~ Good morning Paradise

4.6K 1.3K 632
                                    

صبح بخیر پارادایس!

پرده های حریر و سفید رنگی که سوییتم رو از بالکنش جدا میکردند، با دو دست و به آرومی کنار زدم تا آفتاب، آخرین ذره های خوابم رو از وجودم پاک کنه...

این ویلا، ویلای سلطنتیه. پس تعجبی نداشت وقتی دیدم خیلی از ریز جزئیاتِ معماریش درست مثلِ قصر ساخته شده. مثلِ اتاق های مخصوصِ مهمان ها که درست مثلِ خوابگاهِ منتخبین توی قصر، طبقه ی بالا قرار داره و هر اتاق دارای بالکنِ مختص به خودشه.

هرچند نمیشه اسمِش رو "مدلِ کوچیک تری از ساختمانِ دقیقِ قصر" گذاشت... چون همونقدر که شباهت هاش برای چشم مشخصه، تفاوت هاش هم کاملا نگاه ها رو درگیر میکنند!

از جمله اینکه اینجا مثل خوابگاه منتخبین، تمامِ اتاق ها به یک راهروی طویل باز نمیشدند... بلکه این طبقه بیشتر شبیه به یک خونه ی جداگانه بود که درِ سوییت ها به سالنِ نشیمنی که با سلیقه و خودمونی مبلمان شده بود و یک آشپزخونه ی تکمیل و مجهز در کنارش داشت، باز میشد!

اوه... آره.
حالا حتی تعداد خدمتکارها و نگهبان ها هم واضحا به طرز چشمگیری کم شدند و به همین خاطر شاید نیاز باشه گاهی خودمون برای خودمون آشپزی کنیم.

هرچند شک دارم حالا که دو خدمتکارِ شخصیمون هم باهامون به جزیره اومدند، کسی ترجیح بده خدمتکارهاش بیکار توی اتاق استراحتشون بشینند و به جاش خودش بره و توی آشپزخونه به کار مشغول بشه!

چون کافیه فقط زنگِ کوچیکِ نصب شده روی دیوارِ اتاقمون رو فشار بدیم تا دو خدمتکارِ شخصیمون بلافاصله اتاق استراحت خودشون رو ترک کنند و به اقامتگاهِ منتخبین بیاند تا بهشون هر چیزی که میخواستیم، امر کنیم!

هرچند اینطور که معلوم بود، به خاطر احتمالِ ناامنیِ نسبی ای که بعد از حمله ی شورشی ها به وجود اومده بود، زنگِ کوچیکِ دیگه ای متفاوت با قبلی، کنارش نصب شده بود که فشردنش نشان از در خطر بودنمون میداد و نگهبان ها رو خبر میکرد...

یادمه که ساعت پرواز به قدری طولانی شد که با فرود اومدن پرواز های سلطنتی، تقریبا توی تاریکیِ شب رسیده بودیم توی چهره ی همه، از شاه و ملکه گرفته تا خدمتکارهای معمولی و خیاط ها و نگهبان ها، خستگی و نیازِ به استراحت موج میزد!

شاید همین دلیلی بود که باعث شد شاهزاده اعلام کنه که امشب برنامه ی خاصی وجود نداره و بهتره همه اون شب رو به استراحت و خوردنِ شام توی سوییت های خودشون بگذرونند...

اما لوسی و مایرا؟ اوه نه....
اون دو تا وروجک مثلِ همیشه با ذوق و شوقی که حدس میزدم به خاطرِ باطل شدنِ شایعه ی انصراف دادنِ من از رقابت توی وجودشون به وجود اومده بود، بیشتر از همه انرژی داشتند!

اون دو من رو تا سوییتم همراهی کردند و بعد، درحالی که مستقیم بدنم رو توی حمومِ کوچیک و جمع و جورِ اتاق هل دادند، توی کمتر از چند دقیقه مثل پروانه دور اتاق چرخیدند و نه تنها تمام وسایل چمدونِ من رو چیدند، بلکه چند تا الگوی جدید از لباس ها و مایوهایی که طبق سایز های بدنم توی ذهنشون طراحی کرده بودند رو روی کاغذ پیاده کردند!

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now