پارت یازدهم

482 129 61
                                    

اهمیتی به حرف هاشون نمیداد.اون ها میتونستن تا ابد در موردش مزخرف ببافن.کارگرهای ماهری که میشناخت رو دعوت کرد تا باهاش همکاری کنن و عملا کارکنان سلطنتی رو نادیده گرفت.

_جناب اتین,دیر وقته سرورم بهتره برگردیم.

یک هفته ای میشد که شروع به کار کرده بود،له کردن اون عوضی حسابی بهش انگیزه داد.تو تمام این مدت نمیتونست حساب اون آدم های دهن گشاد رو برسه،اما حالا که حداقل یکیشون رو مجازات کرده ، خیالش کمی آسوده شد.

ل:من از پس خودم برمیام

هربار که میومد میگفت دیر وقته باید بریم دوست داشت گردنشو بشکنه،البته که اون مرد بیچاره تقصیری نداشت،دستور از جای دیگه ای میومد.

توی کالسکه نشست و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.چشم هاش رو بست و اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که نقشه زین چیه.زمزمه هایی بود مبنی براینکه دربار از دو بندر مهمی که متعلق به خاندان والنتینا است دیگه خرید نمیکنه و دو ایالت که مربوط به خانواده مادری زین میشدن هم دو بندر بزرگ رو تحریم کردن و حالا تمام فشار روی والنتینا است .امیدوار بود این نقشه ها جنگ داخلی به پا نکنه.

با توقف کالسکه سریع پیاده شد تا به اتاقش بره و بخوابه،خیلی خسته شده بود چون خودش حتی توی مراحل برش زدن چوب ها هم شرکت میکرد که مبادا خرابکاری پیش بیاد.هرآن منتظر بود کسی آسیبی وارد کنه ،بنابراین زمان زیادی رو صرف چک کردن همه چیز میکرد.

_سرورم،لطفا به اتاق ولیعهد برید.

نمیتونست لبخند بزرگشو جمع کنه.وقت گذروندن با زین براش شیرین بود.مرد اشرافی که لیام رو دوست داشت و احترامی براش قائل بود که هیچ وقت نداشت.

ل:زیننننننن

وحشت زده صداش زد وقتی اون یوزپلنگ بزرگ رو دید که روی سینه زین خوابیده،فریادش باعث شد حیوون چشم هاش نیمه باز بشه اما فقط پشت چشمی برای لیام نازک کرد که باعث شد زین قهقهه بزنه.

ز:نترس لیام،دختر کوچولوم فقط داره استراحت میکنه.

وحشت زده بود،اون حیوون اصلا کوچیک نبود اما با این حال مثل یه گربه کوچولو خودشو روی بدن زین جمع کرده بود و خر خر میکرد.دست های زین رو میدید که مدام پشت گوش های اون حیوونو نوازش میکنن .

ل:من میرم تو اتاقم

ز:اون باهات کاری نداره،قبلا باهات آشناش کردم.بیا اینجا عزیزم

آروم به سمت زین قدم برداشت و با احتیاط کنارش روی تخت نشست.اما با اشاره چشم های زین با احتیاط کنارش دراز کشید و سرشو روی بازوش گذاشت.حالا زین دوتا یوزپلنگ تو بغلش داشت و هر دستش مشغول نوازش یکیشون بود.

ز:وسواس نداشته باش عزیزم،تو که تنها نیستی.

سرشو روی بازوی زین چرخوند و چشم های خمار شده از خوابشو به صورتش دوخت،حتی حال حرف زدن نداشت،توقع داشت زین از چشم هاش بخونه که متوجه منظورش نشده.

rocks(completed)Where stories live. Discover now