𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪

بواسطة Akila9597

10.6K 1.1K 326

دژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشنا... المزيد

مقدمه
part 1 .چیزی که فقط او میدید
part 2 گُلِ فراموشم نکن
part3 او یا خیالش؟
part 4 !من یک توهم نیستم
part 5 .نجاتم بده
part6 لمسه تو
part 7 خیال باف
part 8 !اینبار نه
part9 !شوخی کردم
part 10 ترس
part11 سایه ارغوانی
part12 نادلن
part 13 آژور
part 14 ابلیوین
part 15-16
*معرفی شخصیت ها
part17 اکوفوبیا
part 19 کلاهِ سیاهِ خاطرات
part20 ایندلیبل
part 21 دژاوو
part 22 تورنوموو
part 23 آبندروت
part 24 شینیو - 親友
part 25 آدریو
part 26 اوشا - usha

part 18 برانتاید

211 29 25
بواسطة Akila9597


•برانتاید - brontide
- صدای طوفانی که از دور می‌آید.

بغضه زن شکست و شروع کرد به اشک ریختن ولی بدون توقف و با صدای لرزونی ادامه داد:
تولدت بود و طبق قولی که داده بودم برات یه بومه نقاشیه جدید خریده بودم و تو اتاقت گذاشته بودم
ا..اما وقتی رفتی توی اتاقت صدای افتادنه چیزی رو شنیدم با عجله دوییدم سمت اتاقت و با تویی که با پای شکستت رو زمین افتاده بودی و پشت سرهم و ترسیده نفس های عمیق میکشیدی روبه رو شدم...ر..رد نگ..نگاهتو گرفتمو دیدم به جسمه بی جونه بابات که غرق توی خون روی تخته خوابته زل زدی...!

+تمومش کن مامان بخاطر اون اتفاق سالها نتونستم رو تخت بخوابم و حالا لازم نیست برام مو به مو تعریفش کنی!

جی سونگ (مادر جونگکوک) وارد آشپزخونه شد و به ضرب بازوهای پسرشو گرفت و درحالی که اشک هاش تموم صورتشو خیس کرده بودن گفت:

-من عاشقه پدرت بودم! میدونم چه حسی داره وقتی یکی یه نفر که برات عزیزه رو ازت بگیره
تو که دیدی چه بلایی سرمن اومد... تو لطفا اشتباهه منو تکرار نکن. من هیچوقت نمیگم انتقام نگیر! هیچوقت! تا تهش باید بری، منم کمکت میکنم اما برای اینکار باید سالم و قوی بمونی تا مثله من زندگیه اطرافیانتو بخاطر انتقام خودت خراب نکنی!

جونگکوک که تا لحظه ای پیش داشت تا مرزه دیوونگی میرفت حالا عینه یه بچه خرگوش مادرش رو که حداقل یه سر گردن ازش کوتاه تر بودو تو بغل گرفته بودو ازش خواهش میکرد که ببخشتش و دیگه گریه نکنه...

همون لحظه تهیونگ خنثی و با قلبی که تو خونه اون پسر جا گذاشته بود، پیاده به سمته مخالفه جونگکوک تو اون خیابونه نسبتا بزرگ قدم برمیداشت...
حالا این تهیونگ بود که داشت فرار میکرد...ایندفعه کسی که نگران از دست دادنه اون یکی بود، تهیونگ بود.
نزدیکه یه پارک رسید و تصمیم گرفت از مارکته کناره اونجا یه پاکت سیگار بخره اما درگیری های ذهنیش در مورد جونگکوک ، آینده ، نقشه های فلورا و همکاریشون لحظه ای تنهاش نمیذاشت...
تا اینکه یه صدای گوش خراش اونو از افکارش بیرون کشید، میخواست بی اعتنا از کنارش رد شه ..اما فاک! نمیشد.
سرشو بلند کرد و دنبال منبع صدا گشت یجور ترکیبه صدای گریه و جیغ بود که از ورودیه پارک می اومد سعی کرد بیخیال شه و بعد از حساب کردنه پاکت سیگارش از اونجا بره اما صداهای ازاردهنده و یا حتی موزیک های خشن باعث میشدن پسر بدجوری واکنش نشون بده و خیلی براش اذیت کننده بودن برای همین همونطور که یه سیگار از پاکتش بیرون میکشید و بین لب هاش قرار میداد، چشم ریز کرد تا بهتر ببینه اما فقط یه دختر بچه که موهاش جلو صورتش ریخته بود، توی دیدِ چشم های رنگ شبش بودن.
لحظه ای با یادآوری آفتاب گردونه کوچیکش، خواهری که دنیا اومدنه دیر موقعش مصادف با مرگ مادرش شده بود کلافه چشماشو بست و بر خلافه تصمیم عقلش سیگارشو از لب هاش فاصله داد و دور انداخت و به سمته اون پارک راه افتاد، هرچقدر نزدیک تر میشد، برقه مهره های ریزو درشتی که روی زمین ریخته بودن، بیشتر چشمش رو میزدن و مثل یه رد پا اونو به سمته اون دختر بچه میکشوندن..
بالاخره بالای سرش ایستاد و به دستبند های رنگارنگی که تعدادیشون از کیفه نسبتا بزرگه دختر بیرون و رو زمین ریخته بودن، نگاهی انداخت اما صدای گریه دختر بچه اونقدر بلند و ناخوشایند بود که لحظه ای فکر کرد پرده های گوشش در خطرن :

