سیگارش رو زیر پاش خاموش کرد و سرش رو سمت مخالف لی مین چرخوند و همونجور که دود سیگار رو از بین لبهاش به بیرون فوت میکرد، با اخم غلیظی پرسید:
- فهمیدی کجاست؟!
- تو الان باید استراحت کنی کوک، من میارمش بهت قول میدم.
لی مین با نگرانی گفت و نگاهش رو به چهره بیحال و عصبی جونگکوک دوخت:
- آدرس.
- جونگکوک لطفا...
با کلافگی دستی بین موهای مشکیش کشید و اینبار با صدای بلندتر و کلافه تری حرفش رو تکرار کرد:
- گفتم آدرس.
لی مین نفس عمیقی کشید و همونجور که لوکیشن رو براش میفرستاد اخم کمرنگی کرد و قدمی جلو رفت، حال جونگکوک بد بود و اینکه خودش دنبال تهیونگ بره اصلا ایده خوبی به نظر نمیرسید.
نفس عمیقی کشید و همونجور که موبایلش رو داخل جیبش برمیگردوند، با سرفه کوتاهی گلوش رو صاف کرد:
- همونجور که گفتی مادرش رو زیر نظر گرفتم، حدست درست بود، مثلِ اینکه شخصی که بهش کمک کرده یه پزشک عمومی تو بوسانه و قرار بوده با یه دستکاری ساده اطلاعات، با اسم دیگهای مادرش رو به بیمارستان خودش منتقل کنه...
- جلو که نرفتی؟!
جونگکوک با لحن سردی پرسید و اور کتش رو تنش کرد:
- نه، اما هنوزم نظرم اینه اگه بدون درگیر کردن مادرش پیش میرفتی خیلی بهتر بود این موضوع خیلی میترسونتش. و اون همین الان هم...
با نگاه عصبی و سرد جونگکوک جملهاش رو خورد و آب دهنش رو به سختی قورت داد، میدونست که نباید دخالت کنه اما راهی که پسر بزرگتر انتخاب کرده بود اصلا آسون به نظر نمیومد و از اینکه نمیتونست براش کاری انجام بده بیش از اندازه کلافه بود... شب گذشته جونگکوک درباره شی وو و یاداوری خاطرات فراموش شده اون تصادف لعنتی بهش گفته بود و اینکه حدسیاتش راجع به اون آدم کاملا درست بود و بالاخره میتونست تمام رفتارهای مشکوک شی وو رو که تو دوسال اخیر دیده بود، برای جونگکوک بازگو کنه خوشحال بود.
اون پسر لیاقت کنار جونگکوک بودن رو نداشت و لی مین به هیچ وجه نمیخواست بهش اجازه بده دوباره به پسری که زندگیش رو بهش مدیون بود آسیب بزنه.
-حواست به شی وو باشه. حتی برای لحظهای ازش چشم برندار.
با صدای جونگکوک نفس عمیقی کشید و خیره بهش که بعد از گفتن حرفش در ماشین رو باز کرد و سوار شد، سری تکون داد و سمت ماشین خودش رفت.
باید منتظر دستور جونگکوک میموند و با حال وحشتناکی که داشت ترجیح داد کمی از مسیر رو به آرومی پشت ماشینش حرکت کنه تا از خوب بودن حالش مطمئن بشه و شاید درصدی از این نگرانی هم مختص پسری بود که نمیدونست با فرارش چه اتیش بزرگی تو قلب جونگکوک روشن کرده.
جونگکوک دقیقا داشت به سمت اون پارکینگ متروکهِ روبهروی مترو میرفت، جایی که مادر تهیونگ تو امبولانس منتظر رسیدن پسری بود که حتی درصدی احتمال نمیداد برای سلامتیش چه بازی خطرناکی رو شروع کرده.
***
- تهیونگ مراقب باش، من اونجا منتظرت میمونم اوکی؟!
- دارم میام هیونگ.
تهیونگ کولهاش رو روی دوشش مرتب کرد و بعد از قطع کردن تلفن سمت جیمین برگشت:
- جیمین حواست رو جمع کن و جایی که بهت گفتم منتظرمون بمون و گوشیت رو ساعت 6 روشن کن و بهم زنگ بزن.
به جیمین که سری به نشونه مثبت تکون داد و مشغول جمع کردن کولهاش بود نگاه کرد و در خونه رو باز کرد و با نگاه سرسری از کوچه بیرون دویید و سمت خیابون اصلی رفت.
مسیر زیادی با مترو فاصله نداشت و فقط باید قدمهاش رو تندتر برمیداشت تا به پارکینگ مورد نظرش برسه، بیش از حد استرس داشت و فشاری که از دیشب تحمل کرده بود و اینکه نتونسته بود حتی برای لحظهای بخوابه، باعث میشد کمی کندتر قدمهاش رو برداره و با گیجی به اطرافش برای پیدا کردن پارکینگ نگاه کنه.
با دیدن مترو، به روبهروش نگاه کرد و با قدمهای بلندی سمت پارکینگ دویید و نفس عمیقش رو به بیرون فوت کرد، کولهاش رو روی دوشش جا به جا کرد و دوباره به اطراف نگاه کرد و بعد از اینکه خیالش از این بابت که کسی تعقیبش نمیکنه راحت شد سمت ضلع شرقی برگشت و با دیدن صحنه مقابلش برای لحظهای بی حرکت ایستاد و با نفس حبس شدهای به جونگکوک که دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود و با پاهایی که به عرض شونهاش باز کرده بود جلوی در امبولانس ایستاده بود نگاه کرد. قدمی عقب رفت و با ترس لبش رو گاز گرفت و نفس حبس شدهاش رو با لرزش واضحی به آزاد کرد.
