پارت سوم

501 148 95
                                    

مردی که توی بغلش گرفته‌بود، پر بود از ماهیچه‌های برجسته. مشابه هیچ‌کس نبود.
سرداران و فرماندهان کشورش گاها معشوقه‌هایی داشتن از جنس مذکر.
اما باز هم معشوقه خطاب می‌شدن، چون ظریف و کوچک بودن. الهه‌های آسمانی با پوست‌های لطیف و کمر باریک و ران‌های پُر که شب‌های خیسی رو رقم می‌زدن.
وقتی حکم لیام رو خودش داد، نگاه نگران پدرش رو حس کرد.
مرسوم نبود مردی، مرد قوی هیکلی رو به عنوان معشوقه‌اش معرفی کنه.
چیزی که لیام ازش بی‌خبر بود...
وقتی در جلسه‌ای که پر بود از دیوهای عصبانی، لیام رو به عنوان معشوقه‌اش پذیرفت و حکمش رو تبعید به جزیره شخصی خودش اعلام کرد، برای اینکه جونش رو نجات بده، زمزمه‌های متعفن رو شنید و می‌دونست که روزی این ذهن‌های بیمار، وزنه‌های بیشتری رو به پاهاش وصل می‌کنن؛ وزنه‌هایی که قصد نداشت در موردشون حرفی بزنه، البته فعلا.

صدای تپش‌های سنگین و آرام قلب شاهزاده رو می‌شنید و به خاطر می‌آورد زمانی که رقاصه‌های اهدایی به کشتی رو از روی بدنش پرت می‌کرد پایین.
نیاز به گفتن زین نبود. تنها یک راه برای نجاتش وجود داشت. روزهای اول عصبانی بود، اما حالا حس دیگه‌ای داشت.
زین بهش محبت می‌کرد، توجه نشون می‌داد و هیچ‌وقت شهوتی تو نگاه و لمس‌هاش نبود.
هیچ‌وقت به زور بغلش نکرد تا بعد که آروم شد از روی بدنش پرتش کنه.
شاید نفرین اون زن‌ها اونقدر قوی نبود.

حلقه دست‌هاش رو دور لیام تنگ‌تر کرد.
لیام تنها نقطه از زندگی زین بود که براش از قبل تصمیم نگرفتن. خودش انتخاب کرد و خودش تصمیم گرفت دوست داشته باشه.
زمانی که لیام در آرزوی داشتن خونه ثابتی بود، زین در حسرت آزادی پسر جوونی بود که از طناب نازکی بالا می‌رفت و با هیجان برای سربازای کشتیش آهنگ می‌خوند.
لیام آزادی و قدرتی بود که وابستگی به صلاح مردم نداشت و شاهزاده و پادشاه آینده برای داشتنش فقط باید به خودش فکر می‌کرد.
سرش رو خم کرد و روی موهای خوشبوی طلایی‌شده زیر باریکه‌ی نور آفتاب رو بوسید.
و دست‌هاشو نوازش‌وار روی کمر و پهلوهاش کشید.
فقط می‌خواست تنها انتخاب زندگیش رو لمس کنه.

ز: من یه یوزپلنگ دارم لیام.

کمی تکون خورد تا به شاهزاده بفهمونه بیداره و می‌شنوه و ندیده میپتونست لبخند گرمش رو حس کنه.

ز: باید باهاش آشنات کنم، فکر می‌کنم نسبتی بینتون باشه.

تک خنده‌ای کرد.
یوزپلنگ باشکوهش همین‌طوری روی تنش میخوابید و اگه آفتاب ملایمی هم روش می‌تابید، دیگه حتی برای غذا خوردن هم بلند نمی‌شد، دقیقا مثل لیام.

لیام های زین :)

لیام های زین :)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.......

به زین زل زده بود که با جدیت پشت میز نشسته بود و چیزایی رو یادداشت میکرد.
میخواست ازش درخواستی داشته باشه اما برای خائنی مثل اون امکانش وجود داشت که خواسته ای رو مطرح کنه؟

ز:بگو

لیام دوساعت تمام بهش زل زده بود و مدام لب های زیباشو که تازه از حالت خشک و زخمیشون خارج شده بودن،رو گاز میگرفت.

ل:من....

حالا که آرامش رو تجربه کرده بود نمیخواست دوباره طوفان بشه،اما واقعا اذیت کننده بود

ل:حوصله ام سر میره،تمام روز رو بیکارم و هیچ فعالیت مفیدی ندارم.

وقتی چشم های خسته و سرخ شده زین بالا اومدن و نگاه جدیش چشم هاش رو نشونه گرفتن،قلبش ایستاد.توی جنگ شرایط برابره ولی الان هرچیزی فقط به ضرر لیام تموم میشدن.

ز:چه کاری میخوای انجام بدی؟

ل:کشاورزی شاید،یا قایق بسازم،نجاری ،بلدم پارو هم بسازم .اگه امکاناتشو بتونم داشته باشم.

لیام ثروت خوبی به دست آورده بود اما همش توسط پادشاه به عنوان مجازات به متعلقات پادشاهی اضافه شدن،اگه حتی ذره ای از ثروتش رو داشت مجبور نبود با سری افتاده و صدای لرزون از زین درخواست کنه.و حالا چندین دقیقه تمام نگاه خشک و جدیش رو تحمل کنه و ندونه شاهزاده کی افتخار میده تا جوابش رو بده.

ز:بلند شو و کنار میز بیا

قلبش فشرده شد،از درد نمیترسید اما از غروری که له میشد وحشت داشت.اون تمام وجودشو میسوزوند .

کنار میز ایستاد و سرش رو پایین انداخت،نگاه زین اذیتش میکرد.

ز:کف دست هات رو بیار بالا لیام

همچنان سرش پایین بود اما دستور رو اجرا کرد،چشم هاش رو بست و منتظر تنبیه زیاده خواهیش موند اما اتفاقی افتاد که شوکه اش کرد.زین با سر انگشتاش رد زخم و پینه های کف دستش رو نوازش میکرد و با اخم بهشون نگاه میکرد

ز:از قبل بهتر شدن،نمیخوام دوباره مثل قبل بشن.کسی رو میفرستم تا بهت دوخت یاد بده

سرش رو بلند کرد و به چشم های لیام که حالا خالی از وحشت بودن زل زد،مرد بود.لیام رو میفهمید،حتی میدونست چه فشاری رو بهش وارد میکنه وقتی از مورد علاقه هاش که یکیش تراشیدن چوب بود دورش میکنه و لیام محکوم به اطاعت میشه.

ز:میتونی چیزای کوچولو با دستات بتراشی لیام،اسباب بازی های چوبی زیادی رو تو خونه ات دیدم.



rocks(completed)Where stories live. Discover now