𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪

By Akila9597

13.2K 1.2K 330

دژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشنا... More

مقدمه
part 1 .چیزی که فقط او میدید
part3 او یا خیالش؟
part 4 !من یک توهم نیستم
part 5 .نجاتم بده
part6 لمسه تو
part 7 خیال باف
part 8 !اینبار نه
part9 !شوخی کردم
part 10 ترس
part11 سایه ارغوانی
part12 نادلن
part 13 آژور
part 14 ابلیوین
part 15-16
*معرفی شخصیت ها
part17 اکوفوبیا
part 18 برانتاید
part 19 کلاهِ سیاهِ خاطرات
part20 ایندلیبل
part 21 دژاوو
part 22 تورنوموو
part 23 آبندروت
part 24 شینیو - 親友
part 25 آدریو
part 26 اوشا - usha

part 2 گُلِ فراموشم نکن

675 62 3
By Akila9597

دیگه هوایی اطرافم برای نفس کشیدن نبود قطعا اگر یک ثانیه دیگه اونجا میموندم و نگاش میکردم و صداشو میشنیدم خفه میشدم و انقدر سرفه میکردم تا خون بالا بیارمو راحت شم زدم بیرون ازون اتاقکه تنگ با کاشی های صیقلی شده
خطو خشای روی دیوارای گچی بالای کاشیای راهروعه رختکن شبیه گوشه گوشه ی مغزم بود

انگار یکی داشت تو سرم فریاد میکشید و نمیزاشت فک کنم حداقل بخاطر کدوم دلیل الان دارم خفه میشم

کارمند پاره وقت؟
راضی کردن مادربزرگ ؟ نه امروز از حد معمولم هم زیادتر صحبت کرده بودم و بی حوصله تر بودم...
مستقیم از همون راهی که اومده بودم زدم بیرون نمی‌دونستم کجا برم معمولا جایی رو هم نداشتم که برم با شرایطم یه سر زدن به پارک جیون ضروری بود راهمو کج کردم به سمته مطبش..

-ولی شباهتشون..!

+نه خواهش میکنم دوباره نه فقط تمومش کن !
اون یه توهم بود حالا تو داری با یه ادمه واقعی مقایسه اش هم میکنی؟؟

-انقدر ماهیت خودتو فراموش نکن تو همین الانم داری با خودت حرف میزنی!

-از کجا معلوم خودت یه توهم نیستی؟
دسته راستمو اوردم بالا و کوبیم به سرم و زمزمه کردم
+خفه شو
-چیه میترسی خودتم فقط یه تخیل باشی؟ اه بس کن پسر یه تخیل که نمیتونه خودش توهم بزنه اونم دوباره و دوباره..

ضربه هام حالا محکم تر و با سرعت بیشتری از سمته هر دو دستم کوبیده میشد تو سرم
بدون اینکه اختیاری رو خودم داشته باشم و درحالی که فقط میخواستم یجوری اون صدارو خفه کنم فریاد زدم:
+فقط خفه شو !خفه شو !خفه شو! راحتم بزار!!!

دلم میخاست چشمایی که برمیگشتن سمتمو از حدقه درارم و بندازم جلو سگ !
چیه واقعا مشکلشون چیه؟ یه ادم نمیتونه داد بزنه؟ یه ادم نمیتونه خودشو بزنه؟ یه ادم نمیتونه جلو این چشمای متعجب، بیست سی باری به خودش چاقو بزنه تا از خونریزیه فاکی بمیره؟
از نگاه هرکسی روی خودم متنفرم
چون نوع نگاهاشون مزخرفه
حالا ک بهش فکر میکنم کسی تاحالا یه نگاه قشنگ بمن ننداخته ...
نگاهشون بمن همیشه یه ادمه عجیبه یه ادمه منزوی که کارای نا معمول میکنه
نگاه تاسف بار
نگاهه پر حسرت
نگاهه شماتت کننده
نگاهه سرزنشگر
از همشون متنفرم!

کلاه سوییشرتمو از سرم دراوردم موهام هنوز نمه خیسی رو داشت
فشاری که به عصبای مغزم وارد میشد، سردیه هوا ،خیس بودنه موهام، و ضرباته محکمی که کوبونده بودم به سرم همشون برای اینکه حس کنم الاناس که سرم بترکه و تیکه تیکه های جمجمه و مغزم پخش شه رو دیوارای اون خیابونی که حتی اسمشم نمیدونستم کافی بود ..
ولی راضی به افتادنه اون اتفاق بودم به شرطی که اون صدای کوفتیه تو مغزمم همراهشون بپاچه رو دیوار و آسفالت علاوه بر اونم صدتا ماشین سنگین از روش رد شن
تا فقط دیگه کسشعراشو نشنوم

از هوای سرد نفرت دارم و حدس بزن چی؟
حتی الان که وسطه تابستونیم هم سردمه همیشه عینه یه مجسمه ی یخی همه جای بدنم یخه انگار هرچیزی ک تو این دنیا ازش متنفرم بامن گنجونده شده تو یه کالبد ..

