گذر زمان نسبیه. تنها مطلبی که از فیزیک دبیرستانش به یاد داشت و حالا، بیشتر از هروقت دیگهای حسش میکرد. شاید چون هیچوقت تا به حال اینقدر گذروندن زمان کنار این موجود کوچولو براش سریع نبوده. شمردن ثانیه ها برای اتمام سریع تر حمام، گریه ها و شیطونی های دخترک از عادت های یونگی بودن اما یک هفته شاید برای عادت کردن خیلی زیادی کوتاه بود. یونگی اشتباه کرد. اشتباهی که احتمالا هیچوقت نمیفهمید باید بهش چه احساسی داشته باشه.
پشیمونی؟ ذوق؟ افتخار؟ نمیدونست، اما میدونست که اگر زمان رو برمیگردوند و به جای ایستادن جلوی اون ایستگاه اتوبوس ازش میگذشت و میرفت، هیچوقت از تصمیمش خوشحال نمیشد.
یونگی احمقانه اشتباهش رو دوست داشت و حالا که شرایطی بهش داده شده بود تا درستش کنه، اصلا احساس قدردانی نمیکرد.
صدای کشیده شدن پلاستیک های بادکنک باد نشدهای که ریبون برای داشتنشون زیر دندونهاش کل فروشگاه رو روی سرش گذاشته بود، از روی صندلی کناری حواسش رو معطوف خودش کرد.
«خوشمزهست؟»
در تضاد با غم توی دلش، لبخندی زد و پرسید. دخترک در جوابش صداهای نامفهومی درآورد و ذوق بیش از حدش بابت داشتن اون اسباب بازی عجیب غریب رو بیان کرد. جهانگرد لبخند غمگینی زد و دستشو به سمت بادکنک برد.
«تو نباید اونو بکنی توی دهنت ریبون، کثیفه!»
طبق حدسش دخترک مقاومت کرد و به محض دور شدن بادکنک از میون انگشتای تپلش، صدای گریهاش بلند شد. یونگی آهی کشید و در ادامه افکار احمقانهاش، به این فکر کرد که قراره چقدر دلتنگ این صدا بشه.
«این دیگه چه حالیه؟ اصلا چرا من باید اونی باشم که ناراحته؟! تویی که یهویی افتادی وسط زندگیم و خرجم رو شیش برابر کردی. با چه رویی حالا داری با طلسم مسخرهات کاری میکنی که از دوریت ناراحت بشم؟!»
ریبون برای فهمیدن حرف های مرد زیادی کوچولو بود، اما برای درک درموندگی مرد نه. پس بلندتر شدن صدای گریهاش جوابی بود که مرد در قبال حرف هاش دریافت کرد. اما شاید یونگی فقط نمیدونست که بچه هم غم پشت جملاتش رو حس کرده. غمی که خبر از جدایی میداد.
«متاسفم بچه، تقصیر تو نیست. پس گریه نکن و نذار اشکات آخرین چیزهایی باشن که ازت به یاد میارم...»
بغض به گلوی مرد چنگ زد و اون برای کنترلش نفس عمیقی کشید.
پیکر نفرت انگیز ساختمون ایستگاه پلیس از انتهای خیابون نمایان شد و این حقیقت که این بار هیچ راهی بینشون نبود تا با اشتباه پیچیدن بتونه دوباره ازش فرار کنه، تپش قلبش رو کند میکرد. چرا اینقدر زود داشت تموم میشد؟ اون از لحظه خروج نامجون و جین از خونهاش تا همین یک ساعت پیش که برای رفتن مشغول جمع کردن وسایل شده بود، چشم از دخترک برنداشت.
JE LEEST
On The Road || Yoonmin
Fanfictie+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...