~ Cut out-ed truth

4.9K 1.3K 430
                                    

حقیقتِ سانسور شده

برش کیک رو توی پیشدستیِ سفید و طلایی گذاشتم و همراه با یک چنگالِ کوچیک ، روبه‌روش روی تخت قرار دادم:
"میتونید چند تا از مثال هایی که من رو از دیگر بانوان منتخب متفاوت میکنه ، بگید؟"

چنگال رو برداشت و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره ، تکه ی کوچیکی از کیکش رو جدا کرد:
"مثلا امروز ظهر برای صرف ناهار ، فکر کنم تو تنها دختری بودی که به تالار غذاخوری نیومدی! در حالی که بقیه ی بانوها حتی بیشتر از صبح به خودشون رسیده بودند و تقریبا همه حاضر شدند!"

پوزخندی زدم و عسلِ بیشتری توی شیر و قهوه م ریختم:
"شاید اونها کتابی برای خووندن نداشتند که مثل من ، مسخِ داستان بشند و ناهار رو فراموش کنند!"

چنگالش رو بی هدف توی کیک فرو و رهاش کرد و بعد ، دوباره به چهره ی من نگاه کرد:
"مسئله همینه ، جونگکوک! تو چطور میتونی درحالی که توی کاخِ پادشاه نشستی و بزرگ ترین آدم ها و مهم ترین مقاماتِ کشورت توی تالار غذاخوری مشغول ناهار ـَند ، همه شون رو فراموش کنی و یک کتاب رو به همنشینی با اونها ترجیح بدی؟"

در حالی که فنجون شیر قهوه م رو توی دو دست گرفته بودم ، سرم بالا اوردم و این بار ، اون خیره به چشم هام ، ادامه داد:
"تو میدونی برای چی اینجایی. به همون دلیلی که تمام دخترهای دیگه اینجا هستند!"

و بعد لحنش کمی جدی تر شد:
"من احمق نیستم جونگکوک... وقتی میبینم زیبا ترین دخترها مدام با لباس های پر زرق و برقِ سلطنتی و موها و چهره ی آرایش شده جلوی من مانور میدند اما تو یک گوشه ایستادی ، شک میکنم!"

نفس توی سینه م حبس شد...اون فهمیده بود؟!

لحنش کمی نرم تر شد ، اما هنوز هم جدی بود:
"هیچکدوم از اون دختر ها هیچ فرصتی رو برای خودی نشون دادن و معاشرت با من از دست نمیدند! اما تو...؟ جونگکوک ، تو از من فرار میکنی!"

لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
اون باهوش تر از چیزی بود که فکر میکردم.
من احمق بودم که با خودم خیال میکردم هیچکس قرار نیست تا آخرین لحظه به رفتارم شک کنه و همه ی این دردسرها قراره به خوبی و خوشی تموم بشه!

انگشت اشاره ش به نرمی زیر چونه م قرار گرفت و با بالا اوردن صورتم ، توی چشم هام نگاه کرد:
"قضیه چیه جونگکوک؟ بهم بگو. لب هات ساکته ولی چشم هات پر از حرف! به شرفم قسم میخورم که سعی میکنم درک کنم."

نه نه نه...
اینقدر خوش رفتار نباش ، لعنتی!
تو فقط باعث میشی عذاب وجدان بیشتری داشته باشم!

با اومدن فکری به ذهنش ، دستش رو با شک عقب کشید و غم خاصی توی صداش موج زد:
"کسی...قبل از من...دلت رو مال خودش کرده؟"

سریع نگاهم روی صورتش اومد و سرم رو به دو طرف تکون دادم:
"اوه... مسئله اون نیست! فقط..."

حرفش رو دوباره از سر گرفت:
"پس چیه جونگکوک؟ چون من میدونم تو برای دل بردنِ من اینجا نیستی... پس سعی نکن دروغ بگی!"

the Princess :::... ✔ Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt