🌟 I Will Find You 🌟

By nil_fic11

16.1K 2K 1.6K

📌نام فیک: I will find you 📌ژانر: پلیسی_عاشقانه 📌کاپل ها: Jenmin & Taerosé 📌خلاصه: جیمین و جنی همسایه و ه... More

🥳 تیزر 🎥
🎭بیوگرافی🎭
پــارتــ_1
پــارتــ_2
پــارتــ_3
پــارتــ_4
پــارتــ_5
پــارتــ_6
پــارتــ_7
«صحبتی کوتاه»
پــارتــ_8
پــارتــ_9
پــارتــ_10
پــارتــ_11
پــارتــ_12 (13+)
پــارتــ_13
پــارتــ_14
پــارتــ_15
پــارتــ_17
پــارتــ_18
پــارتــ_19
پــارتــ_20 (13+)
پــارتــ_21
پــارتــ_22
پــارتــ_23
پــارتــ_24
پــارتــ_25
پــارتــ_26
پــارتــ آخــر

پــارتــ_16

364 50 22
By nil_fic11

پارت_16

"جنی"

اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جونگ جینه با یه لبخنده ترسناکی آروم آروم بهم نزدیک می شد و صدای برخورده عصاش به کفه چوبیه اتاق باعث می شد پاهام به لرزه بیفتن.

_هی به من نزدیک نشو! شنیدی چی گفتم؟؟؟

اما اون گوش نمی داد و هی نزدیک و نزدیک تر می شد تا اینکه تو فاصله ی چند سانتی متریم قرار گرفت.

_ برو عقب مرتیکه ی روانی وگرنه جیغ میزنم.

جونگ جین در حالی که تیکه ای از موهامو بین انگشتاش به بازی گرفته بود گفت:

+هر چقدر دلت میخواد جیغ بکش ولی به نفعته که الکی خودتو خسته نکنی.

چونمو تو دستش گرفت و آورد بالا تا به چشماش نگاه کنم. تقلا میکردم که صورتمو بکشم کنار اما زور اون بیشتر بود و تلاشه من بی فایده.

+از نزدیک خیلی زیبا تری. من تو رو از بچگیت میشناختم و از همون موقع عاشقت بودم اما تو منو فقط به چشمه دوسته بابات میدیدی و عمو صدام می کردی.

هنوز داشت به چونم فشار میاورد و من به زور و با یه صدای ضعیف گفتم.

_عوضیه بچه باز.

با شنیدنه این حرف دستشو برد بالا که یکی بخوابونه دمه گوشم اما نتونست و پرتم کرد روی تخت.

+نگران نباش عزیزم وقتی ازدواج کردیم خودم زبونتو کوتاه می کنم و بهت یاد می دم چطور با شوهرت صحبت کنی.

_هه مگه این که تو خواب ببینی.

+ تو همیشه تو خوابه منی ولی قراره خوابام به واقعیت تبدیل شه.

رفت کنار کمد کوچیکی که گوشه ی اتاق بود و یه برگه ازش در آورد.

+این سنده ازدواجه که باید امضاش کنی. و کلی ام وقت داری که فکر کنی چون تا زمانی که من بخوام قراره تو این اتاق بمونی و کسی ام نیست که بیاد نجاتت بده.

........................................................

"جیمین"

بعد از سه ساعت رانندگی بالاخره به مسیر جنگل رسیده بودم و واردش شدم. هوا تاریک بود و زمین ناهموار. اولش فقط یه مسیر پیچ در پیچ بود اما آخرش به دو قسمت تقسیم می شد و از اونجایی که مسیرارو بلد نبودم و نمی دونستم به کجا می رسن اول تصمیم گرفتم از سمته راست برم.

_امیدوارم راه درست همین باشه.

اما خیلی زود فهمیدم که راهو اشتباه اومدم چون اطراف کاملا خالی بود و انتهای مسیر با تنه ی درختا بسته شده بود. دور زدم و دوباره برگشتم سر دو راهی و این بار از سمته چپ رفتم.
حدود نیم ساعتی بود که اون اطراف با ماشین پرسه می زدم. دیگه داشتم نا امید می شدم که یهو یه نور ضعیفی از لا به لای درختا نظرمو جلب کرد.
ماشینو یه جایی بینه بوته ها پارک کردم و رفتم سمته نور که به یه کلبه می رسید. با این که ازش دور بودم ولی می تونستم ببینم که دو تا مرد مسلح
کنار در وایسادن.

_خودشه!

.........................................................

"جنی"

نمیخواستم قبول کنم که برای همیشه گیر افتادم و قراره با مردی ازدواج کنم که منو دزدیده و هم سنه بابامه.
به اطرافم نگاه کردم که چشمم به یه گلدونه کوچیک کنار کمد خورد.

+خب من فعلا تنهات می ذارم تا تصمیمتو بگیری.

