«مسافرین پرواز مسکو به آلماآتی، لطفا توجه کنید. من خلبان الکسی دیمیتری هستم. ضمن خوش آمد گویی به شما، امیدوارم که پرواز خوبی رو در کنار هم تجربه کنیم. برای اونهایی که میخوان از آب و هوا اطلاعات داشته باشن باید بگم که سائوپائولو هوای آفتابی با 22 درجه سانتی گراد داره، که هیچ ربطی به ما نداره چون هوای آلماآتی توی این موقع از سال به زیر صفر میرسه و برف میاد.»مسافرین از حرف خلبان شروع به خندیدن کردند و مرد ادامه داد: «و نگران نباشین، من به محض اینکه به صفحه دهم این دفترچه راهنما برسم، تیک آف میکنیم.»
حرف مرد، بار دیگه مسافرین و مهماندارها رو به خنده انداخت و همه از اینکه قرار بود این پرواز رو با یه خلبان شوخ طبع تجربه کنند، خوشحال بودند.
جیمین اما سرش رو با تاسف تکون داد و دوباره نگاهش رو به بیرون از پنجره دوخت. اخم لحظهای از روی صورتش جدا نمیشد و حتی حرف های اون خلبان خل وضع هم نتونسته بود تغییری توی حالتش ایجاد کنه. واقعا چرا نسل این آدم های مثلا خوشمزه هنوز ادامه داشت؟!
نمیدونست ولی به هر حال قرار نبود بعد از اون فاجعهای که قبل از پرواز براش به وجود اومد، شاد و سرخوش با همه بگه و بخنده. نه حتی با شیرین کاری هایی که ریبون میکرد یا جین و نامجونی که هرچند لحظه یک بار، صدای خنده های بلندشون از صندلی های پشتی به گوشش میرسید. جیمین توی این لحظه، بیشتر از همه دلش میخواست اول خودش رو از این پنجره به پایین پرت کنه و بعد روحش اینقدر یونگی رو توی خواب عذاب بده که مرد تصمیم به خودکشی بگیره!
«اجازه میدید کمربندتون رو چک کنم؟»
مهماندار زنی که کنار صندلیشون ایستاده بود، گفت و حواس جیمین رو به خودش جمع کرد.
یونگی فورا سرش رو تکون داد: «اوه البته!»
مر جهانگرد روی صندلی کناری جیمین، اجازه رو صادر کرد و مهماندار مشغول بررسی شد.
«لطفا غذای دلخواهتون رو هم به همکارم که الان میاد اعلام کنید که موقع شام همون رو براتون سرو کنن.»
زن در حین انجام وظیفهاش رو به اون دو گفت و جیمین بدون اینکه جوابی بده، چشم غرهای بهش رفت و روش رو برگردوند.
دقایقی بعد هواپیما کم کم روی باند شروع به حرکت کرد و جیمین میدونست دیگه هیچ راه برگشت لعنت شدهای وجود نداره. اون فقط بخاطر یک اشتباه، حالا اجباراً همراه یک مرد روانی مسافر قزاقستان شده بود. مردی که میدونست حداقل 90 درصد این اتفاقات، تقصیر اونه!
*فلش بک به یک ساعت قبل:
«بلاخره داریم میریم خونه اِما!»
با تکخندی که از لبهاش خارج شد، گفت و بدون تلف کردن وقت در جهت مخالف شروع به قدم برداشتن کرد تا با نشون دادن پاسپورت خودش و دخترک بتونه برای همیشه از این کابوس نجات پیدا کنه. شوقی که برای برگشتن به کره توی وجودش در جریان بود میتونست بر تمام ترسهاش غلبه کنه و همین مزینی بر علت شده بود تا عکس العمل پدرش یا میزان وابستگی اِما به اون مرد جهانگرد، دیگه براش اهمیتی نداشته باشه. به هر حال اون بلاخره داشت به خونه میرفت و همین کافی بود تا اتفاقات آینده در نظرش چیزی بیشتر از تصویر مبهم یک مورچه روی آینهی بلوری نباشن.
CITEȘTI
On The Road || Yoonmin
Fanfiction+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...