پارت دهم

478 121 83
                                    

وقتی زین بهش گفت فراموش کن چه کسایی هستیم و فرض کن دوتا آدمیم بی هیچ خاطره و فکری،حتی به ذهنش هم نمی رسید قراره زین هم لباس های تنش رو بکنه‌.لیام رو همیشه بی لباس نوازش میکرد اما اینکه خودشم برهنه بشه و لیامو مثل پتو رو تنش بکشه و سرش رو ،روی شونه اش فیکس کنه بی نهایت عجیب بود.

پوست رنگی ولیعهد و بدن داغش زیر تن لیام از هر دارویی خواب آور تر بود.ستون فقراتش نوازش میشد،موهاش بوسیده میشدن و لیام اسمی برای احساساتش نداشت.همه فکرها و نسبت هارو توی یک صندوقچه پنهان کرد تا فقط همین لحظه رو حس کنه.

ل:بچه به اون کشتی فروخته نشده بود،مگه نه؟

گربه سان باهوش،اینکه لیام دلتنگش بود همه حس های منفیش رو از بین برده بود و حالا هوشش شگفت زده اش میکرد.

ز:منطقی پشت همه این هاست.

ل:پیش فواد بود؟

وقتی زین قهقه زد روی بدنش سر خورد و کمی کج شد،اما دست های زین دوباره دورش پیچیدن و اونو کامل روی خودش خوابوندن‌.
کمی سرش رو بلند کرد و با اخم زل زد به لب های ترک خورده ای که به خاطر کشش کمی خونی شده بودن.

ز:باهوشی لیام و این لذت بخشه.صورتت رو بیار جلو

خودشو روی بدن زین بالاتر کشید ،تقریبا حدس میزد قرار چی بشه اما مخالفتی تو وجودش حس نمیکرد.بوسه های زین هیچ وقت رنگ شهوت نداشتن،لیام هم مرد بود و فرق بین شهوت و علاقه رو میفهمید.

لب های داغ و خشک روی لب هاش قرار گرفتن و بی حرکت موندن ،لیام چشم هاش رو بسته بود و حس میکرد حفره همیشه خالی قلبش در حال پر شدنه.لب هاش خیس شدن و کمی تحت فشار قرار گرفتن ،سخت نبود با چشم های بسته هم بفهمه ولیعهد احساساتش رو رها کرده چون دست هاش به پهلو و کمرش چنگ میزدن

ز:تو خیلی شیرینی،تا حالا اسم  «دونه‌ی زندگی» به گوشت خورده لیام؟دونه ای که هم لذت میده هم انرژیت رو چند برابر میکنه و هر مشکلی رو کمرنگ میکنه.
تو دونه‌ی زندگی منی لیام.دلیل و منطقی براش نیست ولی تو هر مشکی رو برام کمرنگ میکنی.

•••••••••••••••••••

و:گفتین بچه امو بهم میدین

ز:ما باهم معامله کردیم والنتینا،اما تو فقط یه گوشه نشستی و گریه میکنی.

و:من مادری ام که بچه اشو از دست داده

نمیدونست این دختر چطور جرئت میکنه سرش داد بزنه و با گستاخی تو چشم هاش زل بزنه و بچه ای رو بخواد که از ولیعهد نیست.میتونست تاثیر پدربزرگ دختر،اون کفتار پیر رو توی لحن و چشم های دختر ببینه.
نزدیک رفت،قدم هاش رو آروم برمیداشت.دست راستش رو دور گردن سفید و باریکش حلقه کرد و فقط کمی فشرد.در حدی که گستاخی تبدیل به وحشت بشه.

rocks(completed)Where stories live. Discover now