💍⃤ REPLᴀCE💍⃤

By ariiellmina2

713K 92.5K 53.9K

( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدوا... More

- part 1 -
-part 2-
-part3-
-part 4 -
-part 5-
-part6-
-part7-
-part8-
-part9-
-part10-
-part11-
-part12-
-part13-
-part14-
-part15-
-part16-
-part17-
-Part18-
-part19-
-part 20-
-part21-
-part22-
-part23-
-part24-
-part26-
-part27-
-part28-
-part29-
-part30-
-part31-
-part32-
-part33-
-part34-
-part35-
-part36-
-Part37-
-part38-
-Part39-
-part40-
-part41-
-part42-
-part43-
-part44-
-part45-
_part46_
-part47-
_Part48-
-part49-
💍⃤Last Part💍⃤

-part25-

13.4K 1.9K 832
By ariiellmina2

دست هاش رو روی گوشش گذاشت و چشم هاش رو محکم بهم فشرد. خیره به نقطه نامعلومی تکیه اش رو به سرمای شیشه پشت سرش داد و اجازه داد قطره اشکی که سرکشانه راهش رو تا پشت پلک سمت چپش، پیدا کرده بود از سقف چشم های سرخش روی گونه های سردش بریزه و بغضی که به سختی مهارش کرده بود رو بشکنه.

دست هاش رو محکمتر روی گوشش فشار داد اما اون صداها بلندتر از چیزی بودند که فکرش رو میکرد و یا شاید فقط تو قسمتی از مغزش ضبط شده بودند که هر چقدر هم دست هاش رو محکمتر روی گوشش میذاشت و سعی میکرد تمام حواسش رو به صدای بوق های کوتاه ماشین هایی که از خیابون رد میشدند بده، موفق نمیشد و باز هم تنها صدایی که می شنید، ناله های کوتاه و حرف هایی بودند که قلبش رو بیش از حد به درد میاورد.

نگاهی به تراسی که تنها یه گلدون کوچیک از گل فراموشم نکن روی میز کوچیک لهستانی، درست کنار دیوار با فاصله چند قدم ازش قرار داشت، انداخت و با لبخند تلخی به پناهگاه جدیدش خیره شد.

انگار روزهای زیادی رو قرار بود به اونجا بیاد و ترجیح میداد تو اولین فرصت فکری به حالش بکنه تا حداقل شب هایی که برای نجات قلبش به اونجا پناه میاورد انقدر سردش نشه.

نگاهی به ساعت تو دستش انداخت و اب دهنش رو به سختی قورت داد، رد خیس اشک رو به خوبی روی صورتش حس میکرد و حتی خودش هم متوجه نشده بود که تمام این مدت بی اراده گریه کرده و میدونست که بزرگترین دلیلش دلتنگی برای مادرشه، نه پسری که با فاصله چند متر با معشوقه ای که عاشقانه دوستش داشت، عشق بازی میکرد و هیچ اهمیتی به اون نمیداد.

اون هیچ اهمیتی بهش نمیداد، رسما یه ادم مزاحم تو اون خونه محسوب میشد و حس سربار بودن همراه نفرتی که به خوبی از دو همخونه اش دریافت میکرد بیش از حد ازارش میداد، تهیونگ متنفر بود، از اینکه ادم ها ازش متنفر باشن و ازارشون بده متنفر بود و حالا...نفرت کسی رو داشت که تمام قلبش از حس عمیقی نسبت به اون پر شده بود.

سرش رو به زانوهاش تکیه داد و چشم هاش رو دوباره بست، صداها ارومتر شده بودند اما درد قلبش تمومی نداشت و حتی فکرش رو هم نمیکرد یکروز شاهد همچین صحنه ای باشه.

یکی از دست هاش رو روی سرش گذاشت کمی تو خودش جمع شد و چشم هاش رو بست، اون باید از این خونه میرفت... اون باید هر چه سریعتر قلبش رو نجات میداد و از اونجا برای همیشه میرفت و مهم نبود برای این کار از چه کسی خواهش میکرد.

