پیانیستِ من؛

By HanaE5562

9.9K 1.2K 189

پیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ ش... More

توضیحات
Part 1
Part 2
Part 3
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
Part 12
Part 13
Part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
Part 19
Part 20
part 21
Part 22
part 23
part 24
Part 25
Part 26 end

part 4

434 61 11
By HanaE5562

حسابی ترسیده بود به محض پایین اومدن اشک هاش جسم سنگینی که اذیتش میکرد یه دفعه پرت شد اونور تر ...!

با درک موقعیت متوجه شد یه نفر یه نفر در حد مرگ داره پسره‌ی مزاحم رو میزنه؛ با ترس سمت ناجیِ ناشناس رفت و با گرفتن بازوش عقبش کشید، با دیدن چهره‌ی مرد سر جاش خشک شد و اسمشو زیر لب زمزمه کرد!

جانگ کوک : پرنس کیم!

تهیونگ نگاهی بهش انداخت و با دیدن صورت آشفتش بدون اراده دست هاشو روی لپ های جانگ کوک قرار داد و با نگاه کردن تو چشم هاش با استرس غرید ...

تهیونگ : جانگ کوک خوبی؟ اذیتت کرد؟ بهت آسیب که نزد؟

جانگ کوک : خو..خوبم

تهیونگ : مطمئنی؟

جانگ کوک : آره، فقط تو..یعنی شما اینجا چیکار میکنید؟!

تهیونگ : همیشه میام اینجا، الانم اتفاقی صداتو شنیدم!

دست هاشو از رو صورت جانگ کوک پایین آورد و کمی فاصلرو بیشتر کرد

پسره‌ی مزاحم از حواس پرتی این دوتا پسر استفاده کرد و بلند شد و شروع به فرار کردن کرد؛ تهیونگ خواست دنبالش بدوعه ولی با قفل شدن بازوش ب دست های جانگ کوک متوقف شد ...

جانگ کوک : ولش کنید آقای کیم! رفت، مهم نیست.

نگاهی به بوم نصفه کاره و پاره شده‌ی جانگ کوک انداخت و غرید ...

تهیونگ : نقاشیت ...

جانگ کوک : اوه آره خراب شد...

تهیونگ : بخاطرش متاسفم

جانگ کوک : تقصیر تو نیست، آم منظورم شماعه؛

تهیونگ : چرا باهام راحت صحبت نمیکنی؟ تهیونگ صدام کن

جانگ کوک : ولی ...

تهیونگ : ولی چی؟

جانگ کوک : فکر نکنم اجازشو داشته باشم!

تهیونگ : بیخیال، من زیر دست پدرتم! پس اجازشو داری

جانگ کوک : منظورم از اون لحاظ نیست؛

تهیونگ : پس از کدوم لحاظ؟

جانگ کوک : خب، فکر نکنم امیلی خوشش بیاد؛

تهیونگ : اوه اون! مهم نیست

جانگ کوک : مهم نیست؟

تهیونگ : نه!

جانگ کوک : ولی اون نامزدته!

تهیونگ : بازم مهم نیست

جانگ کوک : یعنی نامزدت برات مهم نیست؟

تهیونگ : چرا باید مهم باشه؟ من فق بخاطر پدرم دارم اینکارو میکنم

جانگ کوک : جدی؟

تهیونگ : چیه؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروی آجیت شدم؟

جانگ کوک : گفتم لابد کسی معرفی کرده، شمام بدت نیومده

تهیونگ : اولا که شما نه تو! دوما که نخیر عشقی وجود نداره که بخوام بخاطرش با کسی ازدواج کنم

جانگ کوک : عشق وجود نداره؟

تهیونگ : معلومه که نه!

شروع کردن قدم زدن و تو همین حالت جانگ کوک شروع کرد غر زدن و متقاعد کردن تهیونگ

جانگ کوک : عشق وجود داره! اینو نگو!

تهیونگ : جدی؟ یکیو نشون بده که عاشق شده باشه؛

جانگ کوک : منظورت چیه؟

تهیونگ : من هیچکسو ندیدم که عاشق شده باشه، همه بعد مرگ همسرشون ازدواج کردن! حتی بعضیا وقتی که همسرشون فوت نشده بود ولش کردن، من که هیچکسو ندیدم پایبند عشقش مونده باشه

جانگ کوک : حرفات درسته، ولی عشق وجود داره این آدمان که شهوت و هوس رو قاطیش کردن و دید افراد رو به عشق بد کردن

تهیونگ : شهوت و هوس؟

جانگ کوک : درسته! شهوت تو هر انسانی میتونه باشه، نمیگم بده ولی تو میتونی نیاز هات رو با یه نفر که عاشقشی برطرف کنی نه اینکه دنبال تنوع باشی

تهیونگ : درست میگی، ولی من بازم معتقدم که عشق وجود نداره، فقط یه وابستگیه که دیر یا زود تموم میشه.

جانگ کوک: پوفف...

