خسته روی تخت قدیمی با آهن های زنگ زده دراز کشید و اهمیتی به صدای جیر جیر تشک نداد...
نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد، حس خوبی به کلبهی قدیمی ساخت و تمام چوب نداشت، چرا که بهش یادآوری میکرد محکوم شده به عاشق شدن و عاشق بودن.. و شاید هم عاشق موندن!
بعد تمیز کردن کل فضای خونه و جابه جا کردن وسایل ها و ساخت دکوراسیون جدید دست از سر خونه برداشت...
اگه یکم دیگه به تمیزکاری ادامه میداد خونه دهن باز میکرد و شکایت میکرد از این همه سابیده شدن...
و بالاخره وقتی راضی شد تصمیم گرفت دراز بکشه تا یکم درد از کمر دردمندش کم کنه...
البته که قلبش خیلی بیشتر از کمرش درد میکرد..
دلتنگ مردش بود، دلتنگ آغوشش شاید باید به حرف مادربزرگش گوش میکرد...
روزی که مادربزرگش بهش گفت هیچوقت دلنبند رو از یاد نمیبره...
ولی هیچوقت نتونست عشق رو انکار کنه، نمیخواست انکار کنه...
حتی کتابی وجود نداشت ک بخونه!
گرامافونی وجود نداشت که موزیک گوش کنه!
قلم و بومی وجود نداشت که بنویسه یا بکشه!
تهیونگی وجود نداشت که به آغوش بکشه!
و همه اینا دلیلی بود که حالا به حال خودش گریه کنه...
سمت پنجره رفت و بعد از باز کردن در پنجره به ماه خیره شد..
لب هاشو فاصله داد تا از دلتنگیش کم کنه...
زمزمه کرد...
جانگ کوک : میبینی؟ تو در برابر تهیونگِ من هیچی نیستی!
اون چشم های عسلی داره، لب های باریک و خوش طعم، تازه دلم برای طعمشون تنگ شده...
پوست برونزه داره، تازه دستاشم خیلی کشیده و قشنگه!
میدونی، اولین باری ک با اون انجامش دادم.. اولین باری ک اونو تو خودم حس کردم...
میتونم به جرعت بگم رو زمین نبودم! اومده بودم تو محوطه تو و آشناهات! همونجایی که بهش میگن فضا...
خنده ای سر داد و همون لحظه چیزی به ذهنش خطور کرد که باعث شد وسط خندش اشک هاش جاری بشن..
ادامه داد...
جانگ کوک : اون توی آسمون شب قلب من مثل ماه میدرخشه، و از تو هم زیبا تره!
و کی میدونست؟ مردش هم همزمان داشت از زیبایی پسرش برای ماه تعریف میکرد...
و حالا ماه عاشق شده بود! عاشق رابطهی بین اون دو...
و حالا ماه قسم خورد به خورشیدی که بهش دلبسته بود، که واسطه میشه تا این دو زوج رو در شب های فرانسه به هم برسونه!
اونتویآسمونِشبِقلبِمنمثلِماهمیدرخشه.