💍⃤ REPLᴀCE💍⃤

By ariiellmina2

763K 96.5K 56K

( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدوا... More

- part 1 -
-part 2-
-part3-
-part 4 -
-part 5-
-part6-
-part7-
-part8-
-part9-
-part10-
-part11-
-part12-
-part14-
-part15-
-part16-
-part17-
-Part18-
-part19-
-part 20-
-part21-
-part22-
-part23-
-part24-
-part25-
-part26-
-part27-
-part28-
-part29-
-part30-
-part31-
-part32-
-part33-
-part34-
-part35-
-part36-
-Part37-
-part38-
-Part39-
-part40-
-part41-
-part42-
-part43-
-part44-
-part45-
_part46_
-part47-
_Part48-
-part49-
💍⃤Last Part💍⃤

-part13-

12.9K 1.8K 359
By ariiellmina2

نفس عمیقی کشید و خیره به چشم های منتظر ووبین لب زد :

_ من باید یه حقیقتی رو راجب زندگیم بهت بگم و این ممکنه ...

_ شکه ام کنه ؟!

تهیونگ سری به نشونه مثبت تکون داد و با سکوت و نگاه مطمئن و اروم ووبین جرعت بیشتری پیدا کرد :

_ راستش من ...

_ تهیونگ ...

با صدایی که درست از پشت سرش شنید و اسمی که از دهن اون شخص بیان شد بود ،  چشم هاش رو با ترس بست و با اب دهنی که به سختی قورت داد سمتش برگشت ...

***

با دیدن زنی که تو بدترین زمان ممکن روبروش ایستاده بود و با کت شلوار مجلل و سفید رنگی در حالی که قسمتی از موهاش رو از روی شونه اش کنار میزد بهش نگاه میکرد ، از روی صندلی  بلند شد و خیره به نگاه تهدید وار و لبهای نازکی که با رژ قرمز رنگ گرفته بودن سلام ارومی کرد .

_ شما ...تهیونگ رو میشناسین ؟!

اب دهنش رو با صدای ووبین که مشخص بود از صدا زده شدن اسمش توسط سومین شکه شده به سختی قورت داد و با نگاه ملتمسانه ای به زن کنارش خیره شد و با دست هایی که شونه اش رو لمس کردن اروم چشم هاش رو بست :

_ داستان اشنایی ما طولانیه ،دوست داری بشنوی ووبین ؟!

با گفتن جمله اش سمت صندلی رفت و همونجور که کیفش رو کنار فنجون های روی میز میذاشت با لبخندی رو به پسری که با تعجب بهش نگاه میکرد  روی صندلی نشست و جمله اش رو تموم کرد :

_ خودت هم باید بگی اینجا چیکار میکنی ؛فکر نمیکردم انقدر زود برگردی .

ووبین تکیه اش رو از میز گرفت و همونجور که دستش رو برای برداشتن شکلات های روی میز دراز کرده بود جواب داد :

_ یکم زودتر برگشتم  یه سری کارای کوچیک  مونده بود و ...

نگاهش رو از جلد براق شکلات گرفت و به  تهیونگ که با نگاه مضطربی سعی میکرد با حفظ لبخند کمرنگش  گولش بزنه داد   و با صدای اروم اما محکمی جمله اش رو تموم کرد  :

_ کمی هم دلتنگ بودم ...این شد که زودتر برگشتم

ووبین گفت و به سومین که به تهیونگ با پوزخند واضحی نگاه میکرد خیره شد و با لحن کنجکاوی پرسید:

_ شما اینجا چیکار میکنین ؟! فکر نمیکردم تهیونگ رو بشناسید .

سومین پا روی پای دیگه اش انداخت و به گارسونی که فنجون اسپرسو رو مقابلش می ذاشت لبخند کمرنگی زد و جواب داد :

_ این اطراف کار داشتم ،تهیونگ هم پسر یکی از بیمارهایی که بخاطر  عدم بضاعت مالی تصمیم گرفتیم کمکشون کنیم . برای همین باورم نشد این اطراف دیدمش .اونم کنار تو .

غروری که صدای شکستنش تمام استخون های بدنش رو به صدا در اورد باعث شد لبخند کمرنگی بزنه و  خودش رو با هم زدن کاپوچینوی دست نخورده اش مشغول کنه .