****

انگشت شصت و اشاره اش رو روی چشم هاش گذاشت و همونجور که ماساژ میداد از اتاق بیرون رفت و قبل از اینکه سمت اشپزخونه بره به تراس و جای خالی پسر نگاه کرد و با یاداوری شب گذشته، نفسش رو به بیرون فوت کرد و راهش رو سمت اتاق انتهای راهرو کج کرد.
ناراحت بود، دلیلش رو نمیدونست اما جایی بین رگ های قلبش، جایی دقیقا بین سلول های خاکستری مغزش چهره غمگین پسری که پشت بهش به در شیشه ای تکیه داده بود باعث میشد نفس هاش رو به سختی از سینه اسیب دیده اش رها کنه و حتی برای لحظه ای نمیتونست اون صحنه رو فراموش کنه... چرا انقدر درداور بود؟! چرا انقدر همه چیز...

با رسیدن به در اتاق دستگیره در رو بین انگشت هاش فشرد و دست از فکر کردن برداشت و با باز کردن در و دیدن اتاق خالی با اخم غلیظی به اطراف نگاه کرد.

قدمی داخل اتاق رفت و همونجور که به تخت نامرتبش نزدیک میشد، به ساعتش نگاهی کرد و گوشیش رو از جیب شلوار راحتیش بیرون اورد.

برای بار دوم به شماره لی مین زنگ زد و با جوابی نگرفتن، نفسش رو با حرص به بیرون فوت کرد و همونجور که روبروی قاب عکس کوچیک و سه نفره تهیونگ ایستاده بود و به چهره شادش کنار جیمین و زنی که بین دو پسر نشسته بود و با لبخند بزرگی به دوربین خیره شده بود نگاه کرد.

دستی بین موهاش کشید و نگاهش رو از قاب عکس گرفت و از اتاق بیرون رفت. باید حاضر میشد و همین الان هم خیلی دیر کرده بود.

در اتاقش رو باز کرد و خیره به چهره خوابیده شی وو، لباس هاش رو عوض کرد و همونجور که از اتاق بیرون میرفت دوباره شماره لی مین رو گرفت.

نگران شده بود... جونگکوک بعد از اون تصادف از هر تماس بی جواب و از همه ادم های اطرفش می ترسید و این مسئله حتی با جلسات متعدد روانشناسیش هم حل نشده بود.

با پیچیدن صدای لی مین تو گوشی دکمه اسانسور رو زد و با جدیت در جواب صدای ارومش پرسید:

_ این چندمین باره که بهت زنگ زدم لی مین؟!

لی مین نگاهش رو از شلوغی کلاب گرفت و با نفس عمیقی جواب داد:

_متاسفم... من همراه تهیونگ...

_کجاست؟! قرار بود برین بیمارستان، و لطفا نگو که ساعت هشت صبح تو بیمارستان جشن گرفتن و دلیل این صداها هم همینه.

_ نه ما... یعنی تهیونگ قصد داشت دوستش رو قبل از رفتن به بیمارستان ببینه و برای همین اومدیم کلابی که...

_ دوستش؟! جیمین؟!

لی مین نگاهش رو از ووبین و تهیونگ گرفت و با کلافگی جواب داد:

_نه، ووبین.

نفس عمیقی کشید و در ماشین رو باز کرد و همونجور که سوار میشد پوزخندی زد و گوشی رو قطع کرد، باید سری به شرکت میزد و بعدش سراغ یونگی میرفت تا مدارک تهیونگ رو با نقشه ای از سومین بگیره. و این کاری بود که فقط یونگی میتونست انجام بده.

اون پسر تا صبح از تراس بیرون نیومده بود و همین که بیدار شده بود همراه لی مین از خونه بیرون رفته بود و حالا بعد از کلی اصرار برای دیدن مادرش، دیدن ووبین رفته بود پسری که دوستش داشت و میتونست این رو به خوبی از نگاه هاش بخونه.

