روز های زیادی بودن که یونگی روی این کره خاکی سپری کرده بود. بهار توکیو، تابستون بوگوتا، پاییز نیویورک و زمستون ونکوور رو دیده بود، با بابانوئل سوار سورتمه شده و در آخرین چهارشنبه آگوست توی دهکده بونول اسپانیا، به مردمی که برای فرار از زندگی روزمره به خیابون ها میاومدند، گوجه فرنگی پرت کرده بود.
اما این آدمیزاد دوپا حتی در سرسبز ترین جنگل های دنیا هم به دنبال خشکی میگرده تا گشت زدن بین اون درخت های سر به فلک کشیده رو با یادآوریش تبدیل به خاطرهای زهرآگین کنه. درست مثل مغز یونگی که حالا با کنکاش کردن این خاطرات، نه تنها زیباییشون رو نمیدید بلکه تنها بودنش در تمام اونها رو مثل دیواری جلوی چشمهاش علم کرده و اجازه دیدن زیبایی ها رو از خودش سلب میکرد.
درسته که اون الان دیگه اونقدرا هم درگیر این حس نبود، نامجون و جین، کمی جیمین و مقدار زیادی ریبون توی زندگیش داشت و شاید میتونست بگه برگ تازهای در حال ورق خوردن بود، اما همچنان حس میکرد تن تنهایی اونقدر تشنهی لمس شدن هست که قصد نداشته باشه هیچوقت از دست های یونگی سیر بشه.
انگار که این راه، یه قصه تموم نشدنی و قدیمی بود که کام شیرین تمام لحظات مرد جهانگرد رو تلخ میکرد.
مغزش دقیقا نمیدونست باید اسم این موقعیتی که توشه رو چی بذاره. اون توی آلماآتی بود، توی یکی از بزرگترین موزه های کشور قزاقستان و اتاقی که اطمینان داشت ورود بهش ممنوعه، همراه کسی که نیم وجب بیشتر قد نداشت اما ادعای پدر بودنش گوش هفت آسمون رو کر میکرد!
آهی کشید و نگاه قضاوت گرش رو به اون موجود انداخت. در حال حاضر توی این اتاق به غیر از خودش تنها شخصی که قدرت فکر و تصمیم گیری داشت، جیمین بود پس شاید بد نبود اگر برای اولین بار توی این چند دقیقه اخیر به جای مشورت کردن با تندیسی که کنارش بود، از مرد کوچیکتر کمک میخواست!
«خب؟ نظرت درمورد این گند جدیدی که زدی چیه؟!»
جیمین که هر لحظه منتظر خارج شدن کلمهای از بین لبهای مرد بود، چشمهای ریز شدهاش رو بهش دوخت:
«گند من؟ مثل اینکه پیشنهاد دیدن این اتاق مال تو بود!»
«آره ولی توام قبول کردی! میتونستی نکنی!»
«من نمیدونستم تو اینقدر احمقی مین یونگی! اینقدر احمق که اون تابلوی "ورود افراد متفرقه ممنوع" رو نمیبینی و منو توی همچین دردسر بزرگی میاندازی!»
مرد جهانگرد که خودش رو در آستانه باختن بحث احمقانه شون میدید، همونطور که سرش رو با تاسف تکون میداد دوباره به دیوار تکیه زد و برای هزارمین بار مشغول وارسی اطراف شد.
«با این حرفها هیچی از ارزش های من کم نمیشه!»
گفت و گذاشت تا سکوت چندین ثانیه بینشون حاکم بشه. اما با جرقه زدن چیزی توی سرش که شاید ممکن بود اون رو از بازندهی بحث، به پیروز اون تبدیل کنه، ناگهان تکیهاش رو از دیوار گرفت و قدمهاش رو به سمت مرد کوچکتر هدایت کرد.
YOU ARE READING
On The Road || Yoonmin
同人小说+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...