تهیونگ : چیه؟

جانگ کوک : هیچی، فقط از اینکه آدما باهام هم نظر نیستن خوشم نمیاد

تهیونگ : قرار نیست همه با تو هم نظر باشن، به هرحال هرکی نظر خودشو داره

جانگ کوک : درسته و من به نظر همه احترام میزارم، ولی خب بازم یکم رومخه

تهیونگ : هوم، تو جنگل اونم بدون هیچ محافظی چیکار میکردی؟

جانگ کوک : خودتم دیدی داشتم نقاشی میکردم

تهیونگ : آخه چرا اینجا؟ تو خونه هم میتونی نقاشی کنی

جانگ کوک : آره خب ولی اینجا ی آرامش دیگه داره

تهیونگ : چجور آرامشی؟

جانگ کوک : میدونی تو خونه یا امیلی داره غر میزنه، یا بابام از مشکلات کشور و جنگ و خزانه حرف میزنه، یا نامادریم درحال دعوا با ندیمه هاس ، خب تو همچین موقعیتی الهام خیلی قشنگی برای نقاشی نمیگیرم

خنده‌ی صدا داری از تهیونگ سر داد که باعث شد جانگ کوک هم بخنده ...

جانگ کوک : چیشد؟

تهیونگ : هیچی

جانگ کوک : کنجکاوم کردی، به چی خندیدی؟

تهیونگ : به چهرت؛

جانگ کوک: چیزی رو چهرمه؟

تهیونگ : نه فقط، کیوته میدونم این خنده نداره ولی وقتی داشتیم از فضای خونه مینالیدی بامزه شده بودی

لبخند خجالت زده ای سر داد و متوجه داغ شدن گوش و سرخی گونه هاش شد، همیشه هروقت خجالت می‌کشید همچین حالتی بهش دست میداد، طبق عادتش با انگشت هاش آستین لباسش رو تا کف دست هاش پایین آورد و به نوک کفش هاش نگاهی انداخت ، امیدوار بود تهیونگ متوجه سرخی گونه هاش نشده باشه ...
با صدای تهیونگ رشته افکارش پاره شد

تهیونگ: آم میخوای پیاده برگردی خونه؟

جانگ کوک: آره چطور

تهیونگ: برای پسر پادشاه خطرناکه!

جانگ کوک: میدونم ولی هیچوقت اهمیت ندادم مشکلی هم پیش نیومده

تهیونگ: مثل اینکه چند دقیقه قبل رو فراموش کردی

جانگ کوک: اوه راجب اون، میشه پدرم باخبر نشه راستش اگه بفهمه دیگه نمیزاره بیام جنگل

تهیونگ: بین خودمون میمونه، چه وقتایی میای جنگل؟

جانگ کوک: راستش نمیدونم بستگی به حالم داره

تهیونگ : هوم، چجوری میای اونقوت؟

جانگ کوک : پیاده.

تهیونگ : بیخیال، تو میتونی با بهترین کالسکه ها با امکانات کامل تفریح کنی

جانگ کوک : اون موقع دیگه اسمش تفریح نمیشه، از زندگی های تجملاتی خوشم نمیاد باعث میشن برام یادآور بشن فرزند چه کسیم!

تهیونگ : اینکه برات یادآور بشه اذیتت میکنه؟

جانگ کوک : آره، پدرم از من انتظار داره یه پرنسس رو به عقد خودم دربیارم، انتظار داره بعد اون جانشینش باشم

تهیونگ : خب مگه این بده؟

جانگ کوک : آره بده! من نمیخوام مثل پدرم کل زندگیم رو صرف کشور داری کنم، میخوام بیشتر به خودم بپردازم، جدا از اون من دوست ندارم ازدواج کنم

تهیونگ : چرا؟ ازدواج چیزیه که همه جوونا دوسش دارن

جانگ کوک : من از ازدواج بدم نمیاد، ولی از ازدواج با یه دختر بدم میاد

تهیونگ : متوجه منظورت نمیشم!

جانگ کوک : راستش من، گیم!

بهت زده به پسر روبه روش نگاه کرد، توی فرانسه گی بودن مجاز بود، ولی مردمش به هیچ وجه به این موضوع عادت نکرده بودن و آخرین کسی که اعلام کرد همجنسگرا هست توسط پدرش به قتل رسیده بود!
گی بودن تو فرانسه اونم برای پسر پادشاه به هیچ وجه یه چیز نرمال دیده نمیشد و حتی با هیچ چیز جور در نمیومد!

جانگ کوک : چیه؟ میخوای مثل امیلی لقب هرزه بهم بزنی؟

تهیونگ : نه نه! اینطور نیست، ولی یکم تعجب آور بود

جانگ کوک : میدونم، لطفا در این بارم به کسی چیزی نگو!

باورش نمیشد! فقط دو روز با یکی آشنا شده بود ولی بزرگترین راز زندگیش رو بهش گفته بود!
آخرین باری که در این باره صحبت کرده بود با امیلی بود، قبل اون بهترین رابطه خواهر و برادری رو با امیلی داشتن ولی بعد از اون امیلی اون رو هرزه خطاب کرده بود و بهش گفته بود از اینکه نزدیکش باشه چندشش میشه، این باعث شد رابطه بینشون به هم بخوره؛ به هرحال همه آدما قرار نیست شمارو بپذیرن!

Continue Reading

You'll Also Like

104K 8.4K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
87.2K 16.6K 18
‌ᯊ منفیِ شصت‌ونه جئون جونگ‌کوک آلفای میانسالیه که از زندگی یکنواخت و یک‌رنگش خسته شده؛ اما هیچ قصدی برای رابطه و ازدواج نداره. تنها چیزی که جونگ‌کوک...
226K 22.1K 56
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
5.6K 1.1K 18
کیم وی،مرد به شدت پرنفوذی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه و همین دلیلی میشه که همسرش جئون جانگکوک ازش طلاق بگیره ، اونم با یه بچه .... چون قبل ازدواج کام...