+خب پس بهتره زودتر غذا رو‌بخوریم و‌بریم خونه رو ببینیم.
سری به نشونه ی تایید تکون داد و خودش رو با جام پر شده ی کنارش مشغول کرد...خواست در مورد دلیل انتخاب کردنش سوالی بپرسه که تهیونگ این اجازه رو بهش نداد و صحبت رو به دست گرفت:

+یوجین چطوره؟؟مادرت حالش خوبه؟؟

نگاهش رو از اطراف گرفت و بلاخره به چشمهای پسر قهوه ای پوش جلوش داد:

_وضعیتش فرقی نکرده...گفتند تا هیجده سالش نشه هم نمیتونن عملش کنند...تا اون موقع هم هروقت حالش بد میشه مامان کنارش میمونه تا بهش رسیدگی کنه...دیشبم به خاطرهمون نتونست بیاد.

+کشورای دیگه چی؟اگه بشه من میتونم هماهنگ کنم...

_نه نمیشه...باید سنش بیشتر بشه و به یه ثباتی برسه وگرنه نمیشه براش کاری کرد.

حرفش رو قطع کرد‌ و اجازه نداد قدرت و نفوذش رو بیشتر از این به رخش بکشه...غذا رو آوردند و تهیونگ که متوجه اخم روی صورت همراهش شده بود سعی میکرد با صحبت از خاطرات بچگی حالش رو بهتر کنه:

+یادته روزی که یوجین به دنیا اومد من و تو و سولگی و آیرین تو باغ عموت بازی میکردیم؟

مثه اینکه موفق بود چون جین با چشمهای بسته خندید:

_آره یادمه...تو اصلا نمیخواستی بیای و با اصرار آیرین اومدی بازی کنی.

تهیونگ با این یادآوری جین، پوزخندی زد و در حالیکه به گوشه ی ظرف غذاش خیره بود، آروم گفت:

+خیلی احمق بودم جین...اگه میدونستم شونزده سال بعد چه اتفاقایی میوفته تمام روزامو کنارت میگذروندم.

با فهمیدن حرفی که ناخودآگاه زده بود، سرش رو بالا آورد و به چهره ی سوالی جین نگاهی انداخت...ناشیانه رفتار کرده بود و سعی کرد پسر مقابلش رو کمتر متعجب کنه، پس ادامه داد:

+میترسم بخاطر یوبس بودنم تو بچگی هنوزم ازم خوشت نیاد و بزنی خونمو خراب کنی...

چاقو رو توی استیک رو به روش فرو برد و خنده ی کوچکی کرد:

_نترس...بخاطر آیرینم که شده نمیتونم این کارو کنم...برخلاف تو که واقعا یوبس بودی، آیرین همیشه باهام خوب بود.

+آیرین چه ربطی به من داره؟

درحال ریز کردن گوشت سفت زیر دستش پرسید...جین لبهاش رو جلو داد و متفکر جواب داد:

_مگه قرار نیست اینجا زندگی کنید؟

+چرا همه فکر میکنن قراره من و آیرین باهم آینده ای داشته باشیم؟

ظرف خودش رو که استیک داخلش تکه تکه شده بود با ظرف پسر رو به روش عوض کرد و پرسید...جین متعجب پاسخ داد:

_یعنی چی؟اسم تو خیلی وقته رو اون دختره.

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت:

+هرچی بوده از سمت من نبوده...چرا نمیخوری؟

به ظرف مقابل جین اشاره کرد اما جین به قدری شوکه بود که بی توجه به سوال آخرش، پرسید:

_یعنی میخوای بگی...

حرف جین رو قطع کرد و همونطور که جام پر شده ی کنارش رو بالا می آورد، گفت:

+من خیلی وقته به یکی دیگه علاقه دارم...

.

_واو...اینجا خیلی بزرگه...حداقل دو ماه زمان لازم داره و تعداد زیادی کارگر میخواد.

+هر چی نیاز داری رو فقط بهم بگو...میخوام بهترین کارتو نشونم بدی جین...مهم نیست چقدر زمان میبره یا چند نفر کار میکنند.

گوشیش رو درآورد و به سمت صاحبخونه نگاهی انداخت:

_اشکال نداره ازش فیلم بگیرم؟باید به یکی از دوستام نشونش بدم و نظرشو بخوام.

لبخندی زد و با باز کردن دستهای بغل گرفته ش گفت:

+گفتم جین...هرکاری نیازه بکن...من بهت اعتماد دارم.

سری تکون داد و با گرفتن فیلم از هر قسمت خونه، کمی داخل تلفن همراهش ور رفت و تماسی گرفت:

_سلام. خوبی؟

خنده ای کرد که گوشه ی چشمهاش رو چین انداخت و نگاه خیره ی تهیونگ رو بیشتر به سمت خودش جذب کرد.

_یه فیلم از یه خونه رو واست فرستادم، نگاهش کن و بهم بگو فکر میکنی چقدر زمان و کارگر نیاز داره؟

دوباره خندید و بدون توجه به نگاه های پسر کنارش، با‌ ذوق به فرد پشت تلفن جواب داد:

_نه بابا...برای یکی از فامیلامونه...مگه میشه بخوام خونه بگیرم و تو باهام نباشی؟

ابروهای پرپشت فامیل معروفش، ناخودآگاه در هم گره خوردند و گوشهاش رو برای شنیدن صدای شخص پشت تلفن تیزتر کرد...

_اوکی...میام ...فعلا جانگکوکا....

تلفن رو قطع و به صورت اخم کرده ی پسر مقابلش نگاه کرد و با سرخوشی گفت:

_تا فردا بهت خبر میدم.مشکلی که نداری؟

دستهاشو داخل جیبهاش فرو‌کرده بود و متفکر با ابروهای گره خورده نگاهی یک طرفه  به پسرک طراح انداخت:

+نه اشکالی نداره...خونه میری؟

سری تکون داد:

_نه خونه ی همین دوستم میرم تا بیشتر درمورد این پروژه صحبت کنیم.

+باشه...میرسونمت.

همونطور که مشخصا کلافه بود،دستی به موهای مشکی پرپشتش کشید و گفت...جین متعجب بازهم سری تکون داد...تهیونگ جدیدا مدام متعجبش میکرد ولی خب رفتن با اون بلاخره بهتر از اتوبوس سواری بود و با همین فکر پشت سر پسری که برخلاف چند لحظه پیش، عصبی و اخم کرده بود، حرکت کرد.

..............................................................
قرار نبود امشب بذارم ولی چون مینو گفت تولدشه گذاشتم😍😍😍
آیدیت رو پیدا نکردم ولی خودت میبینی دیگه پس تولدت مبارک😍❤

دیگه اینکه پارت بعدشو هنوز ننوشتم چون مشغول نوشتن اون یکی دیگه بودم تا به یه استیبلی برسه باز برای همین ممکنه یکم تاخیر بخوره ولی اون یکیو همونطور که قول دادم سروقت میذارم❤❤

You owe me a danceWhere stories live. Discover now