ایستگاه نهم: مُسکو

551 153 102
                                    


«روس ها کلا آدم های کله خری‌ان. نه اینکه بخوام بهشون توهین بکنم، نه! یعنی همه جای دنیا آدمها یه جورن. مثلا بریتانیایی ها کلا آدم های تشریفاتی‌ای هستن با کلی رسم و رسوم غیر ضروری! مثلا چه اشکالی داره اگر یه روز به مراسم چای خوری نری؟ یا انگشت کوچیکت رو موقع بلند کردن فنجون بالا نگیری؟ یا مثلا... آلمانی ها زیادی قانون‌مندن ولی از اون طرف آمریکایی ها زیادی راحتن. روس ها هم اینجوری‌ان. می‌دونی چی میگم؟ این به دنیا ثابت شده‌ست. هر شخصیت تاریخی که روس بوده هم این رو ثابت می‌کنه چون همشون یه جوری دیوونه بودن! راستی تو کارتون آناستازیا رو ندیدی نه؟ عیب نداره فسقلی، یه روز باهم می‌بینیم.»

مرد جهانگرد سرش رو پایین آورد و به ریبون که توی یک وجب جای مخصوصش توی اون لباس کانگورویی شکل جا گرفته بود، نگاه کرد تا عکس العملش رو نسبت به حرفهاش ببینه اما دخترک مثل همیشه، محو اطرافش شده بود و چشمهای بزرگش با تعجب به اون محیط جدید نگاه می‌کردند.

یونگی سرش رو تکون داد: «آره می‌فهمم. اینجا تو رو هم مسخ خودش کرده نه؟ خب انتظار دیگه‌ای داشتی؟»

و سرش رو چرخوند و با دیدن ساختمونی که چراغ های روشنش توی شب منظره‌ بی نظیری ازش ساخته بودند، اشاره کرد.

«نگاه کن. اونجا کلیسای سنت باسیله!»

همونطور که در لنز دوربینش رو باز می‌کرد، لبخند زد و جلوتر رفت تا بتونه با بستن قاب خوب از اون کلیسا عکس بگیره.

«می‌دونستی اینجا یه زمانی بلند ترین ساختمون مسکو بوده؟»

چند ثانیه بعد راضی از اثری که خلق کرده، در لنزش رو گذاشت و دوباره گفت: «که به دستور ایوان مخوف ساخته شده. جالب نیست؟»

ریبون که از هیجان مرد به وجد اومده بود، خنده‌ای کرد و دستهاش رو محکم تکون داد. جهانگرد لبخند عمیق تری به دخترک زد و مثل خیلی از آدم های دیگه‌ی اونجا که مطمئن بود نود درصدشون توریستن، مشغول قدم زدن و دیدن اون سازه های کم نظیر شد.

«بزرگتر که شدی می‌تونی به دوستهات بگی من با بابام به میدون سرخِ مسکو اومدم!»

خنده‌ای به حرفش کرد اما ثانیه‌ای طول نکشید که با تحلیل چیزی که گفته، خنده‌اش جمع شد و جاش رو به تعجب داد.

لفظ "بابا" برای یونگی خیلی جدید بود و مسئولیت هایی رو به همراه می‌آورد که مرد جهانگرد با اینکه تا حالا ناخواسته انجامشون داده بود، اما باز هم ازشون واهمه داشت. اون می‌تونست تمام این وابستگی رو انکار کنه، فراموش کنه که این بچه رو با بدبختی سوار هواپیما کرده و با خودش به روسیه اورده و به اینکه چقدر مجبور شده برای انتقال ماشینش با کشتی به روسیه، پول پرداخت کنه، اهمیتی نده اما می‌دونست ممکن نیست بتونه به راحتی از این کلمه برای خودش استفاده کنه... اون هم در حالی که هنوز احتمال داشت پدر واقعیِ این بچه الان یه جایی توی این کره‌ی خاکی در حال نفس کشیدن باشه!

On The Road || YoonminWhere stories live. Discover now