نمیتونست نگاهش رو از دو تیله جهنمی که با خونسردی بهش خیره شده بودند بگیره و ترس عجیبی که تمام تنش رو به رعشه انداخته بود باعث میشد استرسش هر لحظه بیشتر بشه.
نگاهش بین آمبولانس و مردی که روبهروش ایستاده بود، چرخید و از اینکه فقط یک قدم با مادرش و آزادی از این بازی لعنتی فاصله داشت و حالا دوباره گیر افتاده بود با حرص و ناراحتی چشمهاش رو روی هم فشار داد و قدمی عقب رفت.
قدرتی تو قدمهاش حس نمیکرد و حتی دیگه دلیلی برای فرار هم نداشت، مادرش اونجا بود، درست پشت سر جونگکوک تو اون امبولانس خوابیده بود و تنها دلیل فرارش حالا تو دستهای پسری بود که حتی برای لحظهای نگاهش رو از چشمهای ترسیدهاش دور نمی کرد.
خیره به تهیونگ دو قدم جلو رفت و همونجور که کنار شقیقهاش رو میخواروند، دستش رو سمتش دراز کرد و بهش اشاره زد:
- بیا اینجا.
با شنیدن صدای سرد و محکم جونگکوک که تو فضای خالی پارکینگ اکو شد، گوشه لبش رو گاز گرفت و قدمی عقبتر رفت.
نباید گیر میافتاد... نباید حالا که تا آزادی فقط یک قدم فاصله داشت اجازه میداد همه چیز خراب بشه. قدم دیگهای عقب رفت و با تکرار جمله جونگکوک که این بار بلندتر بیان شده بود چشمهاش رو روی هم فشار داد و سر جاش ایستاد:
- اگه فقط یک قدمِ لعنتی دیگه برداری، بهت قول میدم حتی اجازه ندم تو رویاهات هم مادرت رو ببینی.
چشمهاش رو باز کرد و با صدای قدمهایی که به آرومی سمتش برداشته میشدند، نگاهش رو به جونگکوک که عطر تلخ تنش زودتر از خودش به ریههای ضعیفش رسیده بود، دوخت و نیم نگاهی به امبولانسی که بدون سرنشین بود کرد.
میتونست موفق بشه نه؟! میتونست سمت اون امبولانس بدوئه و بعد از سوار شدن تا میتونه پاش رو روی پدال گاز فشار بده و مایلها از پسری که فقط چند قدم باهاش فاصله داشت دور بشه؟!
نفس عمیقی کشید و به دو بادیگاردی که با دور شدن جونگکوک سوار امبولانس شدن، پوزخندی به خوش خیالش زد و به بازوش که اسیر انگشتهای کشیده و مردونه پسر بزرگتر شد نگاه کرد.
با راه افتادن امبولانس با ترس بهش نگاه کرد و دستش رو محکم عقب کشید، از اینکه در مقابل جونگکوک تا این حد ناتوان بود حالش از خودش بهم میخورد و باعث میشد بیشتر از قبل تقلا کنه.
جونگکوک با اخم غلیظی محکمتر بازوی تهیونگ رو نگه داشت و با چشم به راننده امبولانس که منتظر بهش نگاه میکرد، اشاره زد تا حرکت کنه.
سمت ماشین رفت و عملا داشت تهیونگ رو روی زمین دنبال خودش میکشید و پسر کوچیکتر انگار قصد نداشت دست از این نمایش مسخرهای که راه انداخته بود برداره. نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد و با نزدیک شدن به ماشین با کلافگی از بیقراری بیش از حد تهیونگ، پسر رو به بدنه ماشین کوبید و با نگه داشتن دو تا دستهاش پشت سرش، به موهای مشکیش چنگ زد و خیره به چشمهاش از بین دندونهاش غرید:
- آروم میگیری یا نه؟!
- بذار برم، مامانم رو کجا بردی؟!
پوزخندی به لحن عصبی تهیونگ زد و همونجور که دوتا دستهای پسر رو بین انگشتهاش فشار میداد، تهیونگ رو تو بغلش کشید و در ماشین رو باز کرد.
قصد نداشت جوابی به نگرانیهاش بده و حقیقتا در اون لحظه تنها چیزی که بهش اهمیت نمیداد حال تهیونگ بود اما تقلا و غرغرهای ریز پسر بیش از اندازه کلافهاش کرده بود و نمیدونست تا چه زمانی میتونه خودش رو کنترل کنه تا بلایی سرش نیاره.
دستش رو روی سرش گذاشت و تهیونگ رو داخل ماشین پرت کرد. قرار نبود دوباره بیگدار به آب بزنه و با اعتماد بیجا بهش اجازه بده با یه نقشه مسخره و بچگانه تمام برنامههاش رو بهم بریزه. جونگکوک این مسیر رو آسون نیومده بود و حتی حالا دلایل منطقیتری برای ادامه دادن به این بازی داشت.
تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک که سمت دیگه ماشین اومد کرد و با سرعت گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، فقط چند ثانیه کوتاه وقت داشت تا به جیمین پیام بده و بعد از فرستادن شماره پلاکی که از امبولانس حفظ کرده بود، ازش بخواد اون رو دنبال کنه و بعد از فهمیدن جای مادرش فرار کنن. نباید وقتی تمام این خطرها رو به جون خریده بودند اجازه میداد همه چیز خراب بشه.