پاش رو روی پدال گاز فشار داد و بی توجه به اهنگی که برای بار دوم تو فضای ماشین پلی شد، برای نشنیدن صدای افکاری که هر لحظه بیشتر عصبیش میکردند، صدای اهنگ رو بلندتر کرد و مسیری که اومده بود رو دور زد...

اون لعنتی... هربار که حس میکرد میتونه درکش کنه تهیونگ کسی بود که بهش ثابت میکرد لیاقت اعتمادش رو نداره و نمیدونست چرا انقدر از این موضوع عصبی میشه.

با نگه داشتن ماشین جلوی در ورودی با عصبانیت پیاده شد و بی توجه به  بادیگاردی که روبروی در ایستاده بود داخل رفت. نگاهش رو تو فضای خلوت کلاب چرخوند و  با دیدنش قدمی سمتش رفت و همونجور که دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود با صدای بلندی اسمش رو صدا زد:

_ تهیونگ.

با صدای جونگکوک اب دهنش رو قورت داد و سمت نگاه برزخی ای که بهش خیره شده بود برگشت و با ترس نفس عمیقی کشید.

********

_ میتونم اینجا بشینم؟!

جیمین بدون اینکه نگاهش رو از لیوان شیر توت فرنگیش بگیره، با صدای ارومی جواب داد:

_ اینجا خونه من نیست، پس... بله شما میتونی اینجا بشینی.

جیهوپ با جمله بی حوصله پسر لبخندی زد و همونجور که روی صندلی کنارش جا میگرفت به دختری که پشت کانتر ایستاده بود اشاره کرد:

_ یه شات ویسکی.

_ شما لعنتی ها، حتی تو خونه هاتون هم شبیه فیلم ها زندگی میکنین.

جیمین زیر لب زمزمه کرد و با پوزخندی کمی از محتویات لیوانش رو مزه کرد.

جیهوپ خنده اش رو قورت داد و همونجور که به بطری شیشه ای ویسکی خیره شده بود با صدای ارومی پرسید:

_ دعواتون شده؟!

چشم هاش رو با شنیدن حرف پسر تو حدقه چرخوند و با بی حوصلگی لب زد:

_ به شما مربوط میشه؟!

_ نه فقط حس کردم یکم بهم ریخته ای و شاید نیاز داری با کسی صحبت کنی.

جیمین با نفس عمیقی لیوان بلندش رو روی کانتر گذاشت و سرش رو سمت پسر چرخوند، با حرص به چشم های مشکی که مرموزانه با لبخند کمرنگی بهش خیره شده بودند نگاه کرد و با لحن سردی جواب داد:

_ ممنون، اما من عادت دارم فقط با دوستم دردودل کنم.

با گفتن جمله اش از روی صندلی بلند شد و قبل از اینکه از پسر فاصله بگیره با شنیدن جمله اش سر جاش ایستاد:

_ خوبه که انقدر کنارشی.

_ متوجه منظورت نمیشم.

جیمین گفت و سوالی به پسر مقابلش خیره شد، از حرف هاش چیزی نمیفهمید و اینکه جملاتش رو طوری بیان میکرد که نمیشد برداشت واضحی ازش داشت ازارش میداد.

جیهوپ بدون اینکه جوابی به سوال جیمین بده از روی صندلی بلند شد و دقیقا روبروی پسر ایستاد:

_ من میخوام دوباره با یونگی قرار بزارم تو باهاش مشکلی نداری؟!

جیمین ابرویی بالا انداخت و اب دهنش رو با حرص قورت داد:

_ اون دوست پسر منه، و تو داری اجازه میگیری که بهش برگردی؟!

جیهوپ دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و متفکرانه لب هاش رو جمع کرد و با صدای ارومی جواب داد:

_ خوب ما سه سال قرار گذاشتیم و من نتونستم فراموشش کنم و حالا حس میکنم باید دوباره اعتمادش رو جلب کنم. و حس میکردم باید این رو بدونی.

