part2

930 124 65
                                    

میدوریا

بعد از کلاس وسایلمو جمع کردم و در کلاس و باز کردم و رفتم بیرون همین جور تو فکر و خیال بودم که یادم افتاد ژاکتمو یادم رفت بیارم بدو بدو رفتم سمت کلاس و محکم به جسم رو به روم خوردم و هر جفتمون به استقبال زمین رفتیم

سرمو از رو سینش بلند کردم که دیدم...

نه نه نه

چرا الان

الان چیکار کنم؟

منو میکشه؟اخراج میکنه؟کتکم میزنه؟

_هویییییی...

خیلی آروم و شمرده جوری که اعصبانیته خودشو کنترل کنه گفت

_از ...رو ...من ...بلند ...شو

کم کم داشت فرمون های ترسناکش همه جا رو فرا میگرفت

رایحه تندی داشت تا حالا همچین بویی رو حس نکرده بودم
بدنم گرم شد یکم... ولی خودمو جمع و جور کردم

دستمو گذاشتم دو طرف بدنش و بلند شدم

سرمو به سمتش خم کردمو گفتم

+متا...متاسفم متاسفم ...من ندی..ندیدمتون

فرمون هاش داشت حالمو بد میکرد ولی سریع رفتم سمت ژاکتم.... برش داشتم
حتی الان جرعت نداشتم ببینم بلند شده یا نه

ژاکتمو تو دستم گرفتم به سمت در خروج کلاس رفتم

که اومد جلوم ایستاد

کسی‌ام اینجا نیست
کارم تمومه

_بهت یاد ندادن جلوتو نگاه کنی؟

+من ..من واقعا متاسف....

نذاشت چیزی بگم و با یه دستش گردنمو گرفت اما محکم نبود حلقه دستش

_شانس آوردی که یه امگایی وگرنه الان زنده نبودی

یکم دستشو محکم تر گرفت

ولی انگار که یاد چیزی افتاده باشه دستشو از روی گردنم برداشت و یه قدم عقب رفت

_این یه بار و میبخشمت .......اسمت چی بود؟

+میدوریا ...میدوریا ایزوکو

_اها پس تو همون بی‌عرضه کلاسمونی
چطوره از این به بعد بهت دکو بگم

نگاهی بهم کرد

سرمو انداختم پایین... حق نداشتم بهش چیزی بگم
فقط اشک تو چشمام جمع شد

بعدش از سر راهم کنار رفت که من سریع از کلاس رفتم بیرون

دیگه مجبور نبودم جلوی خودمو بگیرم اشکام روی صورتم روون شد

چرا باید بعضیا انقدر زور گو باشن
از همه بدتر چرا من انقدر ضعیفم

فرموناش حالمو بد کرده بود
حس عجیبی داشتم

be with meWhere stories live. Discover now