با باز شدن در لبش رو گاز گرفت و گوشی موبایل رو به زیر رون پاش فرستاد و با خم شدن جونگکوک سمتش با ترس بهش نگاه کرد.
این نگاه و چهره جونگکوک براش تازگی داشت، هیچوقت تا الان، تا به این حد چشمهاش رو بی حس ندیده بود و همین موضوع شرایطی که توش قرار داشت رو صد برابر ترسناکتر کرده بود.
جونگکوک خیره به تهیونگ با فاصله کمی که بین صورت هاشون ایجاد کرده بود همونجور که به نور روشن موبایلی که روی شیشه پنجره سایه انداخته بود، نگاه میکرد پوزخند صداداری زد و آرنجش رو روی تکیهگاه صندلی تهیونگ گذاشت:
- موبایل.
تهیونگ به وضوح آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو به چهره سرد پسر دوخت:
- ب...برای چی؟!
بدون اینکه جوابی به پسر بده با کلافگی چشمهاش رو برای لحظهای بست و با اخم غلیظی دستش رو سمت پسر گرفت.
تهیونگ با درموندگی ملتمسانه به جونگکوک نگاه کرد و با ندیدن حتی ریکشنی، بغضش رو به سختی قورت داد و دستش رو سمت موبایلش برد و تو دست منتظر پسر بزرگتر که روبهروش قرار داشت گذاشت.
با گرفتن موبایل خیره به صفحه روشنش، پیام جیمین رو خوند و بدون اینکه حتی نگاهش رو از تهیونگ برداره، شماره لی مین رو با گوشی خودش گرفت و با پیچیدن صدا آرومش، جواب داد:
- برو به آدرسی که برات میفرستم و اون دوست کوچولو و احمق تهیونگ رو قبل از اینکه سومین از نبودشون بویی ببره به عمارت برگردون.
با تموم شدن حرفش موبایل خودش رو روی داشبورد پرت کرد و بعد از گذاشتن گوشی تهیونگ توی جیب کتش، ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد.
***
- هیچوقت فکر نمیکردم... با دخترم بهم خیانت میکنی؟!
نامجون گفت و به جین که بین صدای بلند خندههای میا بوسههای محکمی روی گونهاش میذاشت نگاه کرد:
- بهتر از خیانت با دوست نیست؟!
جین به شوخی گفت و سمت نامجون که به وضوح ناراحت و غمگین به نظر میرسید برگشت؛ لعنتی به خودش بابت حرفی که با بیفکری بیان کرده بود فرستاد و بعد از گذاشتن آخرین بوسه روی گونه دختر بچه آروم اون رو روی زمین گذاشت و قدمی به نامجون نزدیک شد:
- هی معذرت میخوام، این فقط یه شوخی بود.
- شوخیای واقعی نباید ربطی به واقعیت داشته باشن جین، وگرنه رنگ حقیقت میگیرن.
جین نفس عمیقی کشید و سری به نشونه تایید حرف پسر تکون داد و با قدمی فاصله اشون رو به صفر رسوند و خیره به چشمهای نامجون آروم پرسید:
- میا هنوز اینجاست؟!
نامجون با دلخوری واضحی نگاهش رو تو محوطه چرخوند و با دیدن دخترش که با فاصله نسبتا زیادی ازشون، خودش رو مشغول گرفتن پروانهای کرده بود، که امکان نداشت. نفسش رو به بیرون فوت کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد:
- نه اونوره داره بازی می...
با قرار گرفتن لبهای پسر روی لبهای نیمه بازش برای لحظهای چشمهاش رو بست و به جرعت عجیب جین برای بوسیدنش تو محوطه پشت ساختمون لبخندی زد.
دستش رو پشت گردن پسر برد و کنترل بوسههای آرومش رو به دست گرفت و به حرکت لب هاشون سرعت بخشید. مهم نبود چند بار میبوسیدش و یا حتی چند بار اجازه لمس اون قلوههای نرم و جذاب رو داشت، نامجون هیچوقت از این بوسهها سیر نمیشد و هربار عاشقانه تر بوسهای روی لبهاش میزد.
دستش رو به آرومی سمت کمر پسر برد و تن سردش رو به گرمای بدنش چسبوند و بی توجه به صدای اطراف، بوسههاش رو عمیقتر کرد.
جین دستش رو دور گردن نامجون حلقه کرد و با آخرین بوسه ریزی که روی لبهای پسر گذاشت، به آرومی ازش فاصله گرفت و خیره به چشمهاش لبخند کمرنگی زد:
- آشتی کردی؟!
- قهر نبودم.
جین دستی بین موهاش کشید و یک قدم عقب رفت و سرش رو سمت میا که همچنان درگیر پریدن تو هوا بود، چرخوند:
- خیلی شبیه هه یونگ نیست؟!
نامجون نگاهش رو از نیم رخ جین گرفت و به دخترش داد:
- چرا، گاهی شباهتشون متعجم میکنه.
جین آروم خندید و بدون اینکه نگاهش رو از شیطنت دختر مقابلش بگیره جواب داد:
- واسه همین تا این حد دوست داشتنیه...
نامجون لبخند غمگینی زد و قدمی سمت جین رفت:
- احتمالا تو تنها کسی هستی که رقیب عشقیش رو بیش از حد دوست داره.