جیمین دستی بین موهاش کشید و خیره به چهره خونسرد مقابلش با لبخند دندونی جواب داد:

_ مشکل دارم، اون دوست پسرمه...انتخاب خودته که منتظرش بمونی تا شاید یکروزی کات کردیم و اونوقت میتونی بهش برگردی اما تا وقتی من اینجام، بهتره بهش فکر نکنی هوم؟!

با تموم شدن جمله اش بدون اینکه منتظر حرفی از جانب پسر باشه، بهش پشت کرد و سمت پله ها برگشت و با حرص قدم برداشت. همه ادم های این خونه مرموز بودند و انگار هیچکس صادقانه برخورد نمیکرد و از اینکه خودش و تهیونگ هم درگیر این خانواده شده بودن بیش از حد کلافه بود.

_جیمین؟!

با صدای یونگی سمتش برگشت و بدون اینکه نگاهش رو از چهره ناراحتش بگیره قدمی سمتش رفت.

****

با صدای جونگکوک اب دهنش رو قورت داد و سمت نگاه برزخی که بهش خیره شده بود برگشت و با ترس نفس عمیقی کشید.

اون اینجا بود، جونگکوک با فاصله ده قدم درست روبروش ایستاده بود و تهیونگ میتونست قسم بخوره به خوبی چشم هایی که از خشم به سرخی میزدند رو میدید.

نگاهش رو از قدم های ارومی که سمتشون میومد گرفت و سمت ووبین برگشت و خیره به چهره متعجبش که با گنگی بهش نگاه میکرد قبل از اینکه اجازه پرسیدن سوالی رو بهش بده با صدای ارومی لب زد:

_ هیونگ... به حرفم فکر کن هوم؟! قول میدم همه چیز رو بهت بگم اما الان هیج سوالی نپرس... هیچ سوال...

_ بیا اینجا.

جونگکوک از بین دندون هاش غرید و به فاصله کمی که بین ووبین و تهیونگ بود نگاه کرد:

تهیونگ با لبخند زوری به چهره جونگکوک نگاه کرد و قدمی سمتش رفت:

_ اینجا چیکار میکن...

_من باید بپرسم.

جونگکوک گفت و یکی از دست هاش رو دور کمر تهیونگ انداخت و با حرص سمت خودش کشید:

_ برو عقب.

جونگکوک پوزخندی زد و به نگاه تهیونگ که با صدای ارومی اون دو کلمهِ لعنتی رو گفت، نگاه کرد و با خونسردی لب زد:

_ و اگه نرم؟!

_ برو عقب، بهت گفتم برو عقب جونگکوک.

_ حرفای من برات یه جوکن نه؟!

جونگکوک متقابلا با صدای ارومی کنار گوش تهیونگ زمزمه کرد و  سرش رو عقب کشید:

_ دنبالم بیا.

_جونگکوک صبر کن، تو... تهیونگ رو از کجا میشناسی؟!

با صدای ووبین نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به ووبین دوخت و قبل از اینکه جواب بده با صدای پسر کوچیکتر، زبونش رو به دیواره گونه اش فشار داد و اروم خندید:

_یکی از دوستامه... گفتم برات میگم الان باید برم هیونگ بعدا میبینمت.

با تموم شدن حرفش تنه ارومی به جونگکوک زد و از کنارش رد شد. هنوز حقیقت رو به ووبین نگفته بود و اومدن جونگکوک تمام برنامه هاش رو بهم ریخته بود... انگار اون هیچوقت نمیتونست نفس راحتی بکشه... حداقل نه تا وقتی که کنار جونگکوک و تو اون خونه زندگی میکرد.

با نزدیک شدن به ماشین به لی مین نگاهی کرد و با شرمندگی روبروش ایستاد:

_ متاسفم تو دردسر انداختمت.

_بهت گفتم تهیونگ، ایده خوبی نبود.

لی مین در رو برای تهیونگ باز کرد و به جونگکوک که با عصبانیت از کلاب بیرون اومد خیره شد:

_ نه بیشتر از خودت.

