"AVATAR"

Por __taekookv__

67.2K 10.1K 5.5K

خلاصه داستان: به پسر "آواتار" دست زدن تاوان سنگینی داره! زمانی که یه تار مو ازش کم شه به دست آووردن کل پک ها... Más

مقدمه
معرفی شخصیت ها
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
💔آپ نیست💔
part 25
part 26

part 18

2.1K 370 298
Por __taekookv__

با حس نور پشت پلکش آهسته چشمانش رو باز کرد،بوی الکل داخل بینی اش پیچید و توی تیر راس نگاهش سرمی قرار داشت که بهش وصل بود با چرخوندن نگاهش،فهمید داخل اتاق تنهاست و حتی تخت دیگری هم وجود نداشت،آروم با فشردن دکمه تخت کمی خودش رو بالا کشید

بیحال بود و ضعف داشت اینو از درد خفیف بدن و خشکی دهانش فهمیده بود

به گوشه ای از اتاق زل زده بود و توی افکار خودش غرق بود،انقدر اتفاقات سریع براش میوفتاد که حس میکرد داخل یک بازیه یا حتی نقش اول بدبخت یک سریاله،تهیونگ میدونست زندگی همش پر از شادی و خوشبختی نیست بکله مشکلاتی هم وجود داره اما زندگی اون هرروز براش یه دردسری داشت،دیگه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه
خبر داشت که چندسالیه شین دونگ همراه دوستاش قمار میکرد اما حتی فکرش هم نمیکرد یه روزی خونه ای رو که شین دونگ انقدر براش زحمت کشیده بود و دوسش داشت از دست بده

حالا باید چیکار میکرد؟ مادرش و خواهرش و یه ریم کوچولو مگه چقدر میتونستند خونه دوست یونا تو یه اتاق بمونن؟

افکار خوبی داخل ذهنش چرخ نمیخورد،با فشردن چشم هانش بهم سعی کرد اون از خودش دور کنه که بلافاصله بعد از بازکردنشون در اتاق هم باز شد و دکتر همراه با مردی که این روزا تهیونگ بیشتر از هرکسی میدیدش وارد شدند

دکتر روبه روی تخت قرار گرفت و جونگکوک هم کنار تخت ایستاد

دکتر همونطور که نگاهش به چارت پسر بود لب زد
_قصد خودکشی داری؟ یا سقط جنین؟

تهیونگ هیچی نگفت که دکتر همونطور با لحن ناملایمی ادامه داد
_نه تغذیه مناسب نه خواب کافی و حتی ویتامین های لازم بدنت پایینه اینا علاوه بر اینکه سیستم ایمنی بدن خودت رو پایین میاره،جنین رو هم توی بحران میندازه
و بهتر که حتما زیر نظر متخصص باشید.‌‌ بعد از تموم شدن سرم تون مرخصید

و بدون که منتظر ری اکشنی از سمت دو نفر بمونه با تکون دادن سرش از اتاق خارج شد

چند لحظه ای سکوت شد و بعدش تهیونگ با یه حرکت سرمی که داشت به انتها میرسید رو از دستش کشید و پشت دستش رو محکم فشرد و از تخت پایین اومد.
جونگکوک با قدمی بزرگ نزدیک پسر شد و بازوش رو در دست گرفت
_داری چیکار میکنی تو؟

تهیونگ بازوش رو از دست مرد بیرون کشید
_برو کنار

_عین بچه آدم بگو کجا میخوای بری؟ نمیبینی وضعیتت رو؟ هر لحظه ممکنه از حال بری

_پیش خواهرزاده ام

_خواهرزاده ات حالش خوبه و داروهاش تزریق شدهو هیچ مشکلی نداره

_میخوام خواهرمو ببینم

تهیونگ مقاومت کرد مرد رو از سررراه کنار زد البته که جونگکوک کوتاه اومد و اجازه داد پسر بیرون بره اما همچنان حواسش بهش بود تا از حال نره

به بیرون اتاق رفتند و تهیونگ دقیقا رو به روش ،جیهون و مونبین و خواهرش رو دید

یونا بلافاصله به سمتش اومد و با احتیاط در آغوشش گرفت
_خوبی؟؟ منو سکته دادی

و نگاهی به مرد پشت سر برادرش انداخت و ادامه داد
_میخواستم بیام داخل همزمان با دکتر رسیدم نشد، چی گفت؟

تهیونگ سری تکون داد
_خوبم گفت به خاطر شوکی بود که بهم وارد شده

صدای پوزخند جونگکوک و چهره ناراحت و غمگین خواهرش باعث شد چشم هاش رو به روی هم فشار بده

