نوای چنگ و فلوت توسط نوازندگان در تالار قصر طنین میانداخت و میهمانان والا رتبه با سرخوشی از غذاهای موجود روی میزها مزه میکردند. صدای به هم خوردن جام های شراب هر از گاهی به گوش میرسید و چند نفری دور فرمانده بزرگ جمع شده و به داستان های دروغین پیروزی هاش گوش میسپردند.
کمتر کسی پیدا میشد که از بودن در این ضیافت ناگهانی که فرعون بزرگ ترتیب داده بود خشنود نباشه. همه سرمست و میزده بودند و از لبخندهای گاه و بیگاهشون در نگاه کردن به دختران رقصنده شونه خالی نمیکردند.
همه، بجز یونگی که نمیتونست دلیلی برای بودن در این مکان پیدا کنه. اون به هیچ وجه یادش نمیاومد که چطور سر از جشن فرعون بزرگ مصر درآورده، کی این پارچه های مرغوب کتان رو به تن کرده و چطور به خودش اجازه داده که این سرمه های مشکی رنگ رو به چشمهاش بکشند! همه چیز عجیب و جدید بود و تلاش میهمانان برای باز کردن سر صحبت هم کمکی به درک اوضاع نمیکرد. انگار درون دنیای خیالیای که مغزش ساخته بود تا اون رو از نگرانی های دنیای واقعی دور کنه، گیر افتاده بود.
غرق شده در میون این افکار، ناگهان در تالار باز، و شخصی ورود فرعون بزرگ رو اعلام کرد. صدای موسیقی قطع شد، دختران رقصنده از حرکت ایستادند و میهمانان برای ادای احترام از جا برخاستند. یونگی هم برخلاف خواسته قلبیش اما به تبعیت از بقیه جام شرابش رو روی میز رها، و خودش رو برای ورود فرعون بزرگ آماده کرد.
صدای قدم های پادشاه به گوش رسید و همزمان با داخل شدنش به تالار، همه حضار تعظیمی نسبتا طولانی کردند.
لبخندی روی لب مرد نشست و نگاهی بهشون که هرکدوم تلاش میکردند از دیگری بیشتر خم بشن، انداخت. دست های زینت داده شدهاش رو برای راحت کردنشون بالا آورد و سپس اون رو برای نوازش، روی موهای دختربچهای که توی بغلش در آرامش به سر میبرد گذاشت.
هیچکس تا وقتی که اجازه نداشت، نمیتونست توی چشمهای فرعون بزرگ نگاه کنه و همه برای نجات جون خودشون هم که شده سعی میکردند نگاهشون رو به زمین نقاشی شده هدیه بدند. اما این بار هم، قرار نبود یونگی خبری از قوانین احمقانه مصر داشته باشه. پس برای خوش آمد گویی سرش رو بالا آورد اما با دیدن چهره آشنایی که زیر اون آرایش مصری پنهان شده بود، لبخند روی لبهاش، شیفت خودش رو با گرد شدن چشمهاش تعویض کرد.
«تو...»
با ناباوری کلمهای به زبون روند و باعث شد همه از جمله فرعون، به سمتش برگردند تا علت این گستاخی رو جویا بشند اما اون بی توجه به چشمهای کنجکاو و پر ترسی که به روش بود نگاهش رو بین چهره پادشاه، و دخترک توی بغلش گردوند و ادامه داد:
«جیمین؟!»
چشمهای سرمه کشیده فرعون به نگاهش گره خورد و قبل از اینکه بتونه کلمه دیگهای بیان کنه، صداش رو شنید: «سربازها، این مرد رو دستگیر و سرش رو به سرعت از تنش جدا کنید!»
YOU ARE READING
On The Road || Yoonmin
Fanfiction+گیریم تمام خیال های جهان رو هم بافتی، بعدش چی؟ -میپوشیمشون و گرم میشیم و آسوده. ___________________________ زمانی که یونگی داشت توکیو رو به مقصد شهر میتو ترک میکرد، هيچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اون اتفاق عجیب توی ایستگاه اتوبوس زندگیش رو برای هم...