با نزدیک شدن به ماشین بی توجه به لی مین که در رو براش باز نگه داشته بود سمت راننده رفت و با عصبانیت به دستیارش نگاه کرد:

_ با تاکسی برگرد خونه، و بعد راجع به کار امروزت صحبت میکنیم.

در ماشین رو باز کرد و با نگاه عصبی به چهره ناراحت لی مین، جمله اش رو تموم کرد:

_ و امیدوارم دلیل منطقی برای کارت داشته باشی.

با تموم شدن حرفش سوار شد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد. از اینکه هربار اعتمادش شکسته میشد کلافه شده بود، نمیخواست حساسیت بیش از حد نشون بده اما حداقل تا زمانی که هنوز جدا نشده بودند اون پسر همسرش محسوب میشد و این حقیقت تنها دلیلی بود که برای حساسیت هاش پیدا میکرد.

از اینه به چهره اخم الود تهیونگ که تمام مدت از پنجره به بیرون خیره شده بود، نگاه کرد و نفس عمیقی کشید... همین الان هم برای رسیدن به جلسه دیر کرده بود و مجبور بود شب برای گرفتن امضا به ویلا بره و اون از این موضوع متنفر بود.این یعنی مجبور بود به مسافرت سه روزشون جواب مثبت بده و واقعا تو این شرایط قصد نداشت شی وو رو تنها بزاره. حداقل نه تا وقتی که لی مین سندی برای اثبات حرف هاش بهش نشون نداده بود.

با زنگ موبایلش برای سومین بار تماس سومین رو نادیده گرفت و با کلافگی مسیرش رو سمت ویلا دور زد، میدونست برای جلسه عصبانیه و تنها دلیل زنگ هاش...

_ من میخوام مامانمو ببینم.

_ فرصتش رو از دست دادی، به انتخاب خودت.

تهیونگ کمربندش رو باز کرد و جلو اومد و به نیم رخ جونگکوک زل زد:

_من به انتخاب خودم هیچ فرصتی رو از دست ندادم این تویی که داری این فرصت رو ازم میگیری.

با کلافگی از اینه به تهیونگ نگاه کرد و همونجور که پاش رو روی پدال گاز فشار میداد، لب زد:

_ سرجات بشین و اون کمربند لعنتیت رو ببند.

تهیونگ با حرص به صندلیش تکیه داد و دوباره نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت. اون شب قبل رو فراموش نکرده بود و حتی حقی نداشت که بابت اون موضوع اعتراضی کنه یا رفتاری مشابه جونگکوک داشته باشه. اما مجبور بود بخاطر مادرش باب میل پسر رفتار کنه تا شاید کمی حداقل کمی شرایط رو برای خودش اسون تر کنه.

با نگه داشتن ماشین جلو ویلا همراه تهیونگ پیاده شد و قبل از اینکه قدمی برداره با دیدن سایه ای پشت درخت چشم هاش رو ریز کرد و با سرعت سمتش قدم برداشت و از یقه پسر گرفت و بیرون کشید و با عصبانیت داد زد:

_ کی هستی؟!

تهیونگ با دیدن پسر قدمی سمت جونگکوک رفت و همونجور که دستش رو روی دست جونگکوک میذاشت، خیره به چهره ترسیده و اشنای پسر با صدای لرزون و نگرانی لب زد:

_ و...ولش کن... لطفا... بهت گفتم ولش کن جونگکوک.

*****

_ چیزی میخوای بگی؟!

یونگی نگاهش رو به جیمین دوخت و قدمی سمتش رفت.

_ فکر میکنم لازم باشه یکم حرف بزنیم هوم؟!

جیمین دستش رو تو جیب شلوار جینش فرو برد و با نگاه سردی به یونگی خیره شد:

_ ما حرفامون رو زدیم. و انتخاب کردیم کدوم سمت باشیم، فراموش کردی؟!

_ بس کن جیمین، به چی میخوای برسی؟! من برات توضیح دادم گفتم که نمیتونستم...