_میخوام یه ریم رو ببینیم

یونا لبخند خسته ای زد
_اتفاقا تو این چندوقت همش برات میپرسید

تهیونگ جلوتر و بدون توجه به کسی راه افتاد یونا متعجب تعظیمی به آواتار کرد و پشت سر برادرش راه افتاد

و چند لحظه بعد تهیونگ و یونا تو اتاق یه ریم بودن

دختر بچه از ذوق دیدن داییش مریضی و حتی دوری پدرش رو فراموش کرد و روی تخت نیم خیز شد
_دایی جون

تهیونگ با قدم های تند به سمتش رفت و با وجود ضعف و بی حالیش دختر رو به آغوش کشید بلند کرد و کودک هم بلافاصله پاهاش رو در کمر دایی محبوبش قفل کرد

یونا اومد تا یه ریم رو ازش جدا کنه اما تهیونگ اجازه نداد و همراه با دختر روی صندلی نشست

_دلم برات تنگ شده بود ته ته،تو بهم قول داده بودی زود زود میای پیشم

تهیونگ دستی به موهای بلند دختر کشید
_ته ته واقعا معذرت میخواد ولی کارش خیلی زیاده

یه ریم آه بچه گونه ای کشید
_باشه چاره ای جز قبول کردن ندارم

تهیونگ و یونا به لحن یه ریم همزمان خندید

_ هنوز دلخورما،البته میتونی با پاستیل توت فرنگی میتونی از دلم دربیاری

تهیونگ خنده دیگری به شیرینی خواهرزادش کرد و محکم گونه اش رو بوسید،تازه میفهمید چقدر دلش برای خواهرزاده اش تنگ شده
تهیونگ دست داخل جیبش کرد و گوشی اش رو بیرون کشید
_فعلا میتونم با بازی از دلت در بیارم تا بعد

یه ریم که عاشق بازی های گوشی داییش که بخاطر اون نصب شده،بود ذوقی کرد و سریع گوشی رو از تهیونگ گرفت و چند لحظه بعد یه ریم غرق در بازی بود

_کی مرخص میشه؟

یونا به سمت کمد کنار تخت رفت و لباس های یه ریم رو ازش بیرون کشید
_کارش تموم شده،منتظر بودم تو بهوش بیای

تهیونگ سری تکون داد و کف سر دختر توی بغلش رو بوسید

_راجب شین دونگ قرار چیکار کنی؟

یونا اشاره نامحسوسی به یه ریم زد و تهیونگ با فهمیدن شرایط سکوت کرد و چیز دیگه ای نگفت

یونا یه ریم رو از بغل تهیونگ پایین آوورد و بعد از کشیدن پرده مشغول پوشیدن لباسش شد،همچنان سر دختر پایین بود اما با سوالی که پرسید سر هردو نفر به طرف همدیگر چرخید و در چشمان هم خیره شدند

_رابطه ات با آواتار چیه تهیونگ؟

عبور عرق سرد رو از کمرش حس کرد،تهیونگ از خواهرش ترس یا واهمه نداشت اما نمیدونست چجوری باید بگه و بیشتر خجالت میکشید

بنابرین سعی کرد نفس عمیقی بکشه
_ما سر فرصت راجب مسائلی که پیش اومده باید باهم حرف بزنیم

یونا چند لحظه به برادرش خیره شد و بعد بدون گفتن چیزی سری تکون داد و موضوع بحثش رو عوض کرد
سعی کرد گریه اش رو کنترل کنه
_راجب اتفاقی که افتاده اصلا خودت درگیر نکن و نگران من و مامان نباش خودم هر طور شده حلش میکنم تو فقط به کارت برس

کاش واقعا همه چیز همینقدر که یونا میگفت آسون بود

به محض اینکه از اتاق بیرون زدند دوباره جیهون و مونبین و جونگکوک رو بیرون در دیدند
مونبین قدمی جلو گذاشت
_من میرسونمتون نونا

یونا تشکری کرد و روبه تهیونگ برگشت
_تو نمیای؟ نباید بری خونه مونبین؟

تهیونگ لبخند فیکی زد
_یکم کارای کاخ زیاده،امشب رو کاخ میمونم

یونا با نگاه "خر خودتی" تنها سری تکون داد و ترجیه داد چیز دیگه ای نگه

_ولی فردا حتما باید ببینمت

_بهت زنگ میزنم،یه ریم زودباش گوشی دایی بهش بده بسه دیگه

یه ریم که انگار تازه از دنیای بازی بیرون اومده بود به اطرافش نگاهی انداخت
_چی؟