بغضی که تا پشت گلوش اومده بود و حالا فاصله ای با بیرون ریختن از چشم هاش نداشت رو به سختی همراه قلوپ کوچیکی از مایع گرم روبروش قورت داد و با صدای ووبین سرش رو بلند کرد.:

_ تهیونگ فردا وقتت خالیه ؟! همون استدیو مورد علاقه ات دوباره نمایشگاه نقاشی های سالانه رو تمدید کرده و امسال میتونی ببینیش .

نگاه خیره زن نیمرخش رو شکار کرده بود و حتی نمیتونست  کلمات درستی رو برای بیان جمله اش پیدا کنه با این حال سعی کرد جواب منفیش رو با دلیل منطقی بیان کنه :

_ فکر ... نکنم باید مراقب مامان باشم و یکسری از کارهای نیمه وقتم ...

_ دوباره کارهای نیمه وقت ؟! نمیخوای از اون غرور لعنتیت دست برداری و بیای شرکت من ؟!

نقش لبخندی که تفاوتی با پوزخند نداشت روی لب هاش جا خوش کرد ،چیزی که تهیونگ ازش متنفر بود و حالا ووبین دوباره بیانش کرده بود ، لحن ترحم برانگیزی بود که هر چند ووبین سعی در نشون ندادنش داشت اما هیچوقت هم موفق نبود ،چون چشم هاش حالا تاسف و ناراحتی رو به خوبی به رخش میکشیدن و هیچوقت نمیتونست با این موضوع کنار بیاد .

نفس عمیقی کشید و دستی بین موهای لختش برد ، فضای سنگین کافی شاپ به حدی ازارش میداد که برای تنفس بهتر دستش رو سمت دکمه یقه اش برد و همزمان با باز کردنش صدای زنگ موبایل ووبین سکوت بینشون رو شکست .

ووبین با عذرخواهی کوتاهی ازشون فاصله گرفت و  تهیونگ با فشار بازوش با اخم کمرنگی سمت زن برگشت و به چشم های خشمگینش خیره شد :

_ اینجا چه غلطی میکنی ؟! بهت گفته بودم بی سرو صدا کاری که بهت سپردم رو انجام بدی و حالا اومدی روبروی دوست صمیمی جونگکوک نشستی؟!

با صدای ارومی همونجور که بازوش رو از حصار انگشت های کشیده زن مقابلش بیرون میکشید ، جواب داد :

_ ووبین دوست منم هست و من ...

_ تو تهیونگ نیستی .

سومین از بین دندون هاش گفت و چونه خوش تراش پسر مقابلش  رو بین انگشت هاش فشار داد و خیره به چشمهای مشکیش با لحن شمرده ای لب زد :

_ فراموش نکن .تو شی ووئی .تهیونگ مرده ...و هر چیزی که بهش مربوطه هیچ ربطی به تو ندارن ،نه تا وقتی که اون قرارداد وجود داره متوجه حرفم میشی ؟

_ انتظار داری من خودم رو  فراموش کنم ؟!

سومین پوزخندی زد و نگاهش رو به چشم های قرمز تهیونگ دوخت :

_ انتظار دارم کاری که قیمتش نفس هایی که مادرت داره بازدم میکنه رو به نحو احسنت انجام بدی ،  تو فقط یک اسم داری  اونم شی ووئه .این چیزیه که هیچوقت نباید فراموشش کنی .حالا هم بلندشو و قبل از اومدن ووبین برگرد خونه .

دست های مشت شده اش رو به سختی روی زانوهاش فشار داد و با صدای ارومی از بین دندون هاش لب زد :

_ اما من هنوز ازش خداحافظی هم ...

_ گفتم برو ، بهش میگم از بیمارستان زنگ زدن و مجبور شدی بری .

سومین با لحن دستوری گفت و جرعه دیگه از از قهوه اش رو سر کشید و به پسری که ازش دور میشد نگاه کرد و نیشخندی زد .



***

_ صبر کن ، بهت گفتم صبر کن .

جین سمت نامجون که به ارومی صداش میکرد برگشت و با نگاه عصبی منتظر نگاهش کرد :

_ چیه ؟! چرا دنبالم میای ؟!

