ایستگاه سی و پنجم: لالالند

544 118 133
                                    

🎵 Love Story - Indila

درست در همون لحظه‌ای که در دایره امنت نشستی و متعجبی که چرا اینقدر خوشحالی و حس آرامش داری، درست وقتی که به صورتش نگاه می‌کنی و لبخند ناشی از شوقش رو می‌بینی، اون صدا به گوشت می‌رسه. صدای گرفته‌ بارون صبحگاهی که برخلاف اون قطرات پر قدرت پاییز و زمستون، حالا با بلاتکلیفی می‌بارن.

اما قرار نیست همه چیز به همین راحتی تموم بشه. اینجا، یک سر و گردن دورتر از برج های بلند درحالی که زیر پاهات از سبزی چمن ها پوشیده شده، انگار که یک فریم نارنجی و آبی رنگ از فیلم لالالند باشه و تو هم سباستین وایلد قصه باشی.

اما آیا همه چیز به همین صدا و تصویر ختم می‌شه؟!

نه، چون بعدش بوها از راه می‌رسن. بوی خیسی خاک کوه که از شدت همیشگی بودنش، شاید دیگه کسی بهش توجه نمی‌کرد و بوی برگ هایی که با رضایت کامل تن سبزشون رو در اختیار اون قطرات نموندنی می‌ذاشتند.

صحنه حالا قراره همینجا تموم شه. با صدای خنده های جیمین، تصویر چشمهاش و موهای خیس شده‌اش که روی پیشونیش ریخته بودند.

مرد جهانگرد چشمهاش رو باز می‌کنه اما قرار نیست مثل تمام داستان های کلیشه‌ای در اون لحظه حرفهای مونده توی گلوش رو به جیمین بزنه. نه اینکه جراتش رو نداشته باشه و یا از جوابی که قرار بود بشنوه دوری کنه، فقط دوست نداشت این فرصت رو به تکراری ترین صحنه فیلم ها و داستان ها تبدیل کنه. دوست نداشت بعد از اون اعتراف، دیگه چیزی برای نشون دادن نداشته باشه و یا جیمین بخواد اون رو ترک کنه.

و اگر‌ می‌گفت همه اینا بخاطر ترس از دست دادن همراه اجباریش بود، دروغ نمی‌گفت.

«زود باش دیگه، چقدر ازم عقب موندی!»

صداش رو از خیلی جلوتر شنید و تندتر رکاب زد. عجیب بود که اینقدر راحت با هویت حسی که از زمان اقامتشون در مصر داشت باهاش کلنجار می‌رفت، کنار اومده بود اما می‌دونست که با هر بار دیدن جیمین، دلتنگی تواُمان با شادی و غم توی وجودش می‌جوشید و در آخر چیزی جز حسرت براش باقی نمی‌ذاشت.

یونگی لبخند اون رو دیده بود، صداش رو شنیده و چشمهای کشیده‌اش رو کنکاش کرده بود اما چیزی عجیب درون هرکدوم از اونها وجود داشت که تا به حال مثلش رو در وجود کس دیگه‌ای پیدا نکرده بود.

نفس عمیقی کشید و بلاخره خودش رو کنار دوچرخه ثابتش رسوند.

«خیلی جوگیر شدیا!»

به شوخی گفت و جیمین هم برای اولین بار بدون گرفتن گاردی، خندید.

«فکر کنم از وقتی ده سالم بوده دیگه دوچرخه سوار نشدم. باورت می‌شه؟! الان واقعا خیلی خوشحالم!»

یونگی لبخندی به ذوق کودکانه جیمین زد و اجازه داد باز هم هیجاناتش رو به زبون بیاره.

«فکر می‌کردم یادم رفته باشه ولی نگاه کن، حتی از تو هم تندتر رکاب زدم! می‌خوام وقتی اِما بزرگ شد، خودم بهش یاد بدم که چطوری سوار بشه.»

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 04, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

On The Road || YoonminWhere stories live. Discover now