جین تک خندهای کرد و همون جور که کلاه هودیش رو روی سرش میذاشت، سمت نامجون برگشت و به اخم غلیظش زل زد:
- اون قبل از یه رقیب عشقی، یه دوست صمیمی بوده نامجون. خودت بهتر از هر کسی این رو میدونی. من برمیگردم داخل باید برم سرکارم.
- بیا فرار کنیم.
با حرف پسر بزرگتر با تعجب سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد:
- چی؟!
نامجون دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و همونجور که با نگاهش میا رو دنبال میکرد تا بیش از حد به استخر نزدیک نشه جواب داد:
- دوروز دیگه تولدته جین، بیا فرار کنیم.
- دیوونه شدی؟!
جین با اخم غلیظی گفت و نگاهش رو تو چهره جذاب مرد مقابلش چرخوند:
- فقط برای تولدت، فقط دوروز... بدون هیج استرس و نگرانی... فقط دو روز باهم باشیم هوم؟!
- حرفشم نزن، اگه مادرت یا هه یونگ بفهمن....
دستش رو روی لبهای پسر گذاشت و با لحن متقاعدکننده تری، بین حرف پسر پرید:
-فقط بگو که همراهم میای، بقیهاش رو بسپار به من.
جین به چشمهای منتظر و مشتاق نامجون خیره شد و نفس عمیقی کشید. نمیتونست منکر این قضیه که خودش هم یه تنهایی طولانی مدت با نامجون میخواست، بشه. اما از اون زن و عکس العملهاش بیش از حد میترسید و با اینکه دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت اما حاضر نبود روی زندگی نامجون و ارامشش ریسک کنه.
- ممکنه برای تو...
- هیچ اتفاقی نمی افته. فقط بهم اعتماد کن و بگو که همراهم میای.
جین نفسی کشید و خیره به چشمهای مشکی پسر، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با لبخند بزرگ و رضایت بخش نامجون آروم خندید و سمت آغوش بازش رفت.
***
در شیشهای رو باز کرد و تهیونگ رو به داخل هول داد و با بستن در، به پسر که با برخوردش به کاناپه کنارش، روی زمین نشسته بود نگاه کرد و کتش رو در اورد.
بی توجه به تهیونگ قدمهای بلندش رو سمت پردههای زخیم پنجره قدی برد و با کنار دادنشون به نوری که روی صورت تهیونگ افتاد و باعث شد چشمهاش رو ببنده اهمیتی نداد.
صدای قدمهای محکم جونگکوک روی پارکت قهوهای رنگ سالن، اعصابش رو خط خطی میکرد و سکوت دیوانه وار جونگکوک در طول مسیر بیش از حد کلافهاش کرده بود و به راحتی میتونست طوفانی که پشت خونسردی ظاهریش پنهان شده رو ببینه.
گلوش رو با سرفه کوتاهی صاف کرد و همونجور که زانوهاش رو بغل میگرفت با صدای آرومی پرسید:
- با مامانم چیکار کردی؟!
جونگکوک با صدای تهیونگ آخرین پرده رو کنار کشید و با قدمهای شمردهای سمتش اومد و روبهروش ایستاد و دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد:
- بهت گفته بودم مراقب رفتارت باشی.
با لحن سردی کلماتش رو گفت و بی حس به چشمهای نگران تهیونگ زل زد.
پسر کوچیکتر از لبه مبل گرفت و به سختی روی پاهاش ایستاد و خیره به چشمهای مشکی و به خون نشسته مقابلش، با صدایی که سعی میکرد لرزشش رو پنهان کنه جواب داد:
- لطفا جونگک...
ادامه جملهاش با اسیر شدن یقه بلوزش بین انگشتهای قوی و مردونه جونگکوک نیمه کاره موند و خیره به اون چشمهای جهنمی با ترس آب دهنش رو قورت داد.
میتونست قسم بخوره تا اون لحظه هیچوقت جونگکوک رو انقدر عصبانی ندیده بود و همین دلیل کافی برای حال بد و ترسش به نظر میرسید. مادرش دست جونگکوک بود و حتی از جیمین و شرایطش خبر نداشت و هر لحظه استرسش برای خانوادهاش بیشتر میشد.
- لطفا چی هوم؟! بهت چی گفته بودم؟!
دستش رو روی دستهای پسر گذاشت تا یقهاش رو از بین انگشتهای مشت شده پسر بیرون بکشه و در همون حین جواب داد:
- باشه، دیگه تکرار نمیکنم، بذار یه زنگ بزنم باشه؟!
جونگکوک پوزخندی زد و نگاهش رو تو اجزای چهرهای که حالا خیلی واضحتر میدید چرخوند. چطور ممکن بود تمام آدمهای زندگیش باهاش شبیه یه عروسک برخورد کنن و بازیش بدن؟! چطور حتی یکنفر هم باهاش صادقانه برخورد نمیکرد...
نفس عمیقی کشید و بی اهمیت به میگرنی که دو شب تمام حتی برای لحظه دست از سرش برنداشته بود، یقه پسر رو محکمتر بین انگشتهاش فشار داد و خیره به چشمهای مشکیش از بین دندونهاش غرید:
- فکر کردی به همین راحتی تموم میشه؟!
