𝕠𝕟𝕖 𝕡𝕒𝕣𝕥 ☕︎

5K 444 88
                                    

حوله ی تن پوشش رو پوشید و از حموم بیرون اومد

موهاش رو با کلاه حوله خشک کرد و بند حوله رو از دور کمرش باز کرد

توی آینه نگاهی به بدنش انداخت تلخندی زد و با نگاه اشکی به زخم های سطحی و عمیقی که پدرش روی بدنش به جا گذاشته بود نگاه کرد

قطره ای اشک روی گونش افتاد پوستش رو خیس کرد که باعث شد جونگ‌کوک به خودش بیاد و پلکی بزنه و اشک هاش رو پاک کنه

صدای باز شدن در اومد و خبر از این میداد که پدرش اومده

دوباره بند حوله رو بست و از محکم بودنش مطمئن شد ، 'آهـ'ـی به خاطر سوزش زخم هاش کشید و بغضش رو قورت داد

لبخند فیکی زد و رفت تا به پدرش سلام کنه " سلام بابا! "

مرد نگاهی به پسرش که و ابرویی بالا انداخت " حموم بودی؟! "

برگشت تا بره که با سوال پدرش دوباره سر جاش ایستاد!

سمت پدرش برگشت تا جوابش رو بده " عـ-عا بله! "

مرد سری تکون داد و لب زد " باشه..میتونی بری تو اتاقت! "

لبخند استرسی ای زد و سری تکون داد...یعنی پدرش کاری باهاش نداشت؟

به پاهاش سرعت بخشید و سمت اتاقش رفت
در رو باز کرد و وارد اتاق شد ، حوله رو دراورد و روی تخت گذاشت و در کمدش رو باز کرد

یکی از لباساش رو بیرون اورد و پوشید
سشوار رو برداشت تا موهاش رو خشک کنه که مریض نشه.. چون میدونست کسی نیست که بخواد بهش اهمیت بده و حالش هر روز بدتر میشه پس بهتر بود از مریض شدن پیشگیری کنه

بعد از خشک شدن موهاش سشوار رو خاموش کرد و شونهـ-اش رو برداشت و فلزهای کوچیک و سرد با موهاش تماس پیدا کرد و گره-ی موهای لَختش رو باز کرد و موهاش رو از چیزی که بود صاف تر کرد

بعد از خشک شدن موهاش سشوار رو خاموش کرد و شونهـ-اش رو برداشت و فلزهای کوچیک و سرد با موهاش تماس پیدا کرد و گره-ی موهای لَختش رو باز کرد و موهاش رو از چیزی که بود صاف تر کرد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


نگاهی به عکس مادرش که روی میز بود کرد... مگه اون چند سالش بود که مثل بقیه مادری نداشت که بهش محبت کنه..وقتی ناراحته مادرش دلداریش بده و اون رو توی بغلش بگیره
مگه چند سالش بود که هیچ خاطره-ی خوبی نداشت؟
اون فقط 18 سالش بود!

مشکل کارما باهاش چی بود؟ توی زندگی قبلیش چیکار کرده بود که باید اینجوری تقاص پس میداد؟

بغض به گلوش چنگ مینداخت و بهش التماس میکرد که گریه کنه
به خاطر بغض زیاد گلوش درد گرفته بود!

بالاخره اشک هاش رو گونه-اش سُر خوردند
نفس عمیقی برای خالی شدن ناراحتیش کشید و یک برگ دستمال کاغذی از توی جعبه بیرون کشید و اشک هاش رو پاک کرد

روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد که صدای باز شدن در اتاقش اومد

روی تخت نشست تا ببینه پدرش باهاش چیکار داره...البته اگه نخواد مثل هرشب زخم هایی به عنوان یادگاری روی بدنش به جا بزاره " بابا! کاری داری؟"

مرد چشم غره ای به پسرش رفت "میخوای گشنه بخوابیم؟ پاشو یه چیزی درست کن! پنج دقیقه دیگه پایین نباشی من میدونمو تو! "
یونگهان جمله ی اخرش فریاد کسید و در رو به هم کوبوند

جونگ‌کوک اخمی کرد و "هوفـ"ـی کشید و از سر جاش بلند شد و سمت در رفت
از اتاق بیرون اومد و در رو پشت سرش بست

توی آشپزخونه رفت و توی یخچال رو نگاه کرد تا ببینه با وسایلی که دارن چی میتونه درست کنه

نگاهـ-ـی به مواد غذایی داخل یخچال کرد
تصمیم گرفت برای خودش سوپ درست کرده و برای پدرش رامیون
غذا های مایع رو ترجیح میداد ولی خب..پسر ایراد گیری نبود ، تقریبا میشه گفت..مطیع بود

مواد مورد نیازش رو بیرون اورد و با هم مخلوط کرد و منتظر شد که جا بیوفته
بعد از چهل دقیقه منتظر موندن ظرف هارو بیرون اورد و غذا هارو داخلش ریخت و روی میز گذاشت
ظرف سربسته ی کیمچی رو از یخچال بیرون اورد و چند تا برگ از کاهو رو داخل بشقاب گذاشت و روی میز گذاشت
صندلیش رو عقب اورد و نشست

پدرش هم اومد و کنارش نشست و شروع به خوردن کرد
اون مثل یه خوک بود.. یه خوک کثیف "خوکه وحشی! " زیر لب گفت و یک قاشق از سوپش رو داخل دهانش گذاشت

یونگهان ابرویی بالا انداخت " چیزی گفتی؟! " و نگاه ترسناکش رو به کوک داد

جونگ‌کوک با من و من سعی میکرد با کلمات جمله ی معنا داری درست کنه " عـ-عا مـ-من؟ نـ-نه! "

مرد 'خوبـ'ـه ای گفت و شروع به خوردن بقیه ی غذاش کرد

غذاشون رو تموم کردن
جونگ‌کوک میز رو جمع کرد و ظرف هارو توی سینک گذاشت تا اون هارو بشوره

مشغول آب کشیدن ظرف ها بود که دستی روی کمرش حس کرد
انگشت های زمخت پدرش به کمرش فشار میاورد

نگاه ترسیده ای به پدرش انداخت " بـ-بابا کـ-کاری داری؟! "

یونگهان چشم غره ای رفت و قفل دست هاش رو از دور کمر پسرش باز کرد و دوباره روی مبل نشست

جونگ‌کوک با تمام سرعتی که داشت ظرف هارو شست و داخل اتاقش شد و در رو بست و قفل کرد

'آهـ'ـی از سر آسودگی کشید و سمت تختش قدم گذاشت

روی تخت دراز کشید و از صدای جیر جیر مزخرف چوب هاش صورتش رو جمع کرد
پتو رو روی خودش کشید و پلک هاش رو روی هم گذاشت و به خواب رفت..تنها جایی که شاید بتونه شادی رو تجربه کنه...

꧁꧁꧁꧁꧂꧂꧂꧂꧂꧂꧂

سلامممم اینم شروع فیک جدیددددد

امیدوارم دوسش داشته باشین و اینکه

« ووت☆ | کامنت✓ » فراموش نشه ^_^

𝕃𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝕒𝕝𝕠𝕟𝕖 ☃︎Onde histórias criam vida. Descubra agora