عصبانی میدوید،راهرو ها و ستون هارو یکی پس از دیگری میگذروند تا به اتاق کار لیام برسه،بغض کوچیکی گلوی نرمش رو خراش میداد.
وقتی به در بزرگ و کار شدهی اتاق رسید مکثی نکرد،در رو هول داد و وارد اتاق شد،قامت درشت لیام که روی نقشه ها خم شده بود رو دید.
ل:ریکاردو؟؟
از صدای در وحشت کرده بود اما حالا جسم لرزون پسر کوچولو جلوی چشمش بود که عین موشک به سمتش حرکت کرد،تا به خودش بیاد موهای مشکی و خوشبو روی شونه اش پخش بود و پاهای لاغر و روشنش دور کمرش پیچیده شده بودن.
دست هاش مشغول نوازش کمرش شدن و بوسه های سبکی به کنارهی سرش مینشوند بلکه هق هق خفهی جسم شل شدهی تو بغلش آروم بگیره.
ل:هیششش،بهم بگو چیشده عزیز دلم.
ر:ز..ین...ف...ا..د ...م..نو...ی..د..ش.رفففففففف
لب هاشو روی هم فشار داد تا به قلب کوچک و حساس ریکاردو نخنده،پسر بچهی شیرین هربار که فواد به دیدن زین میومد همین بازی رو راه مینداخت،از نظرش فواد پادشاه و پدرش ادوارد رو تسخیر میکرد تا به ریکاردو محبت نکنن.
قبل از اینکه بخواد به اون کودک گریان دلداری بده پادشاه از در وارد شد،قامت پوشیده شده با لباس های جواهرنشان و شنل بلند چرمی که از پشت سر آویزون بود زانوهای لیام رو به خم شدن متمایل میکرد.
ل:سرورم
لبخندی به لب های روشن و درشت لیام نشست که باعث شد قلب زین فرو بریزه،پلک آرومی در جواب لیام زد و نگاهش رو به جوجه لرزان توی بغلش داد.وقتی فواد حاضر نشد زین رو از بغلش خارج کنه و به ریکاردو پسش بده،اون پسر فرار کرد.
ز:لیام عزیزم،من دنبال یه بچه گربه که خیلی گریه میکنه میگردم ،تو ندیدیش؟میخوام قبل سفر ببینمش.
حین گفتن این حرف ها به لیام و ریکاردو نزدیک شد،هق هق مرد کوچک آروم گرفته بود و سر تا به پا گوش بود.
اونقدر نزدیک شد تا در حریم گرمای تن لیام قرار بگیره،دست هاشو دور کمر لیام انداخت و بوسه بی صدایی روی لب های درشت خوش رنگ نشوند قبل از اینکه پوست نرم و سپید گردن ریکاردو رو هدف بگیره.پسر بچه بین بدن هاشون قرار داشت و فقط خدا میدونست چقدر از این محبت هایی که همزمان دریافت میکرد لذت میبرد.
ز:مرد جوان،مادرت میخواد به دیدنت بیاد و خبرای خوبی برات داره،میشه به من فرصت دلجویی بدی؟
ر:نه.
محکم نگفت،لیام متوجه شد که دست و پای ریکاردو دورش کمی شل شده،فرشتهی موزی.فقط میخواست زین رو از فواد جدا کنه و قدرتش رو به رخ اون مرد بکشه.
ز:اشکالی نداره،فکر میکنم تمرینات برای ریکاردو کافی نبوده،اینطور فکر نمیکنی لیام؟
دستی که دور کمر لیام بود ،پهلوی سفتش رو به چنگ کشید ،اما دست دیگه ملایم لای موهای ریکاردو حرکت میکرد.به هرحال محبت کردن به اون دوتا میبایست همزمان میبود وگرنه عاقبت خوبی نداشت.
YOU ARE READING
rocks(completed)
Fantasyشاهزاده ناخدای کشتی سلطنتی رو تبعید میکنه به جزیره شخصی خودش. مرد دریاها غمگین و عصبی، هر روز لابهلای صخرهها میشینه تا لمس امواج وحشی، خاطراتش رو براش زنده نگهداره.