-هی تو! میشه دو دیقه گریه نکنی؟

لحظه ای جیغ های دختر متوقف شد و سرشو بالا اورد و گریه کنان به چهره متعجبه تهیونگ خیره شد:

+اوپاا.. او ..اون.. اونا ن..نذاشتن..هه.هق دستبند هامو بف..بفروشم!

تهیونگ با اونجوری صدا شدنش توسط دختر لحظه ای جا انداختنه تعدادی از تپش هاش رو به وسیله ی قلبش رو کاملا حس کرد، چشم های درشت و اشکی دختر بی شباهت به چشمهای آفتابگردونش نبودن...
رد اشاره دست دختر بچه رو گرفت و دید یجور بازار هفتگی در امتداد پارک هست که میشد حدس زد معمولا دست فروشا توش کار میکنن
با یاد آوری خاطراتی که از مادره حامله ش و علاقش به رفتن به بازار های هفتگی داشت لبخنده تلخی زد و جلوی پای دختر بچه زانو زد و گفت:

-اسمت چیه؟

دختر همونجور که مشت های کوچیکشو به چشمهاش میکشید و سعی میکرد اشک هاشو متوقف کنه گفت:

+م..می سو..

تهیونگ موهای دختر بچه رو از صورتش کنار زد و گفت:

-چه اسمه قشنگی...اینارو خودت درست کردی؟

می سو با ذوق کیفشو جلو اورد و دستبند هارو بیشتر توی اون پارچه ی کهنه چپوند و جواب داد:

+آ..اره ..او..پاا..دو..دوست..دا...ری...اا..ازم ..ب..بخری؟

و با اشتیاق شروع کرد به نشون دادنه مدل های مختلفه دستبند های دست سازش به تهیونگ:

+ای.. این..ی.یکی...م..مهره.هاش خ..خ..خیلی گ..گرونن..و..ولی.ب..بهت.ارزون..میف..میفروشم!

گریه های دخترک بند اومده بودن و برای تهیونگ سخت نبود که بفهمه تکه تکه حرف زدنه دختر دیگه بخاطر گریه نیس بلکه بخاطر اینه که اون لکنته زبون داره...

-چرا نذاشتن دستبند هاتو بفروشی می سو؟

+ب..بهم..می.م.میگن..من عجیبم.و م..مشتری..ه.هارو..ف...ف.فراری می..میدم!

-میدونی، اخیرا آدمای رندومی که بهشون برخورد میکنم منو یاده عزیز ترین هایی که از دستشون دادم میندازن، مثل تو؟
می سو با کنجکاوی مژه های بلند و خیسش که بهم چسبیده بودن رو تند تند باز و بسته کرد و با دستای کوچیکش به خودش اشاره زد و پرسید:
+مم..من تت تورو ..ی.یاد ...ک..کسی می...میندازم؟ک..کی؟

-خواهر کوچیکترم...

+ا..الان..ک.کجاست؟

-مرده.

+بب.. ببخشید..م..من...ن..نمی خواستم...

-اشکالی نداره حرف زدن راجبش با تو اذیتم نمیکنه.

+ا..اس..اسمش چ..چی..ب.بود؟

همونطور که لبخندای زیبای خواهرش تو ذهنش نقش میبستن باعث شد خودش هم لبخنده یک طرفه ای بزنه و بگه:

-مایکو.
دختر لحظه ای قیافه متفکری به خودش گرفت و بعد دوباره پرسید:

+ا..اما..این..

-آره میدونم، تا حالا نشنیدیش، چون یه اسمه ژاپنیه..

