ایستگاه دوم: جاده

1.1K 228 54
                                    

"دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می‌ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد.
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می‌شود."

به آخر‌ نامه که رسید، متوقف شد و سرش رو بالا آورد. گویا کاملا فراموش کرده بود که ساعت پنج عصر باید خونه رو تحویل صاحبش بده و هنوز وسایلش رو کامل جمع نکرده. آهی کشید و دوباره نگاهش رو به کلمات روی کاغذ داد.

کتاب رو بست و دستی روی جلدش کشید. نمی‌دونست این چندمین نامه‌ای هست که داره از جودی ابوت می‌خونه، اما می‌دونست همراه با تک تک اون کلمات قلبش گاه رنجیده و گاهی هم از ذوق سرازیر شده.

کتاب رو توی کوله‌اش گذاشت و از جاش بلند شد. بعد از یک نگاه کلی و اینکه مطمئن شد چیزی برای جا گذاشتن وجود نداره، زیپ کوله رو بست و بلندش کرد و همونطور که کفشهاش رو می‌پوشید سعی کرد کلید رو از جیب پالتوش دربیاره.

آقای آکی در حالی که از آسانسور پیاده می‌شد و آهنگی هم زمزمه می‌کرد، صدای کلیدش رو درآورد و خواست به سمت آپارتمانش که درست رو به‌ روی واحد یونگی بود بره، که با دیدن مرد جوان متوقف شد و با تعجب به سمتش چرخید.

«مین یونگی؟ کجا داری میری؟»

یونگی تعظیمی به مرد کت و شلوار پوش کرد و با احترام گفت: «باید به مقصد بعدیم برسم آقای آکی.»

پیرمرد پوزخندی زد: «گفته بودی نمی‌تونی یه جا بمونی، اما فکر نمی‌کردم اینقدر زود بخوای بری! حالا مقصد بعدیت کجا هست؟»

«در حال حاضر، تعمیرگاه!»

آقای آکی لبخند دندون نمایی زد و سرش رو تکون داد.

«موفق باشی. این مدت خیلی همسایه خوبی بودی.»

یونگی دوباره تعظیمی کرد و همراه با لبخند جواب داد: «شما هم همینطور.»

پیرمرد سری براش تکون داد و به سمت آپارتمانش رفت. جهانگرد هم بعد از قفل کردن در و برداشتن کوله بزرگش، برای دادن کلید به صاحبخونه سوار آسانسور شد.

بعد از دو سال سفر به کشورهای مختلف دنیا، هنوز هم اما براش عجیب بود که آدمها اینقدر راحت به همه چیز وابسته می‌شدند و عادت می‌کردند و این قضیه حتی برای خودش که به رفتن و نموندن عادت داشت هم صدق می‌کرد چون اون هم مثل خیلی‌هاشون، باید هرچند وقت یک‌ بار از مکان هایی که دوستشون داشت و کسانی که بهشون دلبسته بود رها می‌شد و شاید دیگه هیچوقت هم اونها رو دوباره نمی‌دید. اما مرد جوان کاملا به این قضیه واقف بود و گله‌ای هم نداشت.

On The Road || YoonminWhere stories live. Discover now