پارت اول

563 160 53
                                    

ل: باز که اینجایی...

ز: فکر می‌کردم تنبیه دفعات پیش اصلاحت کرده.

عصبانی بود؟ نه.
همین که لیام دیگه بین خاک و آفتاب و آب نمی‌پخت، کافی بود.
مرد لجباز جوری حاضر نبود برگرده و به زین نگاه کنه که انگار اون، عزیزی رو جلوی چشمش کشته.

نزدیک رفت.
پشت بدن عضلانی و روشن‌ترشده‌ لیام نشست.
پاهاشو از دوطرفش رد کرد و دست‌هاش، مرحمی روی پوستش نشوندن.
دو هفته بود که زین می‌اومد و قسمت‌های سوخته پوستش رو تیمار می‌کرد.
لمسش می‌کرد و نوازشش می‌کرد و لیام هربار فقط گیج می‌شد.
شاهزاده‌ای که ناخدای خائن رو مداوا می‌کنه، نوازشش می‌کنه و توی گوشش قصه میگه رو تو کدوم افسانه تعریفش کردن؟
بچه نبود که نفهمه، اما روح همیشه سرکش و آزادش، جدیدا از این زندان لذت می‌برد.

.....

از وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، روی کشتی زندگی می‌کرد.
جنگیدن و حفظ کردن بدن نحیفش، خیلی زود ازش یه مرد قوی ساخت.
سن برای لیام مطرح نبود، اون می‌خواست زنده بمونه.
از زمانی که یکی از کارگرای کشتی پیداش کرد و با آب شیرین و پول دادن به زنای فاحشه‌خونه برای شیر دادن به نوزاد بینوا، زنده نگهش داشت تا زمانی که اون مرد از دنیا رفت و لیام کوچولو با دستای تپل و کوچکش، برای دیدبانی از طناب‌های پوسیده بالا می‌رفت تا وقتی که فقط سیزده سال داشت و وارد نیروی دریایی کشورش شد.
لیام در تمام این سال‌ها شوق زندگی داشت.
لیام حسرت یک خونه رو توی دلش داشت.
آزادی و رهایی چیزی بود که تو چشم‌هاش منعکس می‌شدن اما قلبش مدام هوس لنگر انداختن می‌کرد.
تعلق، چیزی بود که لیام محتاجِ داشتنش بود.
به عنوان یک ناخدای جنگی نمی‌تونست بازنشسته بشه، پس خیانت رو پذیرفت تا شانسش رو برای فرار از این کشور و یک زندگی ساکن امتحان کنه.
اما روزگار، سکون و آرامش رو از راه دیگه‌ای بهش هدیه داد.

rocks(completed)Where stories live. Discover now