یک بار یکی توی توییتر نوشته بود که:
"اگر آدمها در چشم کسانی که دوستشان دارند، تصویری از خود ببینند، خودشان را دوست خواهند داشت."و یونگی دوست داشت که این رو به جیمین هم نشون بده. بهش بگه که با وجود تمام اخلاقیات بد و رفتارهای غیرقابل تحملش، چطور دوست داره که هرروزش رو در کنار اون شب کنه و حرف هاش رو با تمام وجود به گوش بسپاره چون دیدن لبهای غنچهای شکلش وقتی که تکون میخوردند، منظره خوشایند این روزهای زندگیش به حساب میاومدند.
و دستهاش.
یونگی دوست داشت به جیمین نشون بده که چقدر برای جا دادن اون انگشت های تپل و مثلثی شکل میون مال خودش، لحظه شماری میکنه و اگر فرصتی براش فراهم بشه، اصلا اون رو از دست نمیده. و میخواست بهش بگه چشمهای کشیدهاش که انگار چایکفسکی موقع نوشتن قطعه دریاچهی قو از اونها الهام گرفته بود و چتری هاش که هرازگاهی اونها رو با کلافگی از روی صورتش کنار میزد و به پشت گوشش میفرستاد، چقدر بوسیدنی بنظر میرسیدند.
جیمین از هیچکدوم اینها خبر نداشت اما یونگی دوست داشت اولین نفری باشه که اینها رو بهش میگه. و چون دزدیدن چشمها از روی آدمی که اینقدر زیبایی رو روی زانوهاش حمل میکرد، نشدنی به نظر میرسید، میدونست که به زودی قراره تحملش تموم بشه و سکوتش رو بشکنه.
«ولی اون یکی کت آبیه به این کراوات بیشتر میاومد!»
از توی آینه، به پیکر خودش توی اون کت شلوار رالف لارن نگاه کرد و با صدای جین که هر چند ثانیه یک بار سعی میکرد اعتماد به نفسش رو با خاک یکسان کنه، آهی کشید.
نامجون و دوست ایتالیایی جدیدشون باهم گرم صحبت شده و از پیدا کردن نقاط مشترکی که هیچکدوم تا به حال در کس دیگهای ندیده بود، لذت میبردند و جیمین... کنار در فروشگاه ایستاده و سعی میکرد زیاد به مرد جهانگرد که بر خلاف انتظارش توی اون لباس به شدت تماشایی بنظر میرسید، خیره نشه.
به هر حال اینطوری هم نبود که فقط یونگی جیمین رو در نقش یک الهه یونانی ببینه، اون هم گاهی اوقات به جذابیت مرد بزرگتر پیش خودش اعتراف میکرد و خودش رو لو میداد!
«اما هم من هم ریبون این رو بیشتر دوست داریم! مگه نه فسقلی؟»
دخترک بی خبر از همه جا، روی صندلی مخصوص بچه ها که فروشگاه در اختیارشون قرار داده بود نشسته و بی اونکه برای دادن جوابی به پدرش خودش رو توی زحمت بندازه، سر عروسک مسخرهاش رو میون دستهاش فشار میداد.
ناامید چشم از اون تد باندی دنیای عروسک ها گرفت و دوباره به آینه دوخت. انگار واقعا باید به حرف جین گوش میداد و با ترکیب کراوات مشکی و کت آبی، خودش رو مضحکه مردم میکرد اما قبل از اینکه بخواد اقدامی برای این کار وحشتناک بکنه، دستی روی شونهاش نشست و صدای جیمین از پشت سرش شنیده شد:
ESTÀS LLEGINT
On The Road || Yoonmin
Fanfiction+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...