_کی‌رو‌؟ تهیونگو دیدی؟ اون عوضی رو دیدی، اره؟
صدای عصبی هوسوک تو گوشش پیچید و باعث شد با غمی که تو صداش موج میزد، زمزمه کنه:
_اره دیدمش هیونگ، هنوز هم همونجوری عوضیه، هیچ تغییری نکرده...
پسر بزرگتر که صدای غمزده ی برادرش رو شنید، کلافه گفت:
_ولی تو عوض شدی جونگ‌کوک! بهش نباز! نذار برای بار دوم ازت استفاده کنه و مثل یه تیکه آشغال دورت بندازه!
_ اون منو دور ننداخته بود، من اشتباه کردم که عاشقش شدم هیونگ.

_ هر چی که شد بهم بگو باشه؟
پسر کوچکتر بعد چند دقیقه به خاطر حرف های هوسوک، لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ممنونم هیونگ، بابت همه چیز.

****
مینگی با کلافگی زیپ کاپشنش رو بالا کشید و شروع به قدم زدن کرد.
_چرا جونگ‌کوک و یونهو نمیان پس؟ یخ زدیم.
تهیونگ همونطور که مشغول روشن کردن سیگارش بود، ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد.
_ جونگ‌کوک خیلی به خودش اهمیت میده! حاضر شدنش معمولا طول میکشه.

_شما همدیگه رو می‌شناسین، درسته؟
جونگین با کنجکاوی پرسید، تکیه‌ش رو از ماشین یونهو گرفت و نگاه خیره‌ش رو به تهیونگ داد.
پسر بزرگتر پکی به سیگارش زد، سرش رو به سمت جونگین خم کرد و مقابل صورتش زمزمه کرد:
_خودت از جونگ‌کوک بپرس کله آبی!
جونگهو خواست چیزی بگه که با خروج یونهو و جونگ‌کوک از در باشگاه، پشیمون شد. نگاه پسر روی لباس های تهیونگ بود، باز هم طبق عادت کت چرمی رو به همراه هدبند دور سرش و شوار جین پوشیده بود و با سیگار توی دستش جذاب تر از همیشه به نظر میرسید.

وقتی اون دوتا پسر بهشون رسیدن، یونهو بدون ذره ای مکث گفت:
_مشکل داریم...کوک نمیاد!
_ چی؟
یونهو خواست چیزی بگه که جونگ‌کوک پیش قدم شد و گفت:
_چون اینجا فقط چانیول ماشین داره، هممون جا نمیشیم.
تهیونگ با ابروهای بالا رفته به چشمهاش زل زد و گفت:
_ ولی من با موتور اومدم، یکیتون میتونه باهام بیاد.

جونگکوک نگاهش رو به چانیول، جونگهو و جونگین که از الان توی ماشین نشسته بودن داد و به سمت یونهو برگشت.
_ خب...
_ مشکلی نیست دیگه؟ تو و تهیونگ با هم بیاین!
و بدون هیچ حرف دیگه ای روی صندلی جلوی ماشین نشست، مینگی هم کنار جونگین نشست و با لبخند گفت:
_ آدرسو برای تهیونگ میفرستم.
تهیونگ دود سیگارش رو بیرون داد و مقابل پسر ایستاد، آسمون تاریک شده بود و خیابون خلوت تر از همیشه به نظر میرسید.

_ فکر کنم بالاخره یکم تنها شدیم درسته؟
جونگکوک نگاهش رو به چشمهای وحشی مرد مقابلش داد و تک خنده ای کرد:
_ هیچی ترسناک تر و خطرناک تر از تنها شدن با تو نیست کیم تهیونگ!
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو کمی جلوتر برد، با زیرکی به پرسینگی که وسط زبون پسر بود نگاهی انداخت و گفت:
_ چرا...اون تیکه فلز فاکی روی زبونت هست.
_ میتونی همینطوری از دور نگاهش کنی، چون هیچوقت قرار نیست به کار تو یکی بیاد.

تهیونگ چونه پسر رو توی دستش گرفت و با نیشخندی غرید:
_ تو میتونی هیچی نگی، من از چشمات میخونم که چقدر دلت برای من تنگ شده، میخونم که دلت میخواد اون زبونتو روی چه چیزایی بکشی...به هر حال کارت توی استفاده از زبونت خیلی خوبه!

جونگکوک که ضربان قلبش به بیشترین حد خودش رسیده بود، دستش رو پس زد و خیره توی چشمهاش از لای دندون هاش گفت:
_ فکر کردی من به اینکه دلم برای چه چیزهایی تنگ میشه اهمیت میدم؟
_ نه تو دلت برای چیز هایی تنگ میشه که بهشون اهمیت میدی!

پسر کوچیکتر که چاره ای جز سوار شدن به به موتور دوست پسر قبلیش نداشت، نگاهش رو از چشمهاش گرفت و جلوتر ازش قدم برداشت.
_ و تو یکی از اونها نیستی کیم تهیونگ.
تهیونگ با تک خنده ای روی موتورش نشست و کلاهش رو روی سر جونگکوک گذاشت، جونگکوک که میدونست تهیونگ عادت به اینکار داره، اخمی کرد و کلاه رو برداشت.
_ خودت بذارش.
تهیونگ به سمتش برگشت و چند ثانیه ای نگاهش کرد، کلاه دیگه ای که به موتورش وصل بود رو برداشت و با گذاشتن کلاه روی سرش گفت:
_ راضی شدی؟ حالا اونو بذار رو سرت.

بدون توجه به واکنش پسر، به مقابلش برگشت و موتور رو روشن کرد، درست قبل اینکه حرکتی بکنه طوری که میدونست جونگکوک میشنوه گفت:
_ دیگه نگو به من اهمیتی نمیدی، کور نیستم بیبی!

و بدون حرف دیگه ای، با بیشترین سرعتی که میتونست حرکت کرد و همین باعث شد جونگکوک با ترس، دستهاش رو دور شکمش حلقه کنه.
_ آروم برو روانی!

تهیونگ خندید و بیشتر کردن سرعت موتور از گرمای دستهای جونگکوک دور تن خودش لذت بیشتری برد.
شاید تنها جونگکوک نبود که دلش برای چیزهایی تنگ شده بود، شاید پسر بی احساسی که روزی قلب این پسر رو شکسته بود هم نیاز به دیدار دوباره باهاش داشت تا دوباره نداشته های قلبش رو به یاد بیاره!

Jungle Ball | Vkook, Sope [Completed] Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt