مدتی میشد که خورشید در بالای خط افق پدیدار شده بود و نور کم جونش رو سخاوتمندانه نثار اون شهر همیشه سرد میکرد.
ون نارنجی رنگ گوشهی دنج یکی از خیابون های مسکو رو از آن خودش کرده و توانایی هرگونه تلاش برای برخاستن از چرت های گاه و بیگاه صبحگاهی رو از دو مرد صاحبش سلب میکرد. و البته که آغوش گرم هرکدوم برای دیگری، بهسان شیرینی یک قاشق عسل میموند و به علت های زمین گیر شدنشون میافزود!
نامجون صورتش رو از تابش نور خورشید جمع کرد و سعی کرد با نگاه کردن به اطرافش، موقعیت رو شناسایی کنه. جین توی بغلش به خواب رفته بود و دست بی نواش که زیر سر مرد کوچیکتر قرار داشت، در شرف قطع شدن به نظر میرسید!
آهسته کمی خودش رو جا به جا کرد و خواست نرم نرمک برای نجات دستش تلاشی کنه، که جین تکونی خورد و به طرف دیگه غلت زد.
مرد بزرگتر لحظهای متوقف شد و نگاهش رو به صورت غرق خواب جین دوخت. اگر الان توی یکی از اون داستان های کلیشهای بود احتمالا میتونست چندین جمله توی ذهنش رو به مژه های بلند مرد، چشمهای بادومی شکل و لب های بی نقصش اختصاص بده، اما خب این کار رو نکرد. به جاش نگاهش رو از روی صورتش، معطوف تمام تنش کرد و دستش رو همگام با چشمهاش، روی پیکر مرد کوچیکتر کشید.
اون توی این بلیز سفید خیره کننده به نظر میرسید و مهم نبود اگر اون تیکه های پارچه بخاطر لباس خواب بودنشون چروک به نظر میرسیدند. طوری که تار های موهاش روی صورتش به رقص دراومده و چنین خواب سبکی صورتش رو دربر گرفته و تمنای برهم ریخته شدن میکرد، همهشون مانعی بودن برای عاقلانه رفتار کردن مرد بزرگتر.
پس فقط دستهاش رو با خواهش بیشتری روی بدن مرد کوچیکتر کشید و لبهاش رو هم برای بوسیدن صورتش جلوتر برد.
اما اگر نامجون دوست نداشت هیچ کلیشهای توی زندگیش باشه، پس باید عواقبش رو هم به جون میخرید و اونها چیزی نبودن به جز...
«ون فولکس نارنجی به پلاک کرهای، بهتره حرکت کنی و اینجا نایستی!»
صدای پلیس که تلاش میکرد اون کلمات انگلیسی رو به زبون بیاره، به گوششون رسید و باعث شد جین کاملا از خواب بیدار شه و نامجون هم دست از کارش بکشه و زیر لب ناسزایی نثار این روس های دیوانه بکنه!
به پیراهنش چنگ زد و بعد از پوشوندن بالاتنهاش، پنجره رو باز کرد و چشمش به ماشین پلیس که توی چند متریشون ایستاده بود افتاد.
«اوه حتما آقای پلیس، همین الان حرکت میکنم.»
با همون لبخند همیشگی که ناخودآگاه موقع حرف زدن با بقیه روی لبهاش شکل میگرفت، و اطاعتی که توی صداش هویدا بود حرف پلیس رو تایید کرد.
پلیس بلندگو رو از جلوی لبهاش پایین آورد. حالا که مرد نزدیکش بود دیگه نیازی نمیدید که بخواد آسایش بقیه رو مختل کنه پس فقط گفت:
ESTÁS LEYENDO
On The Road || Yoonmin
Fanfic+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...