ایستگاه بیست و پنجم: اوشو

444 128 123
                                    


نور ماه زمین رو ترک گفته بود و خورشید سوزان تر از همیشه، به روی مردم رنگین پوست هند می‌تابید. تاج محل دیروز از سه مرد کره‌ای میزبانی کرد و گرچه که هیچکدوم به اندازه کافی ازش لذت و یا بهره نبردند، اما با این حال به عنوان یکی از به یاد موندنی ترین خاطرات توی ذهنشون ثبت شد و چیزی جز تجربه های خوب براشون به جا نذاشت.

البته، به جز جیمین.

توی تمام اون مدتی که اونها به دیدن یکی از عجایب هفتگانه رفته بودند، جیمین توی خونه مونده و سایت ها رو برای پیدا کردن کار زیر و رو می‌کرد. اون دیگه تقریبا به اینکه باید از پدرش و زندگی کره‌ایش دست بکشه واقف شده و گرچه که اعترافش سخت بود، اما یونگی توی اون روز بارونی، جلوی فرودگاه حقایقی رو براش روشن کرده بود که خودش جرات پذیرششون رو نداشت.

اینکه توی زندگی هیچکس جایی نداره.

و این واقعیت زندگی جیمین بود. اون نه پای برگشتن داشت و نه دل موندن و مطمئنا اگر بخاطر اِما نبود، تا الان خودش رو جلوی لاستیک های ون نامجون و جین که تا حالا سرعتی بیشتر از 50 به خودشون ندیده بودند، می‌انداخت.

آهی کشید و ناامید از پیدا کردن کار مناسب، اون سایت لعنت شده رو بست. ضربدری جلوی آدرسش که روی دفترچه‌ای کوچک نوشته بود زد و به سراغ مورد بعدی رفت. هیچ ایده‌ای نداشت که چند ساعت پای لپتاپ نشسته و مشغول این کاره، فقط می‌دونست برای زنده نگه داشتن خودش داره قهوه های اون خانواده بخت برگشته هندی رو یک تنه تموم می‌کنه و به مغزش هم بیشتر از سه ساعت، اجازه خاموش شدن نداده.

خمیازه‌ای سر داد و تر شدن چشمهاش رو به جون خرید. اون قرار نبود به این راحتی ها عقب بکشه. حالا که حسابش توسط پدرش بلوکه شده و پول های نقدش هم به اتمام رسیده بودند، ابدا دلش نمی‌خواست که سربار اون مرد جهانگرد دیوونه باشه پس بهتر بود که تمام توانش رو به کار می‌گرفت و برای خودش شغل کوچیکی دست و پا می‌کرد.

سایت مورد نظر بعدیش رو باز کرد و دوباره، همون کارهای تکراری چندین ساعت پیشش رو از سر گرفت. اِما توی گهواره مشغول دید زدن اطراف بود و انگشت های خیسش لحظه‌ای از دهنش نمی‌افتادند، جین و نامجون طبقه پایین خونه پیوسته نظرات متفاوتشون رو به هم تحمیل می‌کردند و کسی ایده‌ای نداشت که یونگی کجاست. البته که برای جیمین مهم نبود، همین که چشمهاش به چهره شیطانی اون مرد نمی‌افتاد آرامش خاطر رو براش به همراه می‌آورد!

«قرار نیست هر چیزی رو توی دهنت کنی!»

به طرف اِما که داشت نخی رو به طرف دهنش می‌برد رفت و اون رو با لطافت از بین انگشت های تپلش بیرون کشید.

«گشنه‌ات نیست؟»

دخترک دستهاش رو برای پس گرفتن اسباب بازی جدیدش به طرف جیمین دراز کرد اما اون ابروهاش رو بالا انداخت:

On The Road || YoonminWhere stories live. Discover now