شاید کشورهای زیادی توی دنیا وجود داشته باشند که نشه نظیر زیبایی ها و حال و هواشون رو در جای دیگهای از این کره خاکی تجربه کرد، و یونگی درک درستی از این قضه داشت. اون میدونست که قدم زدن توی یک عصر پاییزی، داخل محله منهتن چطور میتونه صحنه های سریال "فرندز" رو پشت پلکهاش زنده کنه و یا با صدای زنگ ساعت نجومی ششصد ساله پراگ در راس نیمه شب، ببینه که دوازده پیکر رقاص حواریون از درگاه بالای ساعت چطور به شهر سلام میکنند.
یونگی میدونست که بودن داخل یکی از باغ های ذن در ژاپن چه تاثیر عمیقی روی نگرش ساده زیستانهاش داشته و با دیدن مجسمه بودای بزرگ در هنگ کنگ، چطور خودش رو در برابر اون عظمت حقیر دیده اما...
پلکی زد و نگاهی به عکسی که گرفته بود انداخت.
اما میتونست به زیبایی تمام اونها قسم بخوره که تا به حال، پرتوهای نوری به روشنی اونهایی که به روی قلعه سرخ جاری میشدند، ندیده بود. نسیمی به خنکی این هوای گذران در میون موهاش حس نکرده و هیچوقت متوجه شدت زلالی آبی که داخل رود یامونا جریان میافت، نشده بود.
«این... یه شاهکاره!»
با لبخندی که بخاطر بودن در بزرگترین جاذبه گردشگری هند عمیق تر شده بود گفت و کمی جلوتر رفت تا بتونه جزئیات بیشتری از دیوارهای قرمز رنگش ثبت کنه.
این چندمین عکسی بود که توی همین چند دقیقه حضورشون، از این قلعه تاریخی میگرفت؟
هیچ ایدهای نداشت. فقط حریصِ نگه داشتن یادگاری های بی شمار و پر کردن رم دوربینش بود تا بعدا با مرور اونها، در حسرت شکار هزاران هزار عکس دیگه هم بسوزه.
«اوه ریبون... من واقعا متاسفم که تو بعدا هیچ چیزی از این مکان جادویی یادت نمیاد!»
دخترک که گویی متوجه فخر کلام یونگی شده بود، چند تار موی مرد رو توی مشتش اسیر کرد و با کشیدنشون خالق تفریح سالم جدیدی برای خودش شد.
اما حتی بچه بازی های ریبون هم نمیتونست حواس مرد جهانگرد رو از زیبایی های اون مکان پرت کنه، پس لبخندی در جواب دردی که دخترک بهش هدیه میداد زد و دوباره گفت: «دیوان خاص، باغ حیات بخش، دروازه آبی... آه ریبون، چطور قراره برات تعریف کنم که تمام اینها رو باهم گشتیم درحالی که تو قد یه فندوق بودی؟!»
مشت ریبون لحظهای دور موهاش شل شدن اما طولی نکشید که با کشیدن ناگهانیشون، نتونست بیشتر از این مقاومت کنه و اخم رو به صورتش راه داد.
«داری چیکار میکنی فسقلی؟!»
دخترک راضی از شکنجه پدرش، خندهای کرد اما یونگی به نرمی دستش رو گرفت و بوسهای روی پوست لطیفش کاشت. هیچ بعید نبود که این حرص درآوردنهاش رو از جیمین به ارث برده باشه از اونجایی که اون مرد لجباز هم دقیقا با همین روش ها بارها یونگی رو تا مرز فریاد کشیدن پیش برده بود!
YOU ARE READING
On The Road || Yoonmin
Fanfiction+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...