جونگ جین روی پاشنه ی پا چرخید و خواست بره بیرون که من تو دلم با شمارشه یک، دو، سه، یهو پریدم سمته گلدون و از پشت محکم کوبیدم تو سرش اما چون کوچیک بود فقط چند قطره خون از سرش اومد و باعث شد از درد سرشو بینه دستاش بگیره که من از فرصت استفاده کردم و دویدم سمته در و از اتاق خارج شدم ولی به در اصلی که رسیدم قفل بود و هر چقدر سعی کردم باز نشد برگشتمو دیدم که شیش نفر پشتمن و دارن بهم نزدیک می شن. فکر نمی کردم که داخله کلبه ام محافظ داشته باشه اونم شیش تا!.
جونگ وون بهشون دستور داد که ازم فاصله بگیرن و خودش اومد سمتم و منو انداخت رو شونش که با جیغ گفتم:

_وووللللمممم کنننن مرتیییکهههه. بذااااررر بررررمممم

به جیغا و حرفام گوش نداد و دوباره پرتم کرد روی تخت و یه دستمال برداشت و خونی که روی سرش بود رو پاک کرد و بعد جوری که انگار هیچی نشده چندتا هیزم برداشت و گذاشت توی شومینه.

+من بخاطره تو همه کار میکنم و حتی به اون حرومزاده هایی که ازت شایعه درست کرده بودنم یه درس درست و حسابی دادم و تو کمتر از چند ساعت اون خبر از کله سایتا پاک شد، اونوقت تو ازم فرار می کنی؟!

_یعنی چی؟! اما بابام گفت که خودش خبرارو پاک کرده.

+آره، بابات تو دروغ گفتن استاده.

_به نظر من اونی که داره دروغ میگه تویی میدونی چرا؟ چون تو یه روانی ای!

+فکر می کنی از اولش اینطوری بودم؟؟؟ همه ی اینا تقصیره بابای توئه.

_روانی بودنه تو چه ربطی به بابای من داره؟؟؟ بابای من یه مرد فوق العادس که آزارش حتی به یه مورچه ام نمی رسه.

+عه واقعا اینطور فکر می کنی پرنسس؟ شاید وقتشه که پنبه رو از اون گوشات برداری و داستانه واقعیو بشنوی.

...........................................................

"جیمین"

از بغل رفتم سمته کلبه و پشته بوته ها قایم شدم.
محافظا جلوی در بودن و باید یه جوری حواسشونو پرت می کردم برای همین یه سنگ برداشتمو انداختمش قسمته پشتیه کلبه.
یکی از محافظا صدا رو شنید و گفت:

~تو یه صدایی نشنیدی؟؟

✘محافظ دوم: نه من چیزی نشنیدم.

~میرم این اطراف یه چرخی بزنم تو همین جا باش.

✘: باشه.

صبر کردم تا اون محافظ از موقعیتش دور بشه و بعد خیلی آروم رفتم پشتش و با تفنگم به سرش ضربه زدم که بیهوش شد. قبل از اینکه بیفته زمین گرفتمش تا صدای افتادنش جلب توجه نکنه. بعد دوباره رفتم پشته بوته ها و منتظر شدم. که محافظه دوم متوجه ی غیبته طولانی مدته محافظه اول شد و شروع کرد به صدا زدنش...
صدایی نشنید پس آروم آروم اومد سمتی که محافظه اول روی زمین افتاده بود و با دیدنش دوید سمتش که من سریع از پشت بهش حمله کردم و دوباره همون حرکتو زدم که افتاد زمین.
رفتم سمته در و در حالی که تفنگمو به حالته آماده باش نگه داشته بودم با دسته آزادم با احتیاط درو باز کردم.
داخله کلبه کوچیکه بود ولی کلی اتاق داشت.
درِ یکی از اتاقا کمی باز بود در حدی که نور ازش رد می شد و صداها قابله شنیدن بود. رفتم سمته در و از درزش به داخل نگاه انداختم.
داخله اتاق جنی و یه مرد میانسالو دیدم که دستش عصا داشت. خواستم برم داخل و جنیو نجات بدم اما انگار اون مرد داشت حرفای مهمی می زد برای همین دستگاه ضبط صوتمو از همونجایی که جاسازش کرده بودم روشن کردم و منتظر موندم.

..........................................................

"جنی"

جونگ جین گفت:

~آماده ای که حقیقتو بشنوی؟

گیج نگاهش کردم که ادامه داد.

