*فلش بک به دو روز قبل*
«یه افسانهای هست که میگه کک و مک ها خاک های بهشتن که روی صورت ریخته شدن. من وقتی عکس تو رو دیدم فهمیدم که همهی افسانه ها حقیقت دارن. چرا نمیشه زودتر تو رو ببینم؟ میدونم که حتی از عکست هم قشنگ تری...»
توی دلش گفت و انگشت شستش رو با نرمی روی صفحه موبایل کشید اما قبل از اینکه بتونه فرصت بیشتری برای دیدن صورت دخترک پیدا کنه، جین گوشی رو از توی دستهاش قاپید:
«بسه دیگه!»
و اون رو به درون جیبش برگردوند.
جیمین آه عمیقی کشید و ترجیح داد تا وقتی به مقصد نرسیدند، حرف ناخوشایندی نزنه. به هر حال نامجون و جین الان تنها پل ارتباطی اون با بچهاش بودند و جیمین دلش نمیخواست به خاطر کنترل نکردن زبونش دوباره مجبور باشه منت اونها رو بکشه.
«باشه، ممنون.»
گفت و دوباره تکیهاش رو به صندلی داد. اون عکس، نزدیک ترین دیدار بین جیمین و بچهاش بود. عکسی که حتی خودش هم در گرفتنش نقشی نداشت و گیرندهاش فردی بود با دور ترین نسبت با دخترک، که باز هم تونسته بود بیشتر از همه باهاش وقت بگذرونه. درست مثل اون یونگی نام لعنتی. اما کاری نمیتونست بکنه. دست های اون طوری به بند آویخته شده بودند که مجبور بود حتی با این حقیقت احمقانه که احتمالا خودش هم هیچوقت جرات داشتن یکی از عکس های فرزندش رو توی گوشیش نداره، کنار بیاد.
«تو چی هستی واقعا؟ یه پدر بی لیاقت که میخواد بچهی خودش رو ببره بذاره پرورشگاه؟ پارک جیمین تو چرا اینقدر هیولایی؟!»
زیرلب زمزمه کرد و صدای وجدانی که خیلی وقت بود بهش توجه نشون نمیداد دوباره برای پشیمون کردنش دست به کار شد.
«اون دختر وقتی که بزرگ بشه هیچوقت تو رو نمیبخشه جیمین! اون تا آخر عمرش تو رو نفرین میکنه!»
مهم بود؟
شاید!
مهم بود وقتی که حتی قبل از انجام این کار، باز هم تمام فکر و ذهنش حول و حوش دخترک میچرخید. مهم بود که با هر دم یادش رو بیرون میداد و با هر بازدم دوباره اون رو نفس میکشید. مهم بود وقتی میدونست که قرار نیست در آخر از این کارش راضی باشه یا زندگیش دوباره به حالت قبلی خودش برگرده اما کاری نمیتونست بکنه... دخترک خیلی بیشتر از خواستهی اون، مهم شده بود و این بهایی بود که زندگی مجبورش کرده بود بپردازه.
«حالا که نامجون و اون دوست روانیت رفتن دنبال کارها بیا ما هم یکم با هم گپ بزنیم!»
جین از سر بیکاری گفت و جیمین رو از فکر بیرون آورد.
مرد کوچیکتر اخمآلود بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد: «ما چه حرفی باهم داریم؟!»
جین شونه هاش رو بالا انداخت: «نمیدونم، مثلا میتونیم با این شروع کنیم که... چرا یهو یاد بچهات افتادی و میخوای پسش بگیری؟»
YOU ARE READING
On The Road || Yoonmin
Fanfiction+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...