«آغاز پاییز و یخبندان در روسیه؛ شهروندان روسی چطور در زمستان سرپا میمانند؟ مرکز آب و هوا شناسی روسیه اعلام کرد در این هفته شاهد برف و کاهش دما به زیر صفر هستیم. رومن ویلفند، مدیر علمی مرکز آب و هوا شناسی...»
دستش رو به سمت دکمه خاموش ضبط برد و با غرولند گفت: «این رادیو هم که هیچوقت اخبار درست حسابی رو نمیگه!»
صدای گوینده بعد از چند ثانیه قطع شد و سکوت ماشین رو دربر گرفت. مامور راهنمایی و رانندگی شهر آلماآتی، باید امروزش رو با گذروندن شیفتش به عنوان مامور ترافیک شروع میکرد اما به علت قانونمند بودن مردم قزاقستان، مجبور شده بود بقیه ساعات این کار خسته کننده رو به نشستن توی ماشین و گوش دادن به خزعبلات زن گوینده اختصاص بده.
پلکی زد و نگاهش رو به شیشه جلوی ماشین دوخت. بارون نم نم اون رو تار کرده بود اما مرد افسر باز هم میتونست متوجه اون ماشین زرد رنگی که همچنان اون طرف خیابون پارک شده بود بشه.
اون جیپ لعنتی از لحظهای که شیفتش رو تحویل گرفته بود، اونجا پارک شده بود و یه حسی به مرد میگفت که قضیه باید خیلی مشکوک تر از این حرف ها باشه!
«من که کار بهتری برای انجام دادن ندارم پس...»
بی سیمش رو برداشت و از ماشین پیاده شد. خودش رو به اون طرف خیابون رسوند اما قبل از اینکه نزدیک ماشین بشه، دستش رو به باتومش گرفت تا برای خطرات احتمالی آماده باشه. از کجا معلوم بود که بمبی توی ماشین جاسازی نکرده باشند یا یه قاتل زنجیرهای داخلش نباشه؟! اون میتونست با داشتن این باتوم خودش رو نجات بده!
با قدم های شمرده و آروم به در راننده نزدیک شد و سرش رو کمی خم کرد تا بتونه از توی شیشه، داخل ماشین رو هم ببینه.
«یا مسیح مقدس!»
با دیدن مردی که سرش رو روی فرمون گذاشته و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمیداد، فریاد کشید و فورا دکمه بی سیمش رو زد تا درخواست تیم پشتیبانی بده.
«واحد 8... ای-اینجا یه جسد توی ماشین پیدا کردم... یکی اینجا مرده... توی خیابون...»
اما قبل از اینکه بتونه گزارشش رو به اتمام برسونه، در راننده به سرعت باز شد و باعث شد مرد افسر بهش برخورد کنه و روی زمین بیفته.
یونگی بی خبر از اتفاقاتی که در حال افتادن بود، با استشمام هوای سرد و تازه نفس عمیقی کشید و کش و قوسی به بدنش داد. گویا امروز روز خوبی بود!
افسر پلیس اما با چشمهایی گشاد شده به مردی که تا همین چند لحظه پیش مرده تصورش میکرد خیره شده بود و شوک بیش از حدش نمیذاشت متوجه صدای همکارش از اون طرف خط و تلاش هاش برای اتصال دوبارهشون بشه.
از جاش بلند شد و همونطور که دکمه خاموشی بیسیم رو میزد، رو به مرد جهانگرد گفت: «ش-شما...»
YOU ARE READING
On The Road || Yoonmin
Fanfiction+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...