یقه تهیونگ رو محکم ول کرد و به پسری که با حرکت دستش به عقب پرت شده بود نگاه کرد و با فریاد بلندی لب زد:
- هوم؟! که تو یه عصر پاییزی تو یه قایق یه داستان قشنگ تعریف کنی و بعد برای همیشه بری نه؟ احمقی اگه نفهمیده باشی چقدر میشناسمت که حتی از همون حرفای لعنتیت هم بوی رفتنو حس کردم بچه. بوی اینکه یه فکرایی بیشتر از یه وقت گذروندن و یه عکس یادگاری گرفتن داری.
تک خندهای کرد و خیره به تهیونگ همونجور که پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون میکشید، ادامه داد:
- مطمئنا خیلی بهم میخندیدی اگه به هوش بودی و میدیدی عین یه احمق تمام اون مسیر رو زیر بارون دوییدم و بیخبر به نقشه مسخره و بچگانه ات کمک کردم، اما... تو حتی خودت رو هم نمیشناسی...
صدای جونگکوک هیچ ارامشی نداشت و به خوبی مشخص بود به این زودیها آروم نمیشه و حالا تنها نگرانی تهیونگ چهره رنگ پریده پسر بزرگتر بود که با هر جملهای که میگفت از درد چشمهاش رو برای لحظهای میبست و رگهای کنار شقیقههاش متورم تر میشد.
تهیونگ آب دهنش رو به سختی قورت داد و همونجور که روبهروی جونگکوک ایستاده بود با صدای آرومی جواب داد:
- می شناسم... من خودم رو خوب میشناسم که تصمیم گرفتم برم، من باید...
- خوبه ادامه بده و این داستان رو دراماتیک کن.
جونگکوک گفت و دستش رو جلوی فندکش گرفت تا تسلط بیشتری برای روشن کردن سیگارش داشته باشه و با پوک محکمی که به سیگارش زد سرش رو بلند کرد و با خونسردی عجیبی به لبهای تهیونگ چشم دوخت:
- که خودت رو خوب میشناسی نه؟!
سری تکون داد و قدمی سمت تهیونگ رفت و پوک دیگهای به سیگارش زد:
- تو حتی درست نمیدونی اسمت چیه، حتی نمیدونی کی هستی و نمیدونم چرا اون چشمای لعنتیت رو باز نمیکنی تا بفهمی اون ماهیگیری که ازش حرف میزدی هیچ شباهتی بهت نداره چون... من اون ماهی که دوروز دنبال خودم بکشونمت و بعد ولت کنم نیستم.
دستش رو روی چونه تهیونگ گذاشت و همونجور که انگشت شصتش رو روی لب پایینی پسر میکشید، با پوزخند واضحی بدون اینکه برای لحظهای نگاهش رو از چشمهای لرزونش بگیره ادامه داد:
- من اگه بازی رو شروع کنم، تا آخرش ادامه میدم تهیونگ. و احمقی اگه فکر کنی اجازه میدم یه بچه گند بزنه بهش.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با حرص دست جونگکوک رو کنار زد و ازش فاصله گرفت، دود سیگار اذیتش میکرد و سرفههاش رو به سختی تو گلوی دردناکش حبس کرده بود. دستی بین موهای بهم ریختهاش کشید و عصبی از حرفهایی که برای حفظ ارامش جونگکوک نگفته بود، متقابلا صداش رو بلند کرد و با عصبانیت جواب داد:
- دقیقا تا کی قراره تاوان همه آدمهایی که بهت آسیب زدن رو از من بگیری؟! تا کی قراره من کسی باشم که تمام رفتاهاش رو قضاوت میکنی و حتی یک درصد هم نمیخوای دلایلش برای قاطی شدن تو این بازی لعنتی رو درک کنی؟! به بازیت ادامه بده اما چشم هات رو باز کن و بیین تنها حریفت من نیستم، من هیچوقت نخواستم حریفت باشم میفهمی؟! من خیلی خوب خودم رو می شناسم و اینو بدون، مهم نیست چقدر من رو اینجا نگه داری یا با مادرم تهدیدم کنی... بالاخره یک روز چشمهات رو باز میکنی و میبینی اثری از من حتی تو کابوسهات هم نیست...
جونگکوک تک خندهای کرد و از سردردی که امونش رو بریده بود دندونهاش رو روی هم فشار داد و با یه حرکت بین خندههای حرصیش به بازوی تهیونگ چنگ زد و فاصله صورت هاشون رو به صفر رسوند و خیره به چشمهاش از بین دندونهای قفل شدهاش غر زد:
- این اتفاق نمی افته، نه تا وقتی که اسمت جئون تهیونگه.
جونگکوک گفت و پوک آخر رو محکمتر به سیگارش زد و زیر نگاه سنگین تهیونگ سمت در رفت و با پرت کردن فیلتر سیگار در رو بست و بعد از قفل کردنش کلید رو تو جیب شلوارش گذاشت.
تهیونگ نگاهی به در و بعد به جونگکوک که با قدمهای آروم و سستی سمت اتاق میرفت، کرد و دنبالش دویید:
- در رو باز کن جونگکوک... میشنوی؟!
بی توجه به پسر در اتاقش رو باز کرد و بی توجه به فریاد بلند تهیونگ در رو بست و سمت تخت رفت.
تهیونگ با حرص نگاهی به در بسته اتاق کرد و با عصبانیت مشتهاش رو به در اتاق کوبید:
- بیا در رو باز کن من باید برم. عوضی با توام میشنوی؟! بیا این در لعنتی رو باز کن جونگکوک.