_ اروم باش ،قصد ندارم اذیتت کنم فقط ...

_ داری میکنی ، تا وقتی اون فاصله لعنتیت رو باهام حفظ نکنی یعنی داری اذیتم میکنی میفهمی؟!

نامجون لبخند غمگینی زد و دستش رو پشت گردنش کشید و چشم هاش رو به چشم هایی که دیگه مثلِ گذشته نگاهش نمیکرد دوخت :

_ انقدر ازم متنفری ؟!

جین اب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو به هر جایی بجز چشم هایی که تا مرز جنون به دیوانگی میرسوندش دوخت و همونجور که  روی دومین پله ایستاده بود مردمک های بی قرارش رو به انگشت هایی که برای لمس کردن دوباره اشون تمام وجودش التماس میکردن دوخت :

_ اره ،ازت متنفرم ...

نامجون قدمی سمت جین رفت و فاصله بینشون رو پر کرد و دستش رو سمت صورتی برد که برای بوسیدنش بیش از حد دلتنگ بود :

_ تو هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی جین .

_ ولی تو بودی .

جین گفت و  نگاهش رو به چشم های نامجون دوخت :

_.تو بودی ، تو خیلی خوب تونستی تمام من رو نابود کنی و تمام زندگیم رو به خودت محدود کنی ...

چشم هام رو باز کردم و دیگه هیچ چیزی جز تو نبود ، هیچ چیزی برای نفس کشیدن جز نفس های لعنتی تو نبود ،  هیچ نوری جز دیدن چهره ات هیچ ...

نفس عمیقی کشید و به موهای پرپشتش چنگی زد و چشم هاش رو بست :

_ لطفا ،دیگه باهام حرف نزن .نمیخوام دیگه هیچوقت اسمم از بین لب هات بیان بشه .

_ جین داری زیاده روی میکنی ،میفهمی؟! تو حتی نمیتونی برای یک لحظه به حرف هام گوش بدی ؟!

جین به نامجون نگاهی کرد و با دست های مشت شده ای از بین دندون های قفل شده اش غر زد :

_ نه ، حتی برای یه لحظه هم نمیخوام باهام صحبت کنی ،من با مردی که بچه اش طبقه بالا خوابیده هیچ حرفی برای زدن ندارم .

با تموم شدن حرفش سمت در رفت و همزمان با لمس کردن دستگیره فلزی در به زنی که روبروش ایستاده بود و با دیدنش ابرویی بالا انداخت لعنتی به روزی که به بدترین شکل ممکن شورع شده بود کرد .

سومین کیفش رو همراه کت خوش دوختش به خدمتکاری که سمتش اومد داد و رو به جین لب زد :

_خوشحالم میبینمت جین .

جین به سومین که چشم هاش حرفی که زده بود رو به وضوح تکذیب میکرد نگاه کرد و با پوزخند کمرنگی همونجور که دستش رو تو جیب های شلوار راحتی طوسی رنگش فرو میبرد جواب داد :

_ منم همینطور .

بی توجه به حرف جین سمت نامجون که با عصبانیت بهش نگاه میکرد برگشت و همونجور که سمت میز صبحانه میرفت با لحنی که بوی تهدید میداد پرسید :

_ خیلی زود بیدار شدی نامجون ، احتمالا فراموش کردی حق نداری به اون پسر نزدیک بشی ؟!

نامجون پشت سر مادرش سمت میز رفت و بدون اینکه جوابی بهش بده کنار یونگی نشست و ظرف سوپ رو سمت خودش کشید :

_ من چیزی رو فراموش نمیکنم .

سومین روبروش نشست و همونطور که با  اخم غلیظی به جیمین که تو گوشیش چیزی رو به یونگی نشون میداد نگاه میکرد ،نامجون رو مخاطب قرار داد :

_ خوبه ،فراموش نکن ، دلم نمیخواد مجبور بشم کارهایی که قبلا انجام دادم رو تکرار کنم .

نامجون قاشقش رو بین انگشت هاش فشرد و قبل از اینکه چیزی بگه با صدای جیغ میا سمت پله ها برگشت و با اخم سرش داد زد :

_ندو میوفتی .

