آخرین باری که پوستش رو اینقدر لطیف و سفید دیده بود، یادش نمیاومد.
شایدم هیچوقت نمیدونست پوستش واقعا چه رنگیه.
همیشه آفتابسوخته و تیره بود.
مرهمهایی که شاهزاده روی پوستش میذاشت و خودش که دیگه زیر آفتاب تند و تیز جزیره نمیخوابید، باعث شدهبودن بفهمه چقدر پوست روشن و لطیفی داره.
گرچه کف دستهاش هنوز عاری از پینه نشدهبود.
پلهها رو پایین رفت و روی میز نشست تا خدمتکار غذاشو براش بیاره.
لبخند شیرینی که هربار به اونها هدیه میکرد، ردیفی از عشاق رو براش فراهم کردهبود و خب... مرد جوان کسی نبود که نخواد سوءاستفاده کنه.- همه چیز برای حضور عالیجناب آماده شده. ما جزیره رو ترک میکنیم قربان.
اگه دوماه قبل بود، احتمالا حالش گرفته میشد ولی الان میفهمید چه شانسی آورده...
مرگش به زندگی بدل شدهبود.
جایی لنگر انداختهبود، حتی اگر برای خودش نبود...
اسیر و برده نبود.
اگه اجازه خروج نداشت، مجازات خیانتش بود.
ولی هر بار که زین میاومد، به لیام اجازه میداد کشتی کوچکش رو به حرکت دربیاره و باهم به جزیره کوچکی میرفتن تا لیام بتونه مثل گذشته از درختها بالا بره و دنبال دونههای درختی مورد علاقهاش بگرده.
روحش آزاد بود و جسمش، حالا طبق میل خودش حبس یک مکان.
از زین ممنون بود و انتظار اومدنش رو میکشید.............
ل: درود سرورم.
با تمام هیجان گفت.
هیچوقت دوستی نداشت، خشونت محیط بهش یاد دادهبود برای حفظ جونش با کسی صمیمی نشه.
دوست معنایی نداشت وقتی هر آن ممکن بود توی خواب خفهات کنن.
زین رو دوست خودش میدونست، البته توی قلبش. چون شاهزاده همچنان با منش یک اشرافزاده رفتار میکرد و گاها نقش پدر لیام رو برعهده میگرفت.ز: روزت بخیر لیام.
لبخند کمرنگی روی لبهاش داشت. حرکاتش آروم و محکم بود. دستش رو بالا آورد و آروم روی صورت روشن و پر مرد روبهروش گذاشت و کمی حرکتش داد.
ز: شادابتر شدی. حبس برای تو درمان بوده.
هرچقدر هم که میخواست، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و چشمهاش رو نچرخونه.
در هر صورت دلش برای زین تنگ شدهبود و نمیخواست تنبیه بشه.ل: این بار دیرتر از همیشه اومدید.
وقتی این حرف رو زد که از سربازهایی که قرار بود جزیره رو پوشش بدن، دور شده بودن و حالا توی سالن خونه، رو به روی کاناپه بزرگی ایستاده بودن.
ز: معاملات طولانی بود.
به پوست تیرهشده زین که در تضاد زیبایی با پیراهن نازک سفیدش بود خیره شد و در تعجب بود که چطور شاهزاده کشورش از بالا تا جایی که چشم دیده میشد غرق طرح و نقش بود.
ز: بشین، پشت به من.
فقط رد آفتاب سوختگی نبود که چک میکرد.
جای شلاقهایی که به عنوان مجازات خوردهبود رو هم چک میکرد.
برای شاهزاده یک امپراطوری و زندگی برنامهریزی شدهاش، محبتش به لیام از معدود نقاط روشن زندگی محسوب میشد.
دستهاش رو آروم روی پوست روشنی که هنوز جای زخم روش خودنمایی میکرد، حرکت داد.ز: خدمه مرهم رو برات نمیزنن یا خودت نمیذاری؟
به سمت زین نچرخید.
نمیتونست دروغ بگه. دستهایی که با محبت، زخمهاش رو نوازش میکردن قابل قیاس با دستهای سرد و بیمهر اون آدمها نبودن.
لیام یک شب در میون، از سرمای اونها فرار میکرد و نمیذاشت پوستش سریعتر درمان بشه.ل: خودم.
هنوز رد زخمها نوازش میشدن و لیام حس میکرد چیزی درون گلوش وجود داره.
همون سنگینی که وقتی از بالای طناب پرت شد توی آب و بعد از نجاتش سیلی خورد.
پسر کوچولو همیشه با حسرت به هر نوع احساسی نگاه میکرد.
حالا بچه نبود و داشت برای رد زخمهای نه چندان مهمش، محبت دریافت میکرد.ز: دوست داری به جزیره بریم یا دلت نمیخواد؟
ل: چقدر میمونی؟
لباس لیام رو درست کرد و دستهاشو دور کمرش انداخت و اونو روی تنش به پشت خوابوند.
کاناپه بزرگی بود.ز: دو روز.
دستشو روی موهای نرم مرد توی بغلش گذاشت و نوازش موهاشو شروع کرد.
تشویش و درگیری لیام رو حس میکرد، احساسات فروخورده و سرکوب شدهاش رو میفهمید.
محبت خانوادهاش رو نداشت و مسئولیت براش سنگین بود.
لیام و آدمهایی شبیهش، قطعا رنج و عذاب بیشتری رو تحمل میکردن.ز: میخوای برات شعر بخونم؟
میخواست شعر رو بشنوه؟
حالا که در تلاش برای زنده موندن نبود، حالا که نیازهای اولیه انسانیش بیزحمت تامین بود، کنترل کردن عواطف و احساسات و حسرتهاش سخت به نظر میرسید.
چرخید تا روی شکم بخوابه.
جسم زیرش گرم بود و بدنش رو سست میکرد.ل: کمه.
لیام روزها رو میگفت و زین به فکر خوندن شعری بود که هم خودش رو آروم کنه، هم معشوقی رو که به بغل داشت.
ز: وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشوید،
شهر من
میان تصاویر ساکن ناپدید میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گریه غمگین جیرجیرکها را
به یاد دارم.دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعیدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غریبانه جان سپردم
احساس میکنم:
لطافت از میان کوهستانها به من باز نمیگردد.من روحِ عشقام
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم.
DU LIEST GERADE
rocks(completed)
Fantasyشاهزاده ناخدای کشتی سلطنتی رو تبعید میکنه به جزیره شخصی خودش. مرد دریاها غمگین و عصبی، هر روز لابهلای صخرهها میشینه تا لمس امواج وحشی، خاطراتش رو براش زنده نگهداره.