ایستگاه هفتم: چهارشنبه ها

599 150 85
                                    

«هیچوقت پول تراپی نده، به جاش هرروز بیا و از ما غذا بخر! نوآوری با جین و نامجون! اینجا جاییه که می‌تونی کمتر هزینه کنی و بیشتر انتظار داشته باشی، پس فقط کافیه یه بار پیش ما بیای! چطوره؟!»

جین بعد از اتمام سخنرانی پر هیجانش، صاف ایستاد و با لبخند بزرگی به نامجون که با تعجب و اخم بهش نگاه می کرد، خیره شد.

مرد بزرگتر بعد از چند ثانیه به خودش اومد و سرش رو به طرفین تکون داد: «نه جین! آخه یعنی چی جایی که می‌تونی کمتر هزینه کنی و بیشتر انتظار داشته باشی؟! من مطمئنم این شعار روسپی خونه های قرن بیستم بوده!»

شونه های جین پایین افتادن و لبخند از روی لب هاش محو شد: «پس میگی چیکار کنیم؟ من واقعا دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه!»

نامجون با قدم های کوتاه خودش رو به مرد نزدیکتر کرد: «خب حتما که لازم نیست روی ماشینمون شعار تبلیغاتی بنویسیم. می‌تونیم چندتا اسپری رنگ بخریم و روش طراحی کنیم! به نظرت این باحال تر نیست؟»

جین همونطور که کاغذ حاوی شعارهای بیخودش رو مچاله می‌کرد سرش رو تکون داد: «فکر بدی نیست... ولی ما که گرافیتی بلد نیستیم؟»

«ذوق خودش جواب همه چیز رو میده جینی، نگران نباش.»

نامجون با خنده گفت و دستش رو دور شونه های دوست پسرش حلقه کرد اما برخلاف انتظارش جین خودش رو پس کشید و رو به مرد بزرگتر توپید: «الان وقتش نیست نامی! نمی‌بینی داره ظهر می‌شه و ما هنوز هیچی آماده نکردیم؟!»

و به سمت هات داگ ها دست برد تا برای غذای امروز آماده شون کنه.

نامجون آهی کشید و بر خلاف خواسته قلبیش، برای تسریع کارها سراغ نون های تازه‌ای که همین امروز خریده بودند رفت. با اینکه این زندگی، چیزی بود که خودش انتخاب کرده بود اما نمی‌تونست منکر این بشه که بعضی وقتها واقعا همه چیز خسته کننده و غیرقابل تحمل می‌شد!

هنوز چند ثانیه هم از شروع کارشون نگذشته بود که شنیدن صدای فریاد آشنایی درست در نزدیکیشون، هر دو نفر رو از جا پروند.

«نامجون؟ جین؟ اوه خدای من! شما کجا اینجا کجا؟!»

دو مرد آشپز فورا دست از کارشون کشیدند و با تعجب به سمت صدا برگشتند.

تهیونگ عینک آفتابیش رو درآورد و درحالی که به سرتاپای اون دو نگاه می‌انداخت حرف جونگکوک رو تایید کرد: «فکرش رو هم نمی‌کردم که اینجا ببینمتون! چرا نگفته بودین که به میتو اومدین؟!»

لب های نامجون با دیدن اون دو، فورا به خنده گشادی باز شدند و هیجان زده گفت: «اوه ما نمی‌دونستیم شما هم اینجایین!»

و به سمت جین برگشت تا عکس العمل اون رو هم ببینه.

جین که از حرکات مرد به خنده افتاده بود سرش رو تکون داد: «خوبه که اینجا می‌بینیمتون!»

On The Road || YoonminWhere stories live. Discover now