میا بی توجه به حرف پدرش سمت در ورودی سالن دویید و قبل از اینکه نامجون سمتش بره با جیغ خودش رو تو اغوش شخصی که پشت در بود پرت کرد و چند لحظه بعد صدای خنده های جونگکوک بود که فضای سرد و رسمی سالن پذیرایی رو به لطف حضور میا شکسته بود .

میا روی پاهای جونگکوک نشسته بود و سعی داشت با تعریف کردن بازی های کامپیوتری که اخیرا با جین بازی میکرد صحبتش با جونگکوک رو طولانی تر کنه .

جونگکوک نگاهی به ساعتش انداخت و همونطور که به حرف های میا گوش میداد به جای خالی تهیونگ که بعد از 5 ساعت هنوز برنگشته بود نگاه کرد و با حرص زبونش رو به لپش فشار داد .

اون تمام این مدت رو با پسری که دوستش داشت و از قضا دوست صمیمی خودش هم به حساب میومد گذرونده بود و این اصلا برای جونگکوکی که حس انتقام تو وجودش ریشه زده بود قابل قبول نبود .

_ تولد میا نزدیکه و به نظرم بهتره جشن تولدش رو جایی نزدیک دریا بگیریم.

سومین گفت و با لبخند به دخترک کوچیک و دوست داشتنی خانواده اشون نگاه کرد.

نامجون سری به نشونه تایید تکون داد و به جونگکوک که  به حرف های عجیب میا گوش میداد و هر از چند گاهی سرش رو به نشونه مثبت تکون میداد و نگاهش بین ساعت و صورت زیبای دختری که روی پاهاش جا خوش کرده بود میچرخید ، نگاه کرد و همونجور که لیوان اب پرتقالش رو سمت لب هاش میبرد مخاطب قرارش داد :

_ منتظر کسی هستی ؟!

جونگکوک به نامجون نگاه کرد و سعی کرد حس نفرت عمیقی که تو وجودش بابت حضور زنی که عامل اصلی تمام اتفاقات بد زندگیش بود رو  نادیده بگیره و ظاهرش رو حفظ کنه :

_ شی وو .دیر کرده .

سومین با شنیدن حرف جونگکوک به ساعت نگاه کرد و سمت یونگی که به حرف های جیمین گوش میداد و با لبخندی هر از چند  گاهی جواب کوتاهی در مقابل پرحرفی هاش میداد برگشت و با تک سرفه ای توجه اش رو به خودش جلب کرد :

_ یونگی ...فکر میکنم بهتره زودتر حاضر بشیم هاح ؟!

یونگی به نگاه تهدید امیز مادرش نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزنه از پشت میز بلند شد و به جیمین اشاره کرد همراهش بره ،نمیخواست مادرش رو با جیمین تنها بزاره به خوبی این نگاه ها و رفتارای مادرش رو از حفظ بود و بارها دیده بود با این رفتارهاش چقدر جین رو مورد ازار قرار داده .

جونگکوک با دیدن شماره لی مین از پشت میز بلند شد و سمت پنجره قدی سالن رفت و خیره به شیشه با نفرت به انعکاس زنی که پشت بهش نشسته بود ،از بین دندون هاش غر زد :

_ اون پسر کجاست لی مین ؟!

لی مین بدون اینکه نگاهش رو از تهیونگ که قدم های ارومش رو روی زمین میکشید برداره در جواب جونگکوک با صدای محکمی جواب داد :

_ نزدیک ویلاست ،بعد کافی شاپ مستقیم رفت بیمارستان و حدود 3 ساعت اونجا بود .

_ چشم ازش برندار .

منتظر جواب لی مین نمومد و گوشی رو قطع کرد و تو جیب شلوار مشکیش گذاشت و با کلافگی نفسش رو به بیرون فوت کرد .

باورش نمی شد ، انقدر نسبت به اتفاقات افتاده خوددار بوده و بجای اینکه سمت زنی که پشت بهش با نوه اش بازی میکرد خیز برداره و گلوش رو با انگشت هاش پاره کنه و انتقام بازی که باهاش راه انداخته بود رو در بگیره  ، متقابلا باهاشون وارد بازی شده بود و داشت در مقابل تمام دروغ هاشون سکوت میکرد  .