نشستم توی ایستگاه منتظره اتوبوس و چند دقیقه ای بعد خودمو جلوی ساختمونه نسبتا بلندی که مطبه پارک جیون توش بود پیدا کردم دوباره کلاهه سوییشرتمو گذاشتم و رفتم سمته اسانسور خداروشکر زیاد شلوغ نبود
دکمه طبقه 5 رو فشار دادم و صدای رو اعصابه اهنگه اسانسور به بدتر شدنه سردردم چنگ میزد
تا در باز شد فورا زدم بیرون و جلوی در اتاق 220 وایسادم زنگ رو فشار دادم و منتظر شدم
نگاهی سرسری به تابلوی دره اتاق انداختم تا الان بارها خونده بودمش انگار دیگه فوتنو کلمات تو ذهنم هک شده بودن :
''روانشناس پارک جی وون''
در باز شد و چهره همونی ک داشتم اسمشو میخوندم تو چهارچوب در ظاهر شد مثل عادت همیشگیش عینکشو با انگشته اشارش عقب داد و با تعجب گفت:

-هی تهیونگ شی! اینجا چیکار می‌کنی؟ مدتی هست ندیدمت..
سرمو کمی خم کردم و سلامی زیرلب گفتم
با کمی مکث انگار متوجه شده باشه که میخوام برم تو گفت:

-هی من که بهت گفتم قبل از قرارامون باهام تماس بگیر الان کسی اینجاست میتونی منتظر بمونی؟
سرمو تکون دادمو راهمو کج کردم به سمته صندلیای تو راهرو که روش بشینم اونم رفت داخل و درو بست...

حدود ربع ساعتی سرمو تکیه داده بودم به دیواره پشت صندلیا و اهنگ گوش میدادم تا که بالاخره در اتاق باز شدو زنی با سرو وضع خیلی داغون و نامناسبی هل شده و به سرعت از اونجا خارج شد همینجور که به رده رفتنش نگاه میکردم جیون گفت:
-بیا تو تهیونگ شی . ببخشید ک منتظر موندی بشین راحت باش
خب بگو ببینم اوضاعت چطوره؟ چیزی شده که سر زده اومدی اینجا؟؟

با اینکه عادت داشتم باهاش حرف بزنم اما انگار الان که باز حرف از سی وو بود زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم..

-خب به هرحال تا صبح که قرار نیست طولش بدی بگو ببینم چی شده؟
همه زور و توانمو جمع کردم و مستقیم رفتم سر اصله مطلب و گفتم:
+دوباره دیدمش..
پارک کلافه دستی به صورتش کشید و از پشته میزش اومد بیرون و رو به روم نشست و گفت:

-منظورت چیه ؟ دوباره؟ چجوری ؟ درست توضیح بده ببینم

+ایندفعه توهم نبود.
-تهیونگ داری باهام شوخی میکنی؟ بعده سه سال برگشتی سر خونه اولت؟

یاده روزای اولی افتادم که پارک جیون رو می‌دیدم
مثله همه ی ادمای اطرافم سعی داشتم اون روهم قانع کنم ک ادمی ک باهاش دوستم یه توهم نیست و وجود خارجی داره..
و همیشه حرفایی مثله:
این دفعه حسش کردم
ایندفعه واقعا واقعی بود
ایندفعه توهم نبود
مطمئنم شنیدم صداشو ،
رو میزدم و میخواستم همه باور کنن تا اینکه یه روز جیون از پشته گلدونه بزرگه تو اتاقش یه دوربینه ایستاده رو جابه جا کرد و اورد جلوم گذاشت و گفت:
-مگه نمیگی واقعیه؟ اگه اینطوره دوربین باید تصویر''سی وو'' روهم ضبط کرده باشه اینطور نیست؟
و بعد دوربین و دراورد و جلوی چشمام گرفت و فیلمی ک توی تمام دو سه جلساتی ک همو دیده بودیم رو گذاشت رو دور تند و من خودمو میدیدم ک دارم به هوا و یه مبله خالی اشاره میکنم و باهاش حرف میزنم و سعی دارم بفهمونم ک یکی واقعا اونجاست..
خودمم تعجب میکردم ولی نمیتونستم بزنم زیر چیزایی ک میدیدم منو سی وو حتی باهم بسکتبالم بازی میکردیم،غذا میخوردیم،اهنگ میخوندیم...چجوری؟ اصلا امکان نداشت!
دوربینو داد به دستمو پشتشو بمن کردو رفت سمته میزش دستاشو زیر چونش گره زد و گفت:
-تو همه ی این مدت داشتی توسط خودت گول میخوردی تهیونگ شی .!
بیماره مبتلا به اسکیزوفرنی قادر به درک وقایع یا اتفاقاتی هست که تنها در دنیای خودش واقعیت خارجی داره. این موارد می تونه در قالب موجوداتی بکار بره که بیمار اعتقاد داره دارای حس بینایی، شنوایی، چشایی یا لامسه هستند و برای تو این موجود یک انسانه که اتفاقا باهاش دوست هم شدی و تا جایی ک من میبینم و تشخیص میدم حتی داری بهش علاقه مند هم میشی. این توهمات هیچکدوم واقعیت خارجی ندارن و در واقع ذهنت داره تو رو فریب می ده.
منم با عصبانیت میگفتم که من مریض نیستم و باید مزخرف گفتن راجبه من و سی وو رو تموم کنه
با یادآوری اون روزا هیچ حالم بهتر نشد احساس میکردم یه احمقه به تمام معنام...

