ازشون سرپیچی کنی سخت تنبیه میشی

کوک : چ..چشم

_ یک بدون اجازه من حتی آبم نمیخوری
_ دو هر موقع خواستم میتونم تنبیهت کنم و تو حق اعتراض نداری
_ هر موقع بخوام میتونم باهات رابطه داشته باشم
_ تو اتاق من زندگی میکنی
_ بدون اجازه من از اتاق بیرون نمیری
_ با خدمتکارا صحبت نمیکنی

کوک تعجب کرده بود
چطور میشد یه نفر اینقدر محدود باشه
اون باید بهش میگفت که لیتله
چون اگه تو حالت لیتلیش میرفت چیزی نمی فهمید

کوک : من میشه یه چیزی بگم
_ هوم

کوک : راستش م..من یه لیتل..م یعنی م..من تو یه اوقاتی که دسته خودم نیست میرم تو حالت لیتلی
و اصلا یادم نمیاد چیکار کردم

_ اوکی حالا میتونی بخوابی
کوک رفت سمت کاناپه

_ روی تخت، نه روی کاناپه
کوک : چشم

_ نشنیدم

کوک یکم فکر کرد
کوک : چش.م.م ددی

_ حالا بخواب

تهیونگ از حالت لیتل چیزی نمیدونست فقط نمی خواست جلو اون بچه کم بیاره

رفت بیرون اتاق ، درو بست و رفت پایین

خدمتکار ها همه سرشون رو پایین گرفتن و بهش تعظیم کردن

نشست رو مبل مخصوص سلطنتیش
پدرش همیشه روی اون مینشست و ته هم به همین دلیل به اون صندلی علاقه داشت و کسی غیر از خودش حق نداشت اونجا بشینه

گوشیش رو درآورد و به جکسون زنگ زد

_ جکسون
جکی : سلام قربان
_ درباره حالت لیتلی برام تحقیق کن تا دو سه ساعت دیگه بیار

جکی : چشم قربان

تهیونگ برای اون بچه نقشه ها داشت

_______
سلام 😐
من مردم سر این پارت
اگه حمایت نکنید اسید میخورم بمیرم 😬

دیگه با خودتون
راستی
نظرتون درباره تهیونگ چیه ؟
درباره کوک چطور ؟

تهیونگ نقشه داره نبینیدش اینطور 😏😂

خب
گایز ووت و کامنت فراموش نشه ☆

بای 🙋🏻‍♂️🙆🏻‍♂️

𝕃𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝕒𝕝𝕠𝕟𝕖 ☃︎Where stories live. Discover now