وقتی به پسری که تمام شب رو با درد تو بغلش ناله کرده بود و به سختی اما با لبخند بزرگی که روی لب هاش جا خوش کرده بود ، راس ساعت 7 صبح  حاضر شده بود تا به دیدن ووبین بره بیشتر از هر زمان دیگه ای نسبت به تصمیمش برای همبازی شدن باهاشون مشتاق شده بود ، حس انتقامی که هر لحظه تو وجودش ریشه میزد باعث میشد پوزخند همیشگی روی لب های خطیش بشینه و بیشتر تو نقشش فرو بره .

با باز شدن در نگاهش رو برگردوند و با دیدن تهیونگ که با ناراحتی داخل اومد نگاه کرد و دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با صدای ارومی لب زد :

_ کجا بودی ؟!

تهیونگ سمت جونگکوک برگشت و با دیدنش گوشه لبش رو بین دندون هاش گرفت و سمتش رفت .

روبروش ایستاد و سعی کرد تمام اتفاقات صبح رو فراموش کنه و تو قالب شخصیت شی وو فرو بره :

_ بیرون ،نیاز داشتم یکم قدم بزنم .

جونگکوک دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و خاطره ای که دست هاش به یاد میاوردن رو پس زد و به مردمک لرزونی که تو قاب چشم هاش میلرزید خیره شد :

_ نگفته بودی .

_ دیشب گفتم بهت .

دست دیگه اش رو سمت گونه تهیونگ برد و روی رد خشک شده اشک دست کشید و ناخوادگاه اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست .

تهیونگ بخاطر ووبین گریه کرده بود ؟!

_ گفتی ساعت 6 غروب و ساعت الان 10 صبحه .

تهیونگ سرش رو جا به جا کرد تا ارتباط چشمی که باعث میشد تمرکزش بابت دروغ هایی که به سختی سرهم کرده بود بهم بریزه رو قطع کنه و تو همون حالت جواب داد :

_ برنامه ام عوض شد .

جونگکوک لبخند فیکی زد و همون طور که چونه تهیونگ رو نوازش میکرد صورتش رو نزدیکتر برد و با پوزخندی لب زد :

_ تو یه برنامه شخصی اونم بدون اطلاع من نداری عزیزم ،اینو فراموش نکن .

با تموم شدن جمله اش بوسه ارومی روی لبهای تهیونگ گذاشت و با حس نکردن عطر متفاوتی از تنش با خیالی که دلیل اسودگیش رو نمیدونست سرش رو عقب کشید و با اخم کمرنگی با تحکم لب زد :

_ برو چمدونت رو جمع کن برای دو روز میریم ویلای پوسان .

تهیونگ با شنیدن حرف جونگکوک سری تکون داد و به نگاه تهدید امیز و همیشگی سومین توجه ای نشون نداد و از کنارش بدون هیچ حرفی رد شد و سمت پله ها رفت .

****

تمام تایمی که تو ماشین بودن رو بی هیج حرفی از پنجره به بیرون خیره شده بود و جونگکوک با سرعت زیادی رانندگی میکرد ... با زیپ بافت قهوه ای رنگش بازی کرد و برای اینکه سکوت خسته کننده ماشین رو بشکنه زمزمه کرد :

_ از نقاشی خوشت میاد ؟!

جونگکوک از اینه به پشت سرش نگاه کرد و به مسیری که فاصله کمی تا ویلا داشت خیره شد :

_ بد نیست .

_ یه نمایشگاه هست که هر سال از بهترین تابلوهای نقاشای مبتدی تا سرشناس رونمایی میکنه و ... میخواستم بگم میتونیم فردا ...

_ که چی ؟! تو که از نقاشی متنفری .

با جمله جونگکوک نگاهش رو به نیم رخ بی نقصش  دوخت و نفس  عمیقی کشید و با شوقی که با 4 کلمه نابود شده بود به صندلی ماشین تکیه داد و با صدای نامفهومی جواب داد :

_ عا ،اره ...فراموش کرده بودم .