برگشتم به زمانه حال وگفتم:
+نه منظورم این نیست یه ادمه واقعیو دیدم که خیلی بهش شبیهه و حس میکنم خودشه..
-ادامه بده.
+حتی خال پشت کمرشم شبیهش بود ولی اخلاقش با سی وو خیلی فرق میکرد .. خیلی بداخلاق و چندش اور بود.

جی وون چهره ی متفکری به خودش گرفتو گفت:
-از کجا خال شو دیدی؟

+کارمنده جدیده رستورانه مادربزرگمه اتفاقی همین امروز تو رختکن دیدمش..
-ببین تهیونگ تو تازه بعده مدت ها داری با این قضیه کنار میای و دیدنه کسی ک شبیهه اونه و یادآور سی وو هست اصلا برا خودت و ذهنه آشوبگرت ک منتظره بهونس خوب نیست سعی کن تا حدامکان ازش فاصله بگیری..
+میدونم همه اینارو خودمم..
علاقه ایم به برقراری ارتباط باهاش ندارم، با هیچکس ندارم... و تو فکره متقاعد کردنه مادربزرگم که بندازتش بیرون چون اونقدر بودجه نداریم ک بخوایم به کارمنده جدیدم حقوق بدیم
فقط...فقط حس کردم لازمه درموردش بایکی حرف بزنم همین.

قطعا جی وون تنها ادمی بود ک طولاتی ترین حرفای منو میشنید همون دختری که قده متوسط و موهای نسبتا بلنده مشکی ای داشت چشم ابروش به طرز عجیبی خوش تراش بود ولی به کمک عینکش زیاد به چشم نمیومد ولی خب دله نامجون رو برده بود در هر صورت.
چتری هاشو از صورتش کنار زد و عینکشو دوباره فیکس کرد و گفت:
-خوبکاری کردی هروقت لازم بود بیا باهام صحبت کن فقط از قبل زنگ بزن و مثله امروز سر زده نیا ...میدونی که بابام مشتری هاشو میفرسه اینجا
چیزه دیگه ای هست که بخوای بگی؟

ترجیح دادم راجبه توهمه توی استخر چیزی نگم چون قطعا اگر میفهمید باز رفتم سراغه مواد تک تکه موهای سرمو میکَند و میچپوند تو حلقم پس فقط سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم که گفت:
نیازی نمیبینم توصیه ای بهت بکنم چون انگار خودت میدونی چیکار کنی مریضیه تو تموم شده فقط یه سری علائمه منفیش باهات مونده که اونم به مرور زمان درست میشه.
فقط اینکه داروهاتو مصرف کن و چندتا داروی جدی..
پریدم وسطه حرفشو گفتم :
+داروی جدید؟ بازم!
فکرشم نکن که لب بهشون بزنم
-تهیونگ شی چرا متوجه نیستی اینا به صلاح خودته میخای برگردی به وضعیته قبل؟
بی توجه به حرفاش بلند شدم دستی تکون دادم و از مطبش اومدم بیرون
-یاا تهیونگ شی!! کجا میری دارم با تو حرف میزنم تهیونگ شیی!
در اتاقشو بستم و رفتم به سمت اسانسور...

