part20

516 77 29
                                    

میدوریا

صدای یه زن بود
فکر کنم منظورش از دو رگه شوتو بود بازم به ادامه حرفش گوش کردم

_وقتی کشتمش اونجوری میتونیم هم باند مافیا هم اون شرکت رو با هم بچرخونیم

تو کل این دنیا تنها چیزی که دیدم خیانت بوده
اما این تنها خیانتیه که احساس میکنم به نفعه همه هست

_اره اول باید سعی کنیم این شوتوی احمق چیزی از این ماجرا نفهمه و اون شرکت و به فنا بده

اما چرا احساس میکنم یه بلایی بدتر سر همه میاد
احساس میکنم این حتی از شوتو هم بدتر باشه
اونی که پشت خطه کیه؟

+راستی میدونی چیه،وقتی کشتمش دیگه هیچ آلفایی ندارم
دوست داری آلفای من باشی؟

بعدش صدای خندیدنشو شنیدم
پس هیچکس اینجا واقعیت و نمیگه
بدون اینکه متوجه من بشه سریع رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت
این از توان من خارجِ
من نمیدونم باید چیکار ای کاش ...ای کاش یه نفر بود که راه درست رو برام پیدا میکرد

رو تخت بودم فقط منتظر موندم تا اون کاری که شوتو میخواست انجام بده رو انجام بده

که صدای زنگ گوشیم اومد
عجیب بود گوشیمو شوتو ازم گرفته بود اینجا چیکار میکرد

رفتم سمت صدا و دیدم گوشیم رو میز بود

اسم فردی که داشت تماس میگرفت و نگاه کردم
کاتسوکی بود

یعنی باید جواب بدم؟

گوشیمو گرفتم دستمو مونده بودم که چی باید بگم

دکمه پاسخ زدم و گوشیمو گذاشتم بغل گوشم

_شوتو من یه کاری میکنم اون شرکت کوفتی بسته شه پس با ایزوکو کاری نداشته باش

اون برای من میخواست این کار و بکنه؟
یعنی من براش اینقدر ارزش دارم؟
پس اون روز فقط بخاطر مستیش اونجوری بود!

*حرومزاده شنیدی چی گفتم...هوی میشنوی؟

+کات..سوکی

برای چند لحظه صدایی از اون ور تلفن نشنیدم
بعدش با لحن غیر مطمئنی گفت

_ایزوکو خودتی؟

اشک تو چشمام جمع شده بود ای کاش میتونستم بغلش کنم

+اوهوم

_ایزوکو حالت خوبه ؟
اونجا که کسی اذیتت نمیکنه؟
شوتو الان کنارته!
تهدیدت کرده؟!

+من...من...خوبم .....من باید برم

سریع گوشیو قطع کردم و گوشیو زیر تشکم گذاشتم نمیدونستم کی اینو اینجا گذاشته فکر کنم خود شوتو اشتباهی گذاشته
اما همین که صداشو شنیدم کافی بود
نمیدونستم باید چی بگم
حالم اصلا خوب نیست اصلا اما بهش گفتم خوبم ای کاش میتونستم بگم حالم بده
بیا اینجا و منو از اینجا ببر
میخواستم اینا رو بگم بهش اما با گفتن اینا فقط باعث میشدم احساس عذاب وجدان بهش بدم
اون نمتونست کاری برام بکنه فقط جون خودشو میتونه به خطر بندازه

که در باز شد دو تا مرد اومدن تو اتاق

«هوی بچه دنبال ما بیا

+نمیخوام

«من ازت سوال نپرسیدم

یکیشون اومد جلو یکی از دستامو سفت گرفت که چشمامو محکم روی هم فشار دادم
درد داشت

و بعد منو رو هوا بلند کرد و انداخت روی کولش

دست و پا زدم

+منو ول کن میخوام با شوتو حرف بزنم من که گفتم بهش میگم فقط زمان برای فکر کردن میخوام

انقدر دست و پا زدم که خسته شدن و یه سرنگ تو دستاشون گرفتن

«مثل اینکه نمیخوای با ما کنار بیای

یکی از دستامو گرفت و سرنگ و خالی کرد تو دستام بعد از چند بار پلک زدن جلوم تار دیدم





*هوییی بیدار شو

چشمامو باز کردم
سرم یکم گیج میرفت

*چه عجب

یه نگاه به موقعیتم کردم

روی یه تخت بودم دستام به بالا سرم بسته شده بود پاهامم به پایین تخت

................

امیدوارم خوشتون 😍❤💙

نظر و وت فراموش نشه💌★

be with meWhere stories live. Discover now