part 7

753 95 73
                                    

ایزوکو

همینجور که داشتم رو تخت دور خودم میپیچیدم از ذوغ زیاد نمیدونستم میخوام چیکار کنم صدای گوشیم اومد

گوشیمو برداشتم دیدم یه پیام از خانمه

*میدوریا فکر کنم هنوز پسرم نیومده
منتظر بمون هر وقت اومد به من اطلاع بده

ای بابا اینم گیر داده مگه کاتسوکی بچس که نگرانش باشه بنظرم بیشتر باید نگران کسایی باشه که دورشن

رفتم تو سالن اصلی یه تلوزیون دیدم مشغول دیدن اون شدم تا آقا تشریف بیارن

تا ساعت ۱۰ منتظر بودم و فقط تلوزیون میدیم کم کم داشت خوابم میبرد

فکر نمیکردم انقدر شغل سختی باشه (برو بابا همچین شغلی آرزوی هر فردیه)

گوشیمو دستم گرفتم میخواستم بهش زنگ بزنم چون خانم شمارشو بهم داده بود
الان زنگ بزنم عصبی میشه
دوباره رفتم تو صفحه چت خانم همونجا منتظر بودم تا وقتی کاتسوکی بیاد من سریع پی ام بدم که سریع تر بخوابم

کم کم روی مبل دراز کشیدم و داشتم به صفحه تلوزیون نگاه میکردم

دیگه چشمام بسته شد و هیچی ندیدم


باکوگو

در و باز کردم به تنها چیزی که نیاز داشتم فقط خواب بود

لعنتی فکر کنم زیاد خوردم

تلو تلو خوران داشتم میرفتم به سمت پله ها

اخه کدوم آلفایی با ۱ شیشه مشروب اینجوری میشه اونم آلفایی مثل من

همینجوری داشتم راه میرفتم  که دیدم جسم ریزی تو خودش جمع شده و روی مبل خوابیده

به زور رفتم سمتش که دیدم تلوزیون و گوشیش روشنه

اول تلوزیون خاموش کردم و بعد رفتم سمت گوشیش

دیدم تو صفحه چت مادرم بود

چت ها رو خوندم و فهمیدم به خاطر من همینجا خوابش برده

گوشیو برداشتم و جواب مادرمو از طرف ایزوکو دادم

+خانم همین الان باکوگو رسیدن

همین پی امو فرستادمو گوشیشو خاموش کردم

جاش بد بود رو مبل

یکم خودمو بخاطر این حالش مقصر میدونستم پس بهش چند بار با دستم ضربه زدم

_هوی دکو بیدار شد ...هوی

فقط جهتشو عوض کرد و دوباره خوابید فهمیدم از اون کساییه که بمبم بیاد بیدارش نمیکنه

نمیتونستم با این حالم اینو بلند کنم ببرم بزارم تو اتاقش

بخاطر همین رفتم بیرون و نگهبانمون و صدا زدم

*بله قربان با من کار داشتین

be with meWhere stories live. Discover now