با نگرفتن جوابی سرش رو با حرص به در تکیه داد و کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
باید چیکار میکرد؟! باید چطور راهی برای نجاتشون پیدا میکرد و از این مخمسه لعنتی فرار میکرد. حال جونگکوک خوب به نظر نمیرسید و رنگش بیش از حد پریده بود از اینکه تو این شرایط تا این حد نگرانش بود، لعنتی به خودش فرستاد و چشمهاش رو با ناراحتی روی هم گذاشت.
***
- دوست پسر کوچولوت کجاست؟!
یونگی با کلافگی ویسکی رو سر کشید و بی توجه به جیهوپ از پشت صندلی بلند شد و سمت حیاط رفت:
- اوکی چیزی نمیپرسم، صبر کن.
جیهوپ گفت و با بلند شدن یونگی پشت سرش دنبالش رفت و با رسیدن به نزدیکی استخر از بازوش گرفت و سمت خودش برگردوند:
- صبر کن، میخوام باهات حرف بزنم.
- حرفی نداریم.
یونگی با لحن سردی گفت و بازوش رو از دست جیهوپ بیرون کشید:
- تو نداری، اما من دارم.
با صدای آرومی گفت و دستی روی گردنش کشید و با صدای ضعیفی خیره به چهره یونگی لب زد:
- متاسفم، این رو باید زودتر بهت میگفتم اما... برام راحت نبود چون...
- نیازی به تاسف نیست، منم مایل به شنیدن حرف هات نیستم. تنهام بذار.
جیهوپ دستهاش رو روی شونه یونگی گذاشت و مجبورش کرد کمی سمتش برگرده:
- لطفا بهم گوش بده یونگ... من خیلی متاسفم و این رو باید بارها و بارها برات تکرار کنم تا شاید بتونی ببخشیم. من متاسفم که تنهات گذاشتم، من تو شرایط خوبی نبودم و احساس میکردم بهترین کار برای جفتمون اینه که بدون هم باشیم... اما احمق بودم من هر روز بیشتر از قبل دلم برات تنگ میشد و...
- بهت گفتم تمومش کن.
یونگی با صدای بلندی گفت و با عصبانیت به جیهوپ خیره شد:
- با یه احمق حرف نمیزنی جی... انقد بچه نیستم که متوجه نباشم دوستم داشتی یا نه... پس دست از بازی دادن من بردار و تو این مدتی که اینجا مهمونی، شبیه اشون رفتار کن تا میزبان خوبی برات باشیم هوم؟!
با گفتن جملهاش بهش پشت کرد و با قدمهای تندی سمت در آهنی رفت، نمیتونست تو این شرایط که بیشتر از هر زمانی حالش بد بود رفتارهای مزخرف جیهوپ رو هم تحمل کنه و نمیدونست این موضوع رو چطور باید به پسری که هنوز دنبالش میومد بفهمونه.
- صبر کن یونگ دارم باهات حرف میزنم.
- دست از سرم بردار من حرفی باهات...
قبل از اینکه جملهاش رو تموم کنه با دستی که پشت گردنش نشست و سرش رو سمت خودش برگردوند، اخمی کرد و با بوسیده شدن توسط لبهایی که یکروز عاشقانه دوستشون داشت، جملهاش تو گلوش خفه شد و دستهاش رو به اعتراض روی سینه مرد مقابلش کوبید.
جیهوپ بوسهاشون رو عمیق تر کرد و همونجور که با یک دستش دو تا دستهای معترض یونگی رو میگرفت چشمهاش رو باز کرد و به جیمین که کنار لی مین ایستاده بود و با بُهت بهش نگاه میکرد پوزخندی زد و دوباره چشمهاش رو بست.
یونگی باید کنار اون می موند و مهم نبود برای عملی کردن تصمیمش از چه راهکارهایی استفاده میکرد، تنها چیزی که براش اهمیت داشت بردن از اون زن بود... از زنی که تا نابودیش فقط چند قدم فاصله داشت.
***
با صدای ناله آرومی سرش رو از روی پاهاش برداشت و با چشمهایی که هنوز به تاریکی محیط عادت نکرده بودند، سمت در برگشت و با شنیدن صدای نالهای که دوباره تکرار شد با اخم پررنگی از سر جاش بلند شد و دستگیره در رو به آرومی پایین کشید و داخل رفت.
اتاق تاریک بود و تهیونگ برای پیدا کردن کلید برق دستش رو روی دیوار کشید و با لمس کردن دکمه و روشن شدن چراغ سمت تخت رفت و با دیدن رنگ پریده جونگکوک که تمام تنش خیس عرق بود اخمی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با ترس صداش زد:
- جونگکوک، جونگکوک با توام صدام رو میشنوی؟!
با ترس قدمی عقب رفت و دستش رو برای پیدا کردن گوشیش سمت جیبش برد و با یاداوری اتفاقات چند ساعت قبل لعنتی به شانسش فرستاد و دوباره سمت پسر بزرگتر خم شد:
- کوک... صدام رو میشنوی؟!
دستش رو سمت لحاف برد و بعد از کنار زدنش از اتاق بیرون رفت و بدون اینکه اهمیتی به تاریکی محیط بده سمت آشپزخونه دویید.
قبلا هم اینجا اومده بود، اولین سفری که به عنوان ماه عسل اومده بودند و به لطف همین موضوع نفس عمیقی بابت آشنایی جزئی که با محیط داشت کشید و ظرف شیشهای رو زیر شیر آب گرفت و بعد از پر کردنش از آشپزخونه بیرون اومد و سمت اتاق رفت.
