~ Pride and Prejudice

4.9K 1.3K 289
                                    

غرور و پیشداوری

آخرین قدم ها رو به سمتش رفتم و دنباله ی حرفش رو گرفتم:
"آه که اگه میدونستند ، خورد و خوراک و حرف زدن و تجملات رو کنار میگذاشتند و بلافاصله بعد از تموم شدن یک کتاب ، کتاب بعدی رو بر میداشتند و بی صدا شروع به خووندن میکردند!"

بدون برداشتن نگاهش از من ، که به آرومی با جمع کردن دامن کرم رنگم روی مبل دیگه ی دور اون میزِ گرد ، نزدیک به اون مینشستم ، با لبخند کم رنگ ولی واقعی ای که روی لب هاش ثابت شده بود گفت:
"اما اگه اون اتفاق میوفتاد ، تمام جهان توی سکوت فرو میرفت و فقط گاهی صدای ورق زدن کاغذ به گوش میرسید. شما این رو دوست دارید؟"

نفسم رو با آهی از روی لذت بیرون دادم:
"شک نکنید اون روز ، بهشت من میشه!"

با چشم های بسته ، در حالی که اون شرایط رو توی ذهنم تصور میکردم ، توصیفش کردم:
"روزی که تمام سر و صدای دنیا ساکت بشه و آدم ها حتی اونقدر به اطرافشون اهمیت ندند که سرشون رو از روی خط کتابِ روبه‌روشون بلند کنند تا ببینند طرف مقابلشون زنده ست یا مرده!"

ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن متعجبی گفت:
"اما اونجوری که هیچکس هیچوقت از حالِ دیگری خبر دار نمیشه! مردم همه فقط به خودشون و کتابِ توی دست هاشون فکر میکنند و کسی به درد و مشکل دیگری اهمیتی نمیده!"

ناخودآگاه لحنم کمی گرفته و دلخور شد:
"حداقل اون وضعیت بهتر از اینه که بیکاری بهشون فشار بیاره و برای گرم کردن سر خودشون ، توی زندگی دیگران فضولی کنند!"

آره...
فکرم پیش خودم رفته بود که بارها و بارها چندین غریبه با دیدن لباس های رنگ روشنم و موهای بلندم و صورتِ تیغ زده م ، چه فکرها که درباره ی من نکرده بودند!
دو جنسه...
زن نما...
رفیق فابریکِ شیطان!

خوشحال بودم که بلافاصله متوجه حالم شد... و بعد از چند لحظه مکث ، با لبخند کوچیکی دوباره بحث رو کمی به عقب برگردوند:
"پس شما که ارزش کتاب خووندن رو میدونید ، حتما زیاد کتاب میخوونید! نه؟"

با لبخند مغروری با سر تایید کردم که ادامه داد:
"پس مسلماً باید کتاب های زیادی خوونده باشید!"

لبخندم رنگ کمی از غم گرفت و با تکون دادن سرم به دو طرف ، موهام هم توی هوا موج خورد:
"اشتباه نکنید! من ادعا دارم که زیاد کتاب خووندم... ولی نگفتم که کتاب های زیادی خووندم!"

اخم کم رنگ و گیجی از جمله های مکالمه مون که کمی داشت پیچیده میشد ، روی پیشونیش اومد... و من همینطور که خاطراتِ خونه رو توی ذهنم یادآوری میکردم ، بیشتر توضیح دادم:
" من و خانواده م در شرایطی نبودیم که پول زیادی برای خرید کتاب خرج کنیم... فقط چند کتاب قدیمی و موریانه زده بود که از پدرِ پدر بزرگم دست به دست شده و به ما رسیده بود. که احتمالا بعد از ما هم قرار بوده به دست بچه ها و نوه هامون برسه!"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now