☁️𝑺𝒐𝒓𝒓𝒚☁️

2.4K 560 66
                                    

باز هم شب شده بود و مهتاب با روشنایی‌اش بین ابرهای آن تپه دلبری می‌کرد.

آلفای تنها که روی‌ تکه سنگی نشسته بود و از شبنم‌های غلطان روی پوستش لذت می‌برد، با یادآوری ساعاتی‌ پیش اخم‌هایش را درهم کشید.

خاطرات...گاهی طوری زهرآگین به جانت می‌افتند که تا لحظه‌ی آخر نفس کشیدن، مایه‌ی عذابت هستند.

جانگکوک از بچگی‌هایش نمی‌توانست به خوبی یاد کند، قضیه سر خاطرات خوب نداشتن نیست.

او ارباب زاده‌ی خاندان جئون بود، همه چیز بر وفق مرادش بود و حتی بیشتر روزهای هفته می‌توانست به راحتی در قصر رفت و آمد کند.

با سوکجین دوست شده بودند و آن رابطه‌ی عمیق تا اینجا هم ادامه داشت.

این ها همه خاطرات خوب و شیرینی بود که گذشته‌ی او را رنگین کرده بودند. اما آن اتفاق، آن اعدام بی دلیل...

پدرش که چطور به مرگ محکوم شد و مادرش که چطور بی قراری‌ می‌کرد و در آخر او هم تاب نیاورد.

آلفا تمام این خاطرات را در پس پرده‌ای تیره از ذهنش پنهان کرده بود و حالا امروز، سوکجین آنها را دوباره به یادش آورد.

ناگهان...آلفا با یادآوری چیزی خون در رگ ‌هایش یخ زد. او چطور توانست؟

چطور توانست دیشب اجازه دهد به ناحق محکوم شود؟

به یک ضرب از روی تخته سنگ بلند می‌شود و با دست‌های مشت شده بین ابرهای کوچک و بزرگ فریاد می‌زند.

نفس‌ هایش تند و سنگین شده بودند.

برای لحظه‌ای پلک‌هایش را روی هم می‌فشرد تا آن لحظه را دوباره به یاد بیاورد.

لحظه‌ای که دستور آن صد و پنجاه شلاق داده شد اما...اما چرا ذهنش تا این حد تار و نامفهوم بود؟

چه چیزی آن لحظه باعث شده بود او مخالفتی نکند؟

آن هم دربرار ظلمی که زندگی‌اش را به سیاهی کشانده بود؟

نگاه به جلویش می‌اندازد، به ولیعهد گفته بود جایی را می‌شناسد که مملو از ابر است؟

واقعاً چطور می‌توانست آرامش نادر اینجا را با فردی بی رحم مانند او شریک شود؟

هیچ گاه قرار نبود آن آلفای از خودراضی را به خلوت گاه خود راه دهد.

سمت کلبه‌اش می‌رود و شروع به جمع کردن وسایلش می‌کند. فردا قرار بود دوباره پنج روزی از پایتخت برود، مانند هر ماه!

خوب‌ می‌شد، پنج روز از دست ولیعهد و بچه بازی‌هایش راحت می‌شد.

شاید سوکجین راست می‌گفت و او برای این مقام ضعیف بود اما باز هم او خود را وارد این قضایا نمی‌کرد!

☁️NEPHOPHILE☁️Where stories live. Discover now