~ No Need

5.9K 1.4K 468
                                    

بی نیاز

تقریبا سی دقیقه از زمانی که جیسونگ جمع رو ترک کرده بود و به اتاق جیهون پناه برده بود ، میگذشت.
پدر دست از پا دراز تر به اتاق مشترکش با مادر رفته بود و مطلقا از خستگی تا الان غرق خواب بود.
مامان به آرومی ظرف ها رو میشست و من بی سر و صدا همونطور سر جام نشسته بودم و به نامه ی باز شده ی روی میز نگاه میکردم...

بالاخره مامان سکوت بینمون رو شکست:
"تو هم بهتره زودتر بری استراحت کنی پسرم..."

کمرم رو راست کردم و با لبخندِ کمرنگی جواب دادم:
"فردا کاری ندارم.نیازی نیست صبح زود بیدار بشم."

متقابلاً لبخند خسته ای زد و جواب داد:
"تو که هر روز صبحِ زود بیداری عزیز دلم... دیگه روز تعطیل و غیر تعطیلش که برای تو فرقی نمیکنه!"

خنده ی کوتاهی کردم و چشم هام دوباره روی نامه برگشت. مامان نگاهم رو دنبال کرد و با رسیدن به نامه ، نفسش رو با سر و صدا بیرون داد:
"ذهنت رو درگیرش نکن عزیزم...اشکالی نداره."

چند بار پلک زدم و همچنان به نامه خیره موندم:
"ما واقعا به اون پول احتیاج داریم... مگه نه؟"

مامان دست هاش رو خشک کرد و نامه رو برداشت:
"متاسفانه باید بگم حق با توعه..."

با فکری که از ذهنم گذشت ، پوزخندی زدم:
"حتی تصورِ جیسونگ توی دامنِ بلند و لباس های سلطنتی برام خنده داره!"

مامان هم خنده ی کوچیکی کرد ولی لحظه ی بعد ، رنگی از شرم توی چشم هاش میدیدم. زمزمه کرد:
"شاید اگه من و پدرت توانایی این رو داشتیم که از همون اول ، به جای شلوارهای گشادِ کهنه با رنگ های تیره ، دامن های گرون قیمت و رنگارنگ بهش بدیم ، الان تصورش توی دامن اینقدر سخت نمیبود!"

سریع از جا بلند شدم و کنارش ایستادم:
"مامان این حرف رو نزن! من ، جیسونگ و جیهون هیچوقت انتظار چیزِ بیشتری از شما و پدر نداشتیم! این انتخاب شما نبوده که توی این درجه به دنیا اومدید... خودتون رو به خاطرش سرزنش نکنید!"

نفس عمیقی کشید و اشک هاش رو عقب زد:
"میدونم پسرم...حق با توعه..."

چند بار پلک زد و لبخند کوچیکی روی لبهاش اورد:
"تو همیشه بلدی چطور با حرف هات ، مادرت رو آروم کنی...مگه نه؟"

لبخندی که میدونستم با دیدنش ، متقابلاً لبخند میزد ، زدم و نامه رو از دستش گرفتم:
"من این کاغذ رو میندازم دور...بیاید اینطور فکر کنیم که هرگز وجود نداشته! هوم؟"

با سرش تایید کرد و بوسه ای به گونه م زد:
"پیشنهاد عالی ایه پسرم...من هم میرم بخوام..."

پیشونیش رو بوسیدم و پشتش رو نوازش کردم:
"شب خوش مامان..."

موهای بلندم رو از روی شونه م به عقب انداخت:
"شبت خوش پسرم..."

ساعتی گذشت...
چراغ های خونه همه خاموش بودند و من هنوز همونطور توی اون تاریکی و سکوتِ مطلق ، توی آشپزخونه دور میز نشسته بودم و به نامه ی توی دستم نگاه میکردم. با پوزخند زمزمه کردم:
"آینده ی تمام اعضای خانواده ی من ، ممکنه با یک تیکه کاغذ عوض بشه...مسخره نیست؟"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now