به ضوح بعد از رسیدن اون کادو لبخند از روی لبای زین محو نمیشد و حداقل سودی که داشت واقعی بود و توی فلش دوربین ها تصویر رو طبیعی تر جلوه میداد و کاش کسایی که شاهد اون تصاویر بودن میفهمید این حال خوب فقط به یه نفر مربوط میشه کسی که حضورش رو فقط میشد توی قلب زین احساس کرد.

دو،سه ماهی از سفرشون که حکم شروع این رابطه رو داشت میگذشت و دن و زین چند هفته‌ای میشد که رابطشون رو مثلا علنی کرده بودن. این علنی کردن با انتشار یه پست و چند عکس از دیده شدن زین نزدیک خونه‌ی دن و خرید کریسمس انجام شده بود. اما خوشبختانه زین برای اینکه لیام از اونی که هست افسرده تر نشه چند روز جلوتر از دن خواست و چند عکس توی خونش و اطرافش گرفتن تا بتونه کریسمس و سال نو رو پیش همسرش باشه. و خب دیدین ذوق و خوشحالی لیام از اینکه امسال هم کریسمش رو با زین شروع میکنه به تمام اون خستگی ها می ارزید!

منتهی زین هنوز هم نگران لیام بود. بعد از اینکه مجبور شده بودن تو سفرشون یک روز کامل رو با هم به گردش برن لیام کاملا محسوس توی خودش رفته بود و به قدری بی حوصله شده بود که همگی از اون سفر خسته شدن و بعد از سه روز برگشتن و البته که زین دعوا با آدمای مراقبش رو به جون خرید تا فقط لیام برگرده و شاید از این بی حوصلگیش در بیاد.

اما انگار فایده‌ای نداشت چون لیام با هر باری که زین و‌دن قرار به انجام کاری داشتن آروم تر میشد و حالا به مرحله‌ای رسیده بودن که از اون پسر پر حرف به جز مواقعی که ازش سوالی میشد صدایی در نمیومد. بدترین اتفاق ممکن علنی شدن اون رابطه بود و لیام رو کاملا منزوی کرد. از بعد کریسمس دیگه تو خونشون صدای غرغرای لیام برای شیرینی خوردن شنیده نمیشد بحثای زین برای لخت نگشتن لیام بعد از حموم به گوش نمیرسد و شاید دیگه زرد و قرمزی به اون شدت تو فضای چهاردیواریشون دیده نمیشد.

زین تمام تلاشش رو میکرد تا لیام رو سر حال بیاره و گاهی هم موفق میشد اما اینکه لیام از ته دل خوشحال نیست غیر قابل انکار بود. زین از این شرایط نفرت داشت. اون بازم کسی بود که باید هوای لیام رو داشته باشه و مثل همیشه بلد نبود. یه جورایی زین درد لیام رو نمیفهمید و به همین دلیل بدقلقی هاش گاهی اونو کلافه میکرد و زین برای اینکه با برخوردش لیام رو آزرده نکنه ازش فاصله میگرفت. رابطه‌ی اونا خوب بود اما یه بی قراری اون وسط بعضی لحظه‌ها از هم‌دورشون میکرد.

زین متوجه میشد که لیام از این فاصله گرفتنا بیشتر اذیت میشه اما اونم هیچ راهی براش پیدا نمیکرد. یه جورایی ته دلش به این فکر میکرد که لیام میتونه منطقی تر رفتار کنه و این برخوردش زیاده روی بود ولی با گفتنش فقط باعث میشد یه بحث دیگه با لیامی که به شدت حساس شده بود داشته باشه.

زین که غرق در افکارش بود با شنیدن اسمش از زبون دن به خودش اومد و متوجه شد آخرای مهمونیه و همه قصد خداحافظی دارن. زین خوشحال از اینکه میتونه هرچه زودتر پیش لیام برگرده با عجله خداحافظی میکرد و توی دل به این ظاهر سازی زیر فلش دوربینها پوزخند میزد. فضای کثیفی بود و زین حتم داشت متعلق به اون جو نیست. آدمایی که به خاطر پول و شهرت بیشتر تن به هر کاری میدادن هیچکدومشون وصله‌ی زین نبودن و تو اون خونه به مقدار زیادی احساس غریبی میکرد. شاید اینجور مواقع بیشتر از هر وقتی دلش میخواست یه آدم عادی به دور از این منجلاب باشه.

Yellow&red {Z.M}{completed} Where stories live. Discover now