کنار تخت نشست و حولهی کوچیکی که روی میز بود رو خیس کرد و به آرومی روی صورت جونگکوک گذاشت و با نگرانی بهش خیره شد.
پسر بزرگتر به آرومی ناله میکرد و اخم بین ابروهاش حتی برای لحظهای باز نمیشد و صورتش کاملا خیس بود.
تهیونگ دستش رو سمت صورتش برد و همونجور که پوست رنگ پریدهاش رو به آرومی نوازش میکرد با صدایی که برای خودش هم غریبه بود به آرومی لب زد:
-نباید دنبالم می اومدی... نباید منو برمیگردوندی جونگکوک... بودن من کنارت اصلا به نفعت نیست... من شی وو نیستم، خیلی سعی کردم شبیهش باشم برات... اما نمیدونم چرا از اولین روزی که دیدمت انگار دروغ گفتن به اون دوتا تیله مشکی بزرگترین گناه دنیا بود و من برای انجام دادنش زیادی ترسو بودم... انگار گرفتن دست هات و حرف زدن از خاطراتی که برای من نبود، بدترین کاری بود که میتونستم انجام بدم و فراموش کردم من برای همین کنارت بودم...
حوله رو دوباره با آب خیس کرد و اینبار گردن و قفسه سینههای محکم و مردونهاش رو نمدار کرد و با بغضی که دیگه توانی برای نگه داشتنش نداشت، به کارش ادامه داد و با صدایی که میلرزید به آرومی زمزمه کرد:
-من بازیگر خوبی نیستم کوک... من نتونستم بهت نگاه کنم و از زبون شخص دیگهای بهت دوستت دارم بگم و... متاسفم اگه به خاطر من به این حال افتادی...
با صدایی که هر لحظه تحلیل میرفت جملاتش رو گفت و خیره به لبهای نیمه باز و صداهای نامفهومی که از بین لبهاش خارج میشد سرش رو کمی نزدیکتر برد و با خم کردن سرش، چشمهاش رو آروم بست و بوسه کوتاهی روی خالی که درست زیر لب جونگگوک قرار داشت زد و ازش فاصله گرفت.
دستی روی صورت خیسش کشید و پایین تخت روی زانوهاش نشست و دوباره حوله رو با آب خیس کرد و روی پیشونیش گذاشت و با قدمهای آرومی از اتاق بیرون رفت تا ظرف داروهارو پیدا کنه.
باید با لی مین تماس میگرفت اما حتی با یه لمس ساده هم متوجه شده بود که گوشیها همراه جونگکوک نبود و نمیدونست اگه حالش بدتر میشد باید چه کاری انجام میداد.
نفس عمیقی کشید و با برداشتن قرص و لیوان آبی سمت اتاق برگشت. باید کمی صبر میکرد تا تبش پایین بیاد و بعد از اینکه بیدار شد قرص رو بهش میداد و برای همین ترجیح داد به پاشویه کردنش ادامه بده و در همون حال دستش رو روی دست یخ زده جونگکوک گذاشت و همونجور که روی زمین می نشست لحاف رو کمی روی تنش بالا کشید و ناراحت و ترسیده از حال بدش چشمهاش رو روی هم فشار داد و پیشونیش رو روی ساق دست مردونه جونگکوک گذاشت.
چشمهاش رو به سختی باز کرد و با سردردی که با روشنایی اتاق تحریک شده بود، دستش رو برای جلوگیری از نور بلند کرد و با سنگینی که روی دستش حس کرد سرش رو چرخوند و با دیدن تهیونگ که پایین تخت خوابیده بود و دستش رو بین انگشتهاش گرفته بود اخمی کرد و با افتادن چیزی از روی پیشونیش، روی تخت نیم خیز شد.
با یادآوری صداهای نامفهومی که شب گذشته شنیده بود نفس عمیقی کشید و همونجور که آروم از روی تخت بلند شد، دکمههای بلوزش رو بست و سمت تهیونگ خم شد و با بلند کردنش اون رو سر جای خودش خوابوند و بعد از کشیدنش لحاف روی تنش، از اتاق بیرون رفت.
ساعت 10 صبح رو نشون میداد و زیادتر از تایم مشخصش استراحت کرده بود و باید سری به شرکت میزد. روز گذشته با یه تماس کوتاه به شی وو گفته بود که برای یه سفر کاری مدتی نیست و تو این زمان کوتاهی که داشت باید برای هضم این حقیقت تلاش میکرد اما ضعیفتر از چیزی که باید به نظر میرسید.
نفس عمیقی کشید و بعد از بیرون رفتن از خونه در رو قفل کرد و سمت ماشینش رفت و با همزمان با سوار شدن با صدای زنگ گوشیش همونجور که ماشین رو روشن میکرد تماس رو جواب داد.
- بله هیونگ؟!
نامجون با شنیدن صدای گرفته جونگکوک اخمی کرد و سوالش رو تغییر داد:
- سرما خوردی؟!
دنده عقب گرفت و با خارج شدن از محوطه جواب داد:
-نه، اثرات ناشی از یه میگرن طولانی مدته.
نامجون هومی کرد و با یاداوری دلیل زنگ زدنش با صدای آرومی پرسید:
- از لی مین شنیدم رفتیم ویلای جنگلی و... هی میتونیم بهتون ملحق شیم فردا تولد جینه؟!