~ منو بابات از سال ها پیش همو میشناختیم حتی قبل از به دنیا اومدنه تو. بابات تو بازار عمده شیلات کار می کرد. با اینکه کار کردن تو اون بازار حتی هزینه ی اجاره خونشم نمی شد ولی بازم ادامه می داد. من همیشه به بابات سر میزدم چون اون بهترین دوستم بود و تو زمانه استراحت و ناهارش با هم می رفتیم رستوران و سوجو میخوردیمو از مشکلاتمون حرف می زدیم. یادمه که یه روز تو سالگرد دوستیمون پولامونو روی هم گذاشتیم و یه جفت ساعته دوستی خریدیم و اون شد نشانه دوستیمون.
شرایطه زندگی برای جفتمون سخت بود چون کار منم صید ماهی بود و پول زیادی ازش در نمیاوردم تا اینکه یه نفر به اسمه رئیس وارد زندگیم شد. اون یه قاچاقچی بود و بهم گفت که میتونه کاری کنه که زندگیه راحت تری داشته باشم و بهم یاد داد چطور مواد خرید و فروش کنم. من جوون بودم و تنها، برای همین ترجیح دادم فقط در حده چند گرم مواد بفروشم و با پولش هزینه ی اجاره خونمو پرداخت کنم.
یه روز بابات با صورته گریون و ناراحت اومد پیشم و ازم کمک خواست. بهم گفت که زنش سرطان داره و مجبوره تمام وقت کار کنه ولی حقوقش حتی به یه ورق از داروهای مامانتم نمی رسه.
اولین بارم بود که دوستمو تو اون حال میدیدم برای همین تصمیم گرفتم کمکش کنم و بهش پیشنهاد دادم که با هم وارد دنیای قاچاق مواد شیم. اون اولش مخالفت کرد ولی خیلی زود فهمید چاره ای نداره و مجبوره برای نجاته زنش یه کاری بکنه. منو بابات تصمیم گرفتیم برای رئیس کار کنیم و تو کارمونم فوق العاده بودیم جوری که خیلی زود پیشرفت کردیم و بابات تونست با حقوقش داروهای مامانتو بخره و میتونم بگم اون لحظه خوشحال ترین مرده روی زمین بود و منم از دیدنه خوشحالیش خوشحال شدم.
روز به روز تو کارمون ماهر تر شدیم تا این که قرار شد برای اولین بار جا به جایی گسترده به خارج از کشور داشته باشیم. اون کار خیلی خطرناک و ریسکی بود. ولی منو بابات ایمان داشتیم که از پسش برمیایم.
متاسفانه شانش باهامون یار نبود و شبه جا به جایی پلیسا ریختن سرمون و ما مجبور شدیم بسته هارو ول کنیم و فرار کنیم اما پلیسا بهمون تیر اندازی کردن و یه تیر به پای من خورد و افتادم زمین. بابات برگشت و منو دید که رو زمین افتاده بودم. آخرین امیدم برای نجات،کمکه بهترین دوستم بود برای همین دستمو سمتش دراز کردم و ازش کمک خواستم ولی اون منو اونجا تنها گذاشت و من همون موقع فهمیدم که چه حرومزاده ایه.
از اون اتفاق یه پای لنگ و یه ساعته شکسته برام موند و زمانی که پشته میله های زندان بودم فقط به یه چیز فکر می کردم؛ «انتقام»!

......................................................

"جیمین"

به صورته جنی نگاه کردم. مثله گچ سفید شده بود و حلقه های اشک رو می شد تو چشماش دید.

_تو نباید چیزی میفهمیدی.

یهو یکی از درا باز شد که باعث شد به عقب برگردم.
یه مرد از اتاق بغلی بیرون اومد و با تعجب بهم گفت:

~ تو کی هستی؟! اینجا چیکار میکنی؟!

_( لعنتی)!

..........................................................
*سلام بر خواننده های عزیز امیدوارم حالتون خوب باشه.💝
می خواستم بابتِ حمایتا، ویو ها، ووت ها و کامنتاتون تشکر کنم چون اخیرا خیلی ازم حمایت کردین و واقعااااا ازتون ممنونم چون من نویسنده نیستم ولی شما لطف داشتین و همراهیم کردین. خلاصه این که نوکرتونم.💖💞

Continue Reading

You'll Also Like

1K 209 6
multishot {دختر هان} کیم سوکجین، نقاش معروفی که با سن کمش دنیای هنرو دگرگون کرده، خودکشی میکنه. هیچکس دلیلشو نمیدونه. اما اون نمیمیره. زنده میمونه چو...
5K 1K 31
• قصه ی دختری که با شخصیت ساخته ی خودش، یعنی اوه سهون روبرو میشه! شاید سهون از اولش تنها کرکتر اصلی داستانش بوده اما،طوری جلوش ظاهر میشه که انگار هیچ...
195K 24K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
862 115 8
•شاید اگه مثل قبل خودکشی کنم شاید برای هر دومون بهتر باشه ولی این دفعه هیچکس حق نداره جلومو بگیره• نام : یه فرصت دیگه ژانر: دانشگاهی ، انتقامی ، خشن...