Writer's pov:

تهیونگ از اتاق زد بیرون و دختر رو میونه فکرایی از قبیله اینکه دیگه ته سره مصرفه داروهاش حرف گوش نمیکنه و باید فکری به حالش بکنه تنها گذاشت. تا اینکه با صدای زنگه گوشیش به خودش اومد شماره نامجون بود دوست پسره نجات دهندش، هرچقدر نامجون دلپذیر و مهربون بود بجاش پسرعموش تهیونگ بد اخلاق و بی شعور بود هیچوقت نمیدونست کم کم همین تعریفاش از نامجون باعث میشه که نقششو فراموش کنه و واقعا عاشقش بشه..
تماس رو‌ جواب داد، صداشو صاف کرد و با خستگی ساختگی ای گفت : الو مونی؟
و بعد نامجون جواب داد
+سلام جی وونا.. خسته نباشی کجایی؟..

-خودت چی فکر می‌کنی ؟مثله همیشه مطبم.

و بعد از کلی ناز کشیدن قرار شد باهم شام بخورن

از اون طرف جونگکوک تو همین چند ساعته اوله کاریش کلی مشتری واسه رستوران جذب کرده بود ... با تک تک دخترای اونجا لاس میزد تا غذای بیشتری سفارش بدن مادربزرگ تهیونگم راضی از رونق گرفتنه مغازه تقریبا سوتو کوره همیشگیش مدام از جونگکوک تعریف میکرد و حتی ازش خواسته بود که به صورت تمام وقت اونجا کار کنه!

خداروشکر خانم کیم قوله جای خوابم بهش داده بود و حالا خیاله جونگکوک بابته همه چیز راحت بود چی بهتر از این؟

تهیونگ تصمیم گرفت که بعد از دیدنه جی وون بره خونه تا کارای اجرای هفته اینده رو اماده کنه چون بخاطرش پول میگرفت و این خوب بود
اون برا چندتا پسر که باهم رفیق بودن و باهم یه بنده موسیقی خیابونی راه انداخته بودن دنس طراحی میکرد و گاهی وقتام اهنگ مینوشت ، اونام بهش پول میدادن ک چندان زیاد نبود ولی برا تهیونگ همینم کافی بود که خودش بتونه به یه دردی بخوره حداقل
چون همیشه حسه اضافی و سربار بودن داشت هرکسی تو زندگیش قدم از قدم براش برداشته بود تا سالها رو سرش منت میذاشت برا همین همیشه بدش میومد از اینکه کسی حتی بخواد به عنوان لطف هم که شده کاری براش انجام بده
چی میشه گفت؟ اصلا کسی تاحالا بهش لطفم کرده بود؟

دوره ی 25 سالگیه زندگیشو میگذروند و اندازه یه ادم چهل پنجاه ساله بی حس و حوصله نسبت به هر چیزی بود خیلی چیزا رو پشته سر گذاشته بود و میذاشت، تنها چیزی ک بخاطرش ادامه میداد فقط مادربزرگش بود..
اون از بچگی پیشه مادربزرگش بزرگ شده بود و میشه گفت بعده مرگه مادرش بیشتر و بیشتر به مادربزرگش وابسته شد

تنها کسی که بخاطر مشکلاتش مسخره یا سرزنشش نمیکرد مادر بزرگش بود و مهم نبود ک تهیونگ چیکار کرده و چیشده، همیشه غذای گرم و خوشمزه اش برای اون اماده بود ..

تهیونگ دوست داشت یه طراحه حرفه ای بشه اما خب با دراماهایی ک تو زمان مدرسش پیش اومد نتونست درسشو درست بخونه و همیشه ازین بابت ناراحت بود

بعد از اینکه کارای اجرا رو تموم کرد کش و قوسی به کمرش داد و همونجا دراز به دراز رو وسایلش افتاد خیلی خسته بود پلکاش سنگین شده بودن...
و حسه مرگ داشت اینکه از خستگی بمیری و نتونی بخوابی...
یکم تو جاش جابه جا شدو دوباره ذهنش رفت سمته کارمنده جدید ''جانگکوک'' پس اسمش این بود [با خودش گفت]
چه اسمه اشنایی...

خمیازه ای کشید و به مکالمه ای که قرار بود راجبه بیرون انداختنه اون ادمه جانگکوک نام با مادربزرگش داشته باشه فکر کرد دریغ ازینکه بدونه مادربزرگش تا همین حالا هم خیلی شیفته ی اون پسر شده و بعده مدتی تو همون حال خوابش برد.‌..

.........

ووت و کامنت یادتون نره خوشگلا❤️‍🩹

Continue Reading

You'll Also Like

30.2K 3.1K 53
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! ...
26.3K 3.9K 33
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...
7.6K 985 41
جئون جونگکوک سارق چیره‌دستی که به نظر احمق میاد به خواسته خودش دستگیر میشه و وبه زندان میره، و اونجا امپراطوری خودش رو برپا میکنه، چطوری؟ قطعا همه‌ی...
216K 26K 85
"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولو...