پارت شانزدهم

450 119 63
                                    


هرچی که بود کنسل شد.
آروم کنار جسد مردی که عامل پیدایشش بود، نشست و بعد از سال‌ها دست سردشو به دست گرفت. روزی برای نگه‌داشتن این دست‌ها التماس می‌کرد.

چشم‌های آبی منفور بسته شده‌بودن. زین نمی‌تونست دروغ بگه؛ قلبش درد می‌کرد، برای مردی که می‌تونست بهترین پدر، همسر و پادشاه باشه، اما هیچکدوم نبود.
پدرش بعد اون زن، دیگه شوقی برای حیات نداشت.
اونقدر صبر کرد تا زین رو به جایی برسونه و بعد با خیال راحت بره.

ز: برای پادشاهی ساختیم  و حالا که ماموریتت تمام شد، رفتی.
چرا یک نفر تمام قلبت بود؟

اشکی برای ریختن نداشت.
همه رو از اتاق پادشاه بیرون کرده‌‌بودن و اعلام کردن ولیعهد می‌خواد عزاداری کنه.
داشت عزاداری می‌کرد، اما به روش خودش... برای کودکیش... برای مادرش...

گرمایی رو حس کرد. دست‌هایی که دورش پیچیدن و لب‌هایی که پوست سرش رو سوزندن.

ز: لیام؟

ل: گریه کن.

ز: محکم‌تر بغلم کن.

داشت بین بازوهای لیام له می‌شد و این رو دوست داشت. گرماشو دوست داشت. بوسه‌هاش، حسرت‌هاش رو کمرنگ‌تر می‌کردن.‌ به لیام تکیه داد.

ز: بهش نگفتم پدر، اون خواهش کرد.

ل: هرکس تاوان کار خودش رو پس میده.

مردِ توی بغلش رو بیشتر فشرد، بیشتر بوسید.
ولیعهدش غمگین بود و شرایط جوری نبود که سوالی بپرسه.
صبح امروز اطلاع دادن که پادشاه خودکشی کرده.

ل: بودن اینجا بسه، بیا بریم.

ز: پیشونیمو بوسید.

••••••

ف: خوابید؟

ل:بله.

باد نسبتا سردی می‌وزید و هوا ابری بود. حیاط قصر از مشعل‌ها روشن بود. روی نیمکت‌های چوبی و منقش نشستن و سکوت سنگینی بینشون حکم‌فرما شد.

ف: از فردا همه‌چیز عوض میشه. اون پادشاهه.

ل:برای همین خواستی که بخوابه.

ف: باید استراحت می‌کرد.
بعد از مراسم خاکسپاری، باید طی جلسه فوری مهره‌هاش رو عوض کنه.

به سمت لیام برگشت. اون مرد تونسته‌بود پسرش رو آروم کنه. دیگه از دورشدن نگران نبود.

ف: دوستش داری؟

ل: دارم.

شاید باید فکر می‌کرد، اما نتونست درجا جواب نده.
چشم‌های غمگین زین آزارش می‌دادن و خوشحال کردنش برای لیام، شبیه هدف شده‌بود.

ل: ما روح تشنه‌ای داریم. از هم سیرابشون می‌کنیم‌.

ف:‌ چه تضمینی هست به دنبال جسمت نری؟

rocks(completed)Where stories live. Discover now