جونگکوک پوزخندی زد و ماشین رو  روبروی ویلا  نگه داشت و برای خدمتکاری که بعد از باز کردن در احترامی گذاشت سری تکون داد و روبروی استخر ماشین رو پارک کرد و سمت تهیونگ برگشت :

_ پیاده شو .

_ من یکم دیگه میام .

جونگکوک سری  تکون داد و از ماشین پیاده شد و سمت ورودی ویلا رفت و روبروی یونگی ایستاد و به جیمین که تو ماشین خواب بود نگاه کرد  :

_ جین کجاست ؟!

_ مامان مجبورش کرد با اون بیاد .

جونگکوک دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و سری با تاسف تکون داد و به نامجون که از ماشین پیاده شد و سمتشون اومد لبخندی زد ،شاید تنها اشخاصی که باعث میشدن برای چند لحظه تمام اتفاقات پیش اومده رو فراموش کنه دو تا برادری بودند که درست کنارش ایستاده بودن و وجودشون باعث دلگرمی زیادی براش میشد .

_ فکر نمیکردم شی وو انقدر به بچه ها علاقه مند باشه .

جونگکوک سرش رو با حرف نامجون بلند کرد و سمت تهیونگ که کنار میا ایستاده بود و با توپ نارنجی رنگی باهاش بازی میکرد نگاه کرد و سعی کرد لبخند کمرنگی در جواب حرف نامجون بزنه .

این پسر هیچ شباهتی به شی وو نداشت و حتی نمیتونست وقتی  کنارشه ،خاطراتش رو به یاد بیاره ،واقعیت این بود که در اوج شباهت ظاهری که به هم داشتن تهیونگ کوچکترین شباهت رفتاری به شی وو نداشت و کاملا نقطه مقابلش محسوب میشد.

صدای خنده های بلند میا تمام حیاط رو پر کرده بود و حالا درست از نزدیک استخر جایی دورتر از جونگکوک و یونگی که راجب اتفاقات اخیر و نقشه هاشون با هم صحبت میکردند به گوش میرسید.

جونگکوک به پرونده های پزشکی ای که مربوط به مادر تهیونگ بود و لی مین به تازگی براش فرستاده بود نگاهی کرد و با دیدن اسم اشنایی اخمی کرد و قبل از اینکه پرونده رو به یونگی که سمت جیمین که تازه از خواب بیدار شده بود برگشته بود ، نشون بده با صدای جیغ میا با ترس سمت مخالفش برگشت و با دیدن موهایی که بخاطر نم بارون کمی نمناک به نظر میرسیدن با نگرانی نگاهش کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه میا با گریه هق زد :

_ افتاد ...

جونگکوک اخمی کرد و سوالی به میا خیره شد :

_ چی افتاد ؟!

_ اون پسره ...اون افتاد تو استخ ..

_ یونگی اون ... شنا ..شنا بلد نیست ...

  صدای ترسیده و زمزمه اروم جیمین باعث شد از روی صندلی بلند بشه و با سرعت سمت استخر دویید و با دیدن جسم بی هوش تهیونگ روی اب سرد و یخ زده استخر  با نفس عمیقی تو  استخر شیرجه زد ...

________________

سامری :

_ نفس بکش...دارم بهت میگم نفس بکش لعنتی تو حق نداری ...حق نداری..

****

_ اون ... اون برگشته ...داره برمیگرده ...ولی با اومدن اون هیج چیز مثله قبل نمیشه ...

______________________

دوستتون دارم .

Continue Reading

You'll Also Like

17.1K 1.8K 18
+ احتمالاً تمام سهم من از زندگی کنار آلفای خون خالصم ، قراره تختی باشه که وظیفه‌ام گـ🔞ـرم کردن و پیچ‌وتاب‌ خوردن روی تشکش از دردِ .. اوه الهی ماه ،...
4.7K 708 1
چی میشه اگر یه آرمی تهکوکر کله خراب، صبح از خواب بپره و ببینه تو بغل تهیونگ خوابیده؟!✨ البته که این همه ی ماجرا نیست، همه چی وقتی عجیب میشه که جونگوک...
184K 23.8K 39
NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هرروز ازش دورتر می‌شد و توی پیدا کردنش شکست...
110K 12.7K 40
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...