دخترک موهاش رو به عقب هدایت کرد و ایندفعه با گیجی پرسید:
+چ..چرا؟اصلا م..مایک..کو ی..یعنی ..چ..چی؟

-یعنی دختر زیبایی که میرقصه...مادر من یه خانوم ژاپنی بود و چون پدرم اسم من رو انتخاب کرد اسمه خواهرم رو به تصمیم مادرم انتخاب کردیم..

+چ..چقدر..ق..قش..قشنگ...پ..پس ..م.ما..یکو و..واقعا ..هم..ر..رقصیدن..رو.د..دوست..داشت؟

-آره.. خصوصا عاشق باله بود، برای همین منم به رقص علاقه‌مند شدم. ولی میدونی مشکل چی بود؟ مثل تو به مایکو هم میگفتن که عجیبه و تماشاگر هارو فراری میده و برای همین هیچ‌کس توی گروه خودش راهش نمیداد و نمیزاشتن برقصه...

+چ..چرا..!...ت..تو..که..او..اوپاش..ب.بوذی..ن..نباید.م..میزاشتی..ک..که..بهش..ز..زور بگن!

-مایکو خیلی قوی تر از این حرفا بود، اون نیاز نداشت کسی حقش رو بگیره هروقت این حرفارو بهش میزدن میومد خونه و کلی توی بغل من گریه میکرد ولی وقتی آروم میگرفت، بلند میشد تا جایی که پاهاش دیگه نایی نداشته باشن میرقصید، تنهایی توی مسابقات شرکت میکرد و همیشه امتیاز های بهتری از دخترایی که مسخره ش کردن می گرفت اینطوری بود که دیگه کسی نمیتونست بخاطر معلولیتش مسخره ش کنه.. هرکس باید یاد بگیره از خودش دفاع کنه همه که اوپا یا کسی که ازشون حمایت کنه رو ندارن درسته می سو؟

دخترک که حالا با تعریفایی که تهیونگ براش کرده بود چشم هاش ستاره ای شده بود به سرعت سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که تهیونگ بار دیگه پرسید:

-الان چند سالته؟

+ه..هشت

تهیونگ دستای کوچیک دختر رو توی دستاش گرفت و لبخند درخشانش که سالها از همه پنهونش میکرد رو به لب نشوند و با ملایمت و مهربونی پرسید:

-قول میدی اگه ده سال دیگه همو ببینیم..یه جواهر سازه عالی شده باشی؟

+آ..اره!

-پس یکی از دستبند هاتو بهم بفروش تا بعدا باهاش همو پیدا کنیم..باشه؟

دختر کوچولو با هیجان و خوشحالی دست هاشو از دست تهیونگ بیرون کشید و ایندفعه خودش یکی از دستای تهیونگ رو با دستش نگه داشت و قشنگترین دستبندشو که مهره های ریزه سفید و یه زنجیره طلایی به همراه یه نگینه نقره ای داشت رو از کیفش بیرون کشید و دسته پسر کرد :

+ای..این..ق.قشن..قشنگترین.چ.چ.چیزیه ک..که.درست ...ک..ک..کردم...خ.خیلی ..ب.بهت ..می..میاد!

تهیونگ نگاهی به دستبند انداخت و لبخنده کمرنگی به دختر زد و گفت:
- همه دست بنداتو بهم میفروشی؟

دختر شروع کرد به جیغ زدن و از خوشحالی بالا و پایین پریدن و بعد با تعجب پرسید:

+ه.هه..همه شو!!؟

-اره. بالاخره برای اینکه شروع کنی یه ذره کمک میخوای

تهیونگ دسته دخترک که یه کیف تقریبا هم اندازه خودش رو دوشش حمل میکرد رو گرفت و به سمته دستگاه عابر بانکه نزدیکه پارک برد و تقریبا سه برابر مبلغی رو که دختر میخواست دستبند هاشو بهش بفروشه، بهش داد
بعدم بخاطر اصرار های دختر برای تشکر یکی از لاکای دختر رو به عنوان هدیه قبول کرد و بهم قول دادن که دوباره همو ببینن..
در اخر با بوسیدنه پیشونی دختر ازش جدا شدو به سمته لوکیشنی که چند دقیقه پیش فلورا براش فرستاده بود راه افتاد...