_ میتونستی بگی و اینجوری شاید حتی شرایط تهیونگ و جونگکوک هم بهتر میشد، نیازه بازم برات تکرار کنم؟!

یونگی دستی بین موهاش کشید و با کلافگی قدمی جلوتر رفت و با فاصله کمی از جیمین ایستاد و دستش رو زیر چونه اش گذاشت:

_ من عادت ندارم بجنگم جیمین... عادت ندارم از کسی بخوام کنارم بمونه. هیچوقت نخواستم ولی...

ِ
لبش رو با زبونش خیس کرد و چشم هاش رو روی هم فشار داد و با صدای ارومتری لب زد:

_ ولی ازت میخوام کنارم بمونی... کنارم بمونی تا بتونیم از این بازی لعنتی نجاتشون بدیم جیمین...

جیمین خیره به چشم های مشکی یونگی اب دهنش رو به سختی قورت داد و با دیدن تهیونگ که با ناراحتی از پله ها بالا میومد با صدای ارومی زمزمه کرد:

_منو ببوس همین الان

_ چی؟!

_ منو ببوس...قبل از اینکه اشک های لعنتیم روی صورتم بریزه و تهیونگ ببینتشون. 

یونگی با لبخندی سمت جیمین رفت و با یه حرکت دستش رو پشت گردنش گذاشت و به ستون بین دو تا اتاق تکیه اش داد و لب هاش رو روی لب های مرطوب پسر گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد.

زبونش رو تو جای، جای دهنش حرکت میداد و با دستش اشکال فرضی روی کمر باریکش میکشید.

با هر بوسه ریزی که رو لب های قلوه ای پسر بجا میذاشت بیشتر مشتاق بوسیدن و لمس کردنش میشد و این حس هیچ اسمی بجز عشق براش نداشت.

جیمین تونسته بود دوباره قلب اسیب دیده اش رو به تپش بندازه، قلبی که هنوز از زخم بزرگی که جیهوپ به جا گذاشته بود، میسوخت و اون گذشته هنوز براش درداور بود اما... به طرز عجیبی هر زمانی که کنار جیمین بود میتونست از تمام افکار ترسناکش دست بکشه و فقط و فقط ذهنش رو معطوف پسری کنه که با خنده های دندونی و دوست داشتنیش عشق رو براش معنی میکرد.

با صدای بلند جونگکوک که تهیونگ رو به اسم شی وو صدا زد لب هاش رو عقب کشید و با نگاه نگرانی اول به جیمین و بعد به پشت سرش خیره شد.

********

_ یاد نگرفتی در بزنی؟!

ووبین نگاهش رو از دختر برهنه ای که با بیخیالی روی تخت خوابیده بود گرفت و به جیهوپ که سیگارش رو روشن کرد و زیپ شلوارش رو بالا کشید داد:

_ اولین بار نیست که تو این وضع میبینمت.

جیهوپ بی اهمیت به تیکه واضح ووبین، دستی بین موهاش کشید و سمت میز کارش رفت و سیگار رو از گوشه لبش برداشت و شرابش رو تا اخر سر کشید و دوباره سمت پسر که تمام مدت با نگاهش حرکاتش رو دنبال کرده بود برگشت:

_ بی خبر اومدی، چیزی شده؟!

_ جونگکوک میدونه.

جیهوپ با اخم غلیظی سمت ووبین رفت و همونجور که پشت سرش در اتاق رو میبست با صدای گرفته ای پرسید:

_ درست حرف بزن، جونگکوک چی رو میدونه؟!

ووبین دستی بین موهاش کشید و یکی از دکمه های یقه اش رو باز کرد:

_ امروز که تهیونگ اومده بود کلاب تا باهام حرف بزنه. جونگکوک دنبالش اومد.

خاک سیگارش رو تو جاسیگاری شیشه ایش خالی کرد و شونه ای بالا انداخت:

_ خب که چی؟! اون فکر میکنه دنبال شی وو اومده.

