𝕋𝕨𝕖𝕟𝕥𝕪-𝕗𝕠𝕦𝕣 𝕡𝕒𝕣𝕥 ☕︎

2.5K 242 24
                                    

‌جونگ‌کوک با شنیدن حرف بکهیون روی زمین افتاد :" چ-چی..."

بکهیون وحشت زده دستاش رو گرفت و بلندش کرد :" ه-هی.. پسر این چیز بدی نیست‌... " و برای تاییدی گرفتن حرفش به تهیونگ نگاه کرد..

و تهیونگ؟!... مثل دیوونه ها به دیوار خونه زل زده بود و کلمه هایی زیر لب زمزمه میکرد...

بکهیون آهی کشید و سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:" بدبخت تو که اینطوری اوردوز میکنی برای چی بدون کاندوم کردیش... "

سرش رو با لبخند احمقانه ای بالا اورد و جونگ‌کوک رو روی مبل نشوند و پس گردنی ای به تهیونگ زد..
_" ببین داداش تا همین جاشم به زور تحمل کردم عین ادم باهات حرف بزنم.. گمشو به دادش برس تا سکته نکرده... "

و تهیونگ رو سمت مبلی کوک روش نشسته بود و مثل بز -از نظر بکهیون- اون رو نگاه میکرد هل داد..

تهیونگ هم بدتر از کوک روی مبل ولو شد و دوباره یک قسمتی از خونه رو برای خیره شدن بهش انتخاب کرد..

بیون موهاش رو کشید و جیغی از حرص زد و سیلی محکمی به تهیونگ زد :" عوضی به خاطر تو این دوس پسرت نصف عمر من بر فنا رفتتتت.. همش به یه جای کوفتی خیره شدین لعنتیا بچس دیگههه جن نیستش که.. "

و بعد از اتمام حرفش لگدی به پای تهیونگ زد

زوج جوون که با همون جیغ اولش هوشیار شده بودن با ترس به بکهیون حرصی رو به روشون نگاه میکردن که یکهو چهرش از یه گرگ عصبی تبدیل شد به یه خرگوش اروم و کیوت..

لبخند ارومی و شیرینی زد و به زوج نگاه کرد :" ببخشید اقایون.. چند لحظه عصبی شدم.. اگر دیگه چیزی لازم ندارین من از خدمتتون مرخص شم.."

تهیونگ که حس میکرد پرده های گوشش از جیغ های بیون پاره شده با چشم هایی که از حدقه زده بود بیرون سری تکون داد و به زور حرف زد.. :" ب-بله بفرمایید... "

_____________________________

میبینید چقدر بد قولم؟... هق..
اقا.. یه مشکلی پیش اومد.. این فیکو دیگه با اون نویسنده نمینویسیم..

من خودم ادامش میدم...
و یه چیز دیگه...

اینکه کلا زمان اپو بیخیال شید... من سعی میکنم یه روز درمیون فیکو آپ کنم...

چند روز بود میخواستم اپش کنم ولی حال نداشتم ¡-¡

میدونم بعد از این همه مدت کمه... ولی امروز اگر وقت کنم باید سه تا فیکو اپ کنم... پس.. ببخشید دیگه...
حمایتم نکردید، نکردید... تنبیه اینهمه آپ نکردنم... هق‌‌...

𝕃𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝕒𝕝𝕠𝕟𝕖 ☃︎Where stories live. Discover now