جونگکوک همونجور که از آینه به پشت سرش نگاه کرد، با بی حالی لب زد:
- حتما، به هر حال منم به کمکت درباره موضوعی نیاز دارم.
با تشکر تند و سریع نامجون تماس رو قطع کرد و با دیدن شماره لی مین که بارها زنگ زده بود، اخمی کرد و لمس سبز رنگ رو کشید و با پیچیدن صدای لی مین، جواب سلامش رو داد.
***
با خستگی در رو باز کرد و داخل رفت، پردههای پنجره قدی کاملا کنار رفته بود و تاریکی جنگل به خوبی مشخص بود.
نگاه سطحی به محیط انداخت و با ندیدن تهیونگ همونجور که کلید رو تو جیب شلوار گذاشت با اخمی که از ندیدن پسر بین ابروهاش نشسته بود، سمت انتهای سالن رفت و با لحن محکمی پسر رو صدا کرد:
- تهیونگ.
با نگرفتن جوابی نفس عمیقی کشید و با باز کردن در اتاق به پسری که با حوله تنپوشی پایین تخت نشسته بود و موهای خیسش کمی صورتش رو نمدار کرده بودند نگاه کرد و خیره به بطری شرابی گرون قیمتی که نصف شده بود نفسش رو با کلافگی فوت کرد و به چشمهای خمار تهیونگ زل زد:
- داری چه غلطی میکنی؟!
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک نگاهش رو سمت در چرخوند و با دیدنش که با عصبانیت دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود و نگاهش میکرد، لبخند کجی زد و کمی دیگه از محتوای بطری رو مزه کرد:
- اوه... اینجایی. تبت اومد پایین؟!
جونگکوک با اخم به پسر کوچیکتر که جملاتش رو به سختی بیان میکرد، نگاهی انداخت و با قدمهای بلندی سمتش رفت و از بازوش گرفت:
- بلند شو ببینم.
تهیونگ با کشیده شدن بازوش محکم از بطری گرفت و با اخم دست جونگکوک رو پس زد و به عقب هولش داد:
- بهم دست نزن.
با حرص دندون قروچهای کرد و برای لحظهای چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش رو بین خستگی شدیدش سرکوب کنه:
- عصبیم نکن تهیونگ، اون بطری لعنتی رو هم بده به من.
- اگه ندم؟!
تهیونگ با تخسی گفت و به چشمهای جدی جونگکوک خیره شد.
پسر بزرگتر دستی بین موهای لختش کشید و دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد:
- بدش به من و برو لباس بپوش.
- ازم متنفری نه؟!
بدون اینکه متتظر جوابی از طرف جونگکوک بمونه با صدای شکسته و درموندهای لب زد:
- منم ازت متنفرم... ازت خیلی هم متنفرم...
اخمی کرد و زبونش رو با حرص به دیواره گونهاش فشار داد و خیره به تهیونگ قدم بلندی سمتش برداشت:
- اون مشروب لعنتی رو بده به من و انقدر چرت ن...
- ازت متنفرم که انقدر دوستت دارم.
با شنیدن جمله تهیونگ بی حرکت ایستاد و خیره به چشمهاش، متعجبانه نگاهش کرد.
- دوستت دارم جونگکوک و بابتش ازت متنفرم. ازت متنفرم که منو عاشق خودت کردی وقتی انقدر عاشق یه آدم دیگهای... من هیچ فرقی باهاش ندارم، اندازه اون خوشگلم... نیستم؟! من فقط از پوشیدن لباسای تنگ خوشم نمیاد و ترجیح میدم باهات بجای یه رستوران لوکس تو یه قایق وسط اون دریای لعنتی رامن بخورم و واسه همین من رو دوست نداری نه؟! تو با من مثلِ یه اشغال رفتار میکنی و ازت متنفرم که نمیتونم دوستت نداشته باشم.
با تموم شدن جملهاش با چشمهایی که پر از اشک شده بودند بطری رو روی زمین پرت کرد و بی توجه قدمی جلو برداشت و قبل از اینکه پاش روی شیشه شکسته بشینه، با حلقه شدن دستهای جونگکوک دور زانو و کمرش، بی اراده دستهاش رو بالا آورد و دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد.
با نفس عمیقی شوکه از حرفهای تهیونگ و اشکهایی که تمام صورتش رو خیس کرده بودند سمت تخت رفت و با خوابوندنش روی تخت کمی ازش فاصله گرفت و قبل از اینکه کاملا از روش بلند شه، با گره خوردن دستهای تهیونگ روی یقه بلوز مشکیش، نگاهش رو به چشمهاش دوخت و با لبهایی که با ترس و آروم روی لبهاش نشستن، زانوش رو روی تخت گذاشت و بی توجه به حوله کنار رفته پسر، برای لحظهای بی حرکت ایستاد و چشمهاش رو بست.
***
سامری پارت بعد:
- تو منو تو خواب بوسیدی؟!
- چرت نگو بچه.
***
- باید جدا شیم، هر چه سریعتر باید این اتفاق بیوفته. فهمیدی؟!
***
- مامانم... مامانم چه اتفاقی براش افتاده؟
- میدونی من با مهرههای سوخته چطور رفتار میکنم تهیونگ؟
***
- داری چی میگی؟!
- فکر میکنی اولین بار تورو شب تولد جونگکوک جلوی اون تالار دیدم؟! چه بچه ساده احمقی...
***
- بهت گفتم تهیونگ کجاست شی وو؟!
***
دوستتون دارم💜