ایستگاه بیست و چهارم: تاج محل

383 119 39
                                    

«نه صبر کن، داری اشتباه می‌چینی!»

مرد با لهجه غلیظش گفت و با گرفتن مهره از دست نامجون، مانع از انجام اون کار اشتباه شد.

«باید وزیر رو کنار شاه بذاری و دو طرفت هم رخ باشن.»

مهره وزیر رو روی جای درست اون صفحه شطرنجی گذاشت و ادامه داد: «ردیف دوم هم سربازها هستن.»

نامجون سری به معنای تفهیم تکون داد و مشغول چیدن مهره های سرباز شد.

«این رو هم یادت باشه که اسب ها تنها مهره های شطرنج هستن که می‌تونن از مهره های دیگه بگذرن.»

مرد هندی همونطور که مهره های خودش رو روی صفحه می‌ذاشت اضافه کرد و نامجون برای بار چندم توی اون نیم ساعت، بله‌ای به معنای تایید گفت.

جین و آکاش که سرگرم بازی گل یا پوچ بودند، با دیدن اون دو که چطور با جدیت نقش شاگرد و استاد رو توی قشنگ ترین بازی فکری دنیا برای هم ایفا می‌کردند لبخندی روی لبشون نشست، اما مال جین، شاید کمی محو تر و غمگین تر از اون پسرک هندی بود.

می‌دونست که نامجون فقط برای گذروندن وقت و فرار از جو وحشتناک بینشون داره خودش رو مشغول می‌کنه. چون بعد از یکی دوساعتی که یونگی و جیمین همراه هم بیرون رفته بودند و یونگی تنها و پریشون برگشته بود، حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزد و تنها ریبون رو از دست های زن صاحبخونه که درحال خوابوندنش بود گرفته و به اتاق برد. پس حالا خودش و نامجون در نگرانی برای جیمین به سر می‌بردند اما جرات پرسیدن سوالی راجع بهش نداشتند چون می‌دونستند که دوست جهانگردشون واکنش خوبی نشون نخواهد داد.

«توی دست چپته!»

چشمی توی کاسه چرخوند و دست پرش رو برای اون پسرک که زیادی باهوش تر از خودش بود، باز کرد.

احتمال می‌داد که توی این چند دقیقه‌ای که درحال بازی بودند حتی یک بار هم برنده نشده اما خیلی هم اهمیت نداشت. چون اون تنها تفریح زورکی‌ای بود برای اینکه حوصله‌اش سر نره و درواقع، از کنجکاوی نمیره.

انگشتش رو روی دست راست آکاش که به سمتش گرفته شده بود، گذاشت و پسرک فورا دست پوچش رو باز کرد.

آهی کشید. گویا بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کرد توی این بازی افتضاحه.

آکاش اما خنده‌ای سر داد و دوباره مشغول گذاشتن اون تیکه کاغذ توی یکی از دستهاش شد.

«می‌دونی که توی هند رسمه هرکی توی گل یا پوچ ببازه باید به برنده دوتا هات داگ مجانی بده!»

جین از حرف پسرک، توی گلو خندید: «لازم نیست حتما گل یا پوچ بازی کنیم چون تو همین الانش هم اون دوتا هات داگ رو داری!»

پسرک لبخند پر شوقی زد اما وقتی سنگینی نگاه پدرش و اخم روی پیشونیش رو دید، لبهاش از کش اومدن خجالت کشیدند.

On The Road || YoonminМесто, где живут истории. Откройте их для себя