☁️𝑩𝒍𝒐𝒔𝒔𝒐𝒎☁️

1.9K 375 19
                                    

مشعل‌های روشن تاریکی آن بیابان را می‌شکافتند و هیاهوی سربازها اجازه‌ای به جولان دادن سکوت نمی‌دادند. محل مخفیگاه!

مخفیگاهی که تا چند روز دیگر باید پنهان نگهش می داشتند و بعد از تمام این سالها قرار بود قدمی به جلو برداشته شود.

- ولیعهد!

فرمانده وانگ با احترام جلویش ایستاد، مرد با نگاهش داشت تمام جزئیات آن مخفیگاه را رصد می‌کرد.

- همه چیز سرجاشه فرمانده؟

فرمانده‌ی آلفا کنارش ایستاد و هردو با هم قدم‌هایی به جلو گذاشتند.

- بله ولیعهد، همه چیز آماده‌ست و ما فقط منتظر دستوریم تا نقشه رو پیش ببریم.

- این حمله برای کشورمون خیلی مهمه، نباید حتی یه اشتباه کوچیک هم از کسی سر بزنه.

صدایش خشمگین و پراقتدار بود، طوری که اجازه نمیداد کسی‌ حتی فکر سرپیچی به سرش بزند.

- درسته ولیعهد.

- شناسایی محل به خوبی انجام شده؟

- بله، تعدادی سرباز اطرافش گذاشتم تا خبرارو بهم برسونن.

آلفا با نگاهش تمام سربازانی که داشتند شیفت می‌دادند را زیر نظر گرفته بود.

- و مورد مشکوکی؟

- نبود!

کمی‌ چشم‌های خسته‌اش را روی هم می‌گذارد و زمزمه می‌کند:

خوبه، همینطور ادامه میدیم تا چند روز آینده.

■■■■■

قلم را درون مرکب سیاه رنگ فرو می‌برد و با دقت و ظرافت نوک تیزش را روی برگه‌ی فیروزه‌ای رنگ فرود می‌آورد.

کلمات را به زیباترین صورت ممکن کنار هم به تصویر می‌کشد و با فوت کردن سعی می‌کند به زمان خشک شدن گلبرگ‌های صورتی و خشک کنار برگه تسریع ببخشد تا هر چه زودتر چسبش خشک شود و بچسبد.

- سرورم؟ زمان صرف شامتونه.

تهیونگ می‌خواست مخالفت کند اما با پیچیدن رایحه‌ی کمی مشوش خاک، قلم را درون جا قلمی برگرداند و با رها کردن کاغذ رنگی روی میزش از جای بلند شد.

-‌ می‌تونی داخل شی.

وقتی ندیمه در را باز کرد و پشت سرش چند دختر میزهای شام را داخل آوردند، تهیونگ کنار پنجره رفت و به بیرون نگریست.

عکس‌ مهتاب درون مرداب سمت راست اقامتگاهش بازتاب می‌شد و منظره‌ی زیبا و پر از خنکی‌ای به جای‌ می‌گذاشت.

آن طرف پل آلفا را می‌دید که داشت به سمت اقامتگاهش می‌آمد. با حس کردن رایحه‌ی برگ بوی کوهستانی جانگکوک سرش را بلند کرد و چشمان پر اشتیاق پسر را شکار کرد.

☁️NEPHOPHILE☁️Where stories live. Discover now