☁️𝑾𝒂𝒓☁️

1.6K 389 57
                                    

دو سرباز او را به شدت می‌کشیدند و تهیونگ دیگر جانی در پایش حس نمی‌کرد.

هوسوک اما ترسیده و وحشت زده از تمام این اتفاق ها، نگاهش هم روی آن امگا بود.

فرمانده، فرمانده‌ی آلفایی که از طرف جفتش جانگکوک خطاب شده بود خواسته بود که مراقب تهیونگش باشند.

آن آلفای مهربان که این همه سال کمکشان کرده بود می‌خواست که از جفتش محافظت شود اما مگر هوسوک چقدر توان داشت؟

خودش امگا بود و ترسیده. بازوان خودش بین دستانی بی رحم اسیر شده بودند.

تازه مهتاب آسمان را به میهمانی ترسناک شب دعوت کرده بود، دیگر حتی امگاها از ترس آن همه آلفای غریبه و وحشی صدایشان درنمی‌آمد و جفت فرمانده هم بیهوش بین دست‌های آن سربازها کشیده میشد.

تهیونگ پادزهر خورده بود، آسیب دیده بود و جفتش را آنطوری دیده بود.

کمی دست‌هایش را تکان داد.

- بذارید من اون امگا رو بیارم.

اما چه حس بدی بود وقتی که حتی انگار صدایش را نشنیدند.

خودش را با ضرب جلو کشید و با فریادی بغض آلود خواهش کرد:

- بذارید من میارمش، اون حالش خوب نیست.
بیهوشه،‌خودم میارمش. نمی‌تونم فرار کنم، درسته؟ پس بذارید من بیارمش.

سرباز با بی حوصلگی از غرغرهای امگا چند سرباز جلویش را صدا زد و هوسوک با چشمانی اشکی خودش را به تهیونگ رساند.

خم شد و جثه ی ظریف و بی جانش را روی کمر لاغر خودش گذاشت.

دوباره یکی از دست‌هایش اسیر انگشتان بی رحم سرباز شدند و او از حس نفس های یکی در میان جفت فرمانده‌شان نفس راحتی کشید.

فرمانده‌شان...او...او که نمرده بود؟ نه! نباید مرده باشد. باید زنده باشد و برای نجاتشان بیاید.

زانوهایش با هر قدم از ضعف خم می‌شدند اما تحمل کرد و گام برداشت.

《کاغذ‌های زرد رنگ با نوشته‌های قرمز زیر نوازش باد از طرفی به طرف دیگر می‌رفتند...》

دقایق پشت دقایق می‌گذشت و تبدیل به ساعت می‌شد. داشتند به کجا می‌بردنشان؟

نکند بخاطر امگای مرد بودن می‌خواستند از شرشان خلاص شوند؟ اما چه نیازی به حمله بود؟!

《نور سبز از اطراف آن خانه در همه جا تابیده شده بود و پارچه‌های سفید به رقص درمی‌آمدند.》

- جا...جانگکوک!

امگای پشتش بود که با صدایی لرزان نالید. پشت گردنش خیس شده بود، امگای بیهوش داشت اشک میریخت!

《دست‌های ظریفش از روی برگه‌ها کنار می‌روند و با برداشتن قلم آن را درون مرکب می‌برد.》

☁️NEPHOPHILE☁️Where stories live. Discover now