وارد بار شیکی که فلورا ادرسشش رو براش فرستاده بود شد
بارِ نسبتا بزرگ و با تم مشکی، دیوار و کنافش با چوب های براق و خوش رنگی تزئین شده بود و چراغ های نئونی قرمز و نارنجی سراسرش رو روشن میکردن و اهنگ ملایمی که پخش میشد خود به خود ارامش رو به ذهن ادم تزریق میکرد، با چشم دنبال دختر گشت و وقتی دیدش رفت و بی حرف روی صندلی کناریش نشست
دختر مثل دفعه قبل زیبا و خوشپوش بنظر میرسید و اگر کسی دقت میکرد از کیلومتر ها اونورتر میتونست عطر خنک و گرون قیمتش رو تشخیص بده نوشیدنی بی رنگش رو از لبش فاصله داد و بدون اینکه به تهیونگ نگاهی بندازه با صدای اروم اما پر جدیتی لب زد:

-دیر کردی!

تهیونگ دستشو رو زانو هاش کشید و صندلی پایه بلند زیر پاش رو جلوتر کشید و با تأسف ساختگی ای جواب داد:

+یه کاری پیش اومد.

-فک نکنم کاری مهم تر از کاری که قراره انجام بدیم بوده باشه!

+حرفتو بزن!

دختر با کلافگی لیوانشو تا ته سر کشید و لیوانشو محکم رو میز روبه روش کوبید و بعد رهاش کرد و دست به سینه نشست و ایندفعه مستقیما به تهیونگ خیره شد:

-چی میخوری؟

+چیزی نمیخورم فقط حرفتو بزن!

-حیف شد چون من خیلی به فکر دوستام هستم و از قبل برات سفارش دادم!
و بعدم با ابرو به متصدی بار اشاره کرد تا هم لیوان خودش رو پر کنه و هم نوشیدنی سفارشیشو بیاره.

+این موقع شب منو کشوندی اینجا نوشیدنی مهمونم کنی؟

دختر با لبخنده کنترل شده ای جرعه دیگه ای نوشیدنیشو مزه کرد و جواب داد:

-بده مگه؟

تهیونگ ارنجشو به میز روبه روش تکیه داد و سرشو خم کرد و به طرفین تکون داد:

+واقعا نمیفهمم سعی داری چیکار کنی!

-انقدر این مدت تو یه چهاردیواری در حال جنگیدن با خودت بودی ک حتی نمیدونی بیرون رفتن با ادما چه شکلیه..

تموم شدنه جمله فلورا مصادف شد با سرو شدنه نوشیدنی سفارشی تهیونگ توسط متصدی بار و بار دیگه پسر به صندلیش تکیه داد و با نوک انگشتاش با لبه لیوانه نارنجی رنگه روبه روش بازی کرد:

+دلیل اینهمه نگرانیت برای خودمو نمیفهمم!

-اوه بیخیال پسر خوب ...تو برای من یه کیف پوله متحرکی مگه میشه نگرانت نبود؟
و بعد لیوانشو بالا اورد و نزدیک تهیونگ گرفت و پسر هم متقابلا لیوانشو به لیوانه فلورا زد که دختر به زبون مادری خودش گفت:
- به سلامتی! (тост)

تهیونگ که متوجه نشده بود با کنجکاوی پرسید:

+چی؟!

-پدرم هروقت با شرکای تجاریش الکل میخوره به زبونه مادرم که روسی هستش میگه " به سلامتی " چون معتقده سرمایه واقعی زندگیش اونه!
و این برای منم تبدیل به یه عادت شده..

تهیونگ برای تایید حرفش سرشو تکون داد و نوشیدنیشو به به لب هاش نزدیک و مقداری ازش رو نوشید اما به محض پایین رفتنه اون نوشیدنی که رنگش ترکیبی از نارنجی و سفید بود فورا صورتش گُر گرفت و قرمز شد و برای اینکه حداقل باقیمانده شو رو کسی تف نکنه افتاد روی سرفه شدید
فلورا با مهربونی ساختگی ای درصورتی که کاملا این اتفاق رو‌ پیش بینی میکرد ضربه های ملایمی به کمر تهیونگ زد تا نفسش جا بیاد که تهیونگ تقریبا با فریاد سکوت رستوران و ارامش اهنگ رو شکوند و گفت:

+ای..این دیگه چه کوفتی بود!!

- پالومای تند عزیزم یکی از گرون ترین ترکیبات تکیلا ی اینجاست!


...

ووت و کامنت یادتون نره من برای هر پارت زحمت میکشم و اگه بدونم نتیجه ای نمیگیره واقعا ادامه نمیدم پس!..

واصل القراءة

ستعجبك أيضاً

77.3K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
11.9K 2.9K 10
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
49.6K 6.4K 53
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
✧HOME✧ بواسطة vkook

قصص الهواة

250K 34.4K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...