لبهی پنجرهی چوبی نشسته بود و به آسمان ابری نگاه میکرد. ابرهای پنبهای و سفیدی که با نسیم بهاری به آرامی در پردهی آبی آسمان به حرکت در میآمدند.
قلم را داخل مرکب میچرخاند و دفترش را ورق میزند تا صفحهای جدید جلوی چشمانش باشد. افکارش را روی کاغذ پیاده میکند و موهای بلند و مشکیاش کمی به رقص در میآیند. قطرهای جوهر مشکی روی دامن هانبوک ابریشمیاش میچکد و رنگ یاسیاش را کثیف میکند. اهمیتی نمیدهد و کلمات را باز پشت هم میچیند.
باید کمی ذهنش را آرام میکرد، تا وقتی یک ساعت دیگر مجبور بود جلوی آن مرد بنشیند اعصابش بهم نریزد.
ولیعهدی، جانشین فرمانروا و هر سمت لعنتی دیگری که به او نسبت داده بودند را نمیخواست. او فقط میخواست یک پسر آزاد باشد که بین کوچههای شهر پرسه بزند و با قلم و دفترش زندگی ها را به قلم بکشد.
دوست داشت به جای شمشیر و میدان جنگ داخل مزرعهای گل بنشیند و کمی گوشهی کلماتش نقاشی را هم امتحان کند.
اما او از چهار سالگی مجبور شده بود به شمشیر گرفتن و حالا پانزده سال بود که هنوز هم به آن تیغهی تیز عادت نکرده بود و پوست دست و بدنش دیگر جایی برای جای زخم به جای ماندن، نداشتند.
هر دفعه که زخمی میشد اشک از دردش اشک میریخت و اما ملکه، مادرش هر دفعه او را بازخواست میکرد.
چه میشد مگر به جای او دو برادر دیگرش این مسئولیت پادشاهی را به گردن میگرفتند؟ او حتی فرزند اول پادشاه هم نبود و تنها بخاطر اینکه مادرش ملکه و عشق نخست پدرش بود، مجبور به قبول ولیعهدی شده بود.
هر دفعه هیونگهایش، جین و نامجون با موفقیت و سربلندی از جنگها بازمیگشتند و این تهیونگ بود که هر دفعه جراحتی عمیق برمیداشت. وقتی پانزده سالش بود تیر کمی پایین تر از قلبش، سینهاش را شکافته بود و سه ماه را در بیهوشی و بیخبری سپری میکرد.
از افکارش دست میکشد و با خواندن دوبارهی کلمات آن دفتر، لبخندی مانند شکوفههای گیلاس روی لبهایش میشکفند و نفسش مانند رایحههای گل رز در هوا میپیچد.
آخرین لبخند را هم به آن کلمات رمانتیک و عاشقانه بین دو رعیت عادی که زندگیشان را بین کلمات او تشکیل داده بودند، میزند و دفترش را میبندد.
قلم را داخل مرکب رها میکند و از لبهی پنجره پایین میپرد، همان موقع است که ندیمه ورود معلم جدیدش را خبر میدهد. یک سال و خوردهای بود آن مرد که حتی سی سال هم سن نداشت مشغول آموزش او شده بود.
استراتژیهای جنگی، سیاستهای میدان جنگ، آموزشهای فنی و یادگیری انواع اسلحه های مختلف و هفتهای یک روز هم داخل محیط قصر به صورت عملی آموزشش میداد.
YOU ARE READING
☁️NEPHOPHILE☁️
Werewolf⚡تمام شده⚡ ☁️𝑵𝒆𝒑𝒉𝒐𝒑𝒉𝒊𝒍𝒆(کسی که عاشق ابرهاست)☁️ گول اول فیک و نخورید، خطر حمله قبلی بر اثر انگستی زیاد❌اگه خودآزاری دارید و مثل من میخواید قلبتون بیاد تو دهنتون از درد بخونیدش‼️ ☁️خلاصه: چند وقتی میشه برای آموزش آلفای ولیعهد《تهیونگ》، فرماند...