ووبین با کلافگی نفس عمیقی کشید و به پسر روبروش خیره شد:

_ هوسوک بخاطر خدا...

_ اجازه نداری اسممو صدا بزنی. یاد نرفته که.

جیهوپ گفت و با عصبانیت به ووبین نگاه کرد:

_ جونگکوک تهیونگ رو با اسم خودش صدا زد.

با شنیدن حرفی که جریان خون رو برای لحظه ای تو رگ هاش متوقف کرد با بهت از روی کاناپه بلند شد و از یقه ووبین گرفت و با عصبانیت فریاد زد:

_چی داری میگی؟!! محال ممکنه جونگکوک راجع به این حقیقت چیزی بدونه.

ووبین سرش رو عقب کشید و متقابلا با عصبانیت جواب داد:

_اون اسم واقعیش رو صدا زد جیهوپ... اون اسم تهیونگ رو صدا زد...جونگکوک همه چیز رو میدونه. و من به خوبی ترس رو تو چشم های تهیونگ دیدم... ازم خواست ساکت باشم و کاملا مشخص بود از جونگکوک ترسیده.

اب دهنش رو به سختی قورت داد و یقه پسر مقابلش رو ول کرد. اون نباید چیزی میفهمید... اون نباید به تهیونگ اسیب میرسوند... هیچکس حق نداشت به تهیونگ اسیب برسونه حتی اگه اون ادم...

دست از افکارش کشید و رو به ووبین با صدایی که از خشم دورگه شده بود لب زد:

_ برام مهم نیست که اون جونگکوکه یا نه... هر کسی که بخواد به تهیونگ اسیب بزنه رو با دست های خودم میکشم و بهتره بهش بفهمونیم بازی شروع شده.

_ منظورت چیه؟!  داری میگی باید اولین برگه رو رو کنیم؟!

_ اره ولی قبل از این موضوع مطمئن شو مدارک تهیونگ رو به دستم میرسونی... اون باید همراه من بیاد.

جیهوپ گفت و پشت به ووبین روبروی پنجره قدی اپارتمان ایستاد و با صدای پسر چشم هاش رو روی هم فشار داد:

_هنوز هم نمیخوای به تهیونگ بگی چه نسبتی باهات داره؟! 

_ نه هنوز زوده...
هنوز زوده که بدونه برادرمه.

*****

سامری پارت بعد:

_ چرا راحتم نمیزاری؟! برای تو چه فرقی میکنه که من با کی...

+تو همسر قانونی منی. و اون عوضیا فکر میکنن تو شی وویی.  پس تا وقتی اون برگه های لعنتی رو امضا نکردی حواست رو جمع کن.

****

_ مست کردی؟!

+از من متنفری نه؟! برای همین من رو نمیبوسی.

****

_ جونگ...جونگکوک اون...ت

+ چیشده یونگی؟! 

_ نفس...نفس نمیکشه

****

_ هی تهیونگ، با توام حالا یاد گرفتی تماسای برادرتو جواب نمیدی؟؟؟  تونستی بفهمی مامان کجاست؟!
...
تو.... تو تهیونگ نیستی... شی وو؟! تو زنده ای؟!

*******
بچه ها اصلا بازدیدا با ووت و کامنتا اوکی نیست. و این اصلا جالب نیست، اینطور فکر نمیکنین؟!

دوستون دارم ❤

Continue Reading

You'll Also Like

196K 38.7K 39
[امید من] جونگ کوک فقط میخواست داخل اتاق کار هیونگش رو بگرده... نمیدونست قراره وارد وبتون مشهور مای هوپ بشه که هوسوک هیونگش نویسنده اش بود و از قضا ا...
40.3K 8.6K 84
مجموعه ای از وقتایی که دلمون میخواد سرمون رو جوری به دیوار بکوبیم که درجا به دیار باقی بشتابیم. دارای مقادیری چصناله و سم بازی. با همکاری و تجربیات...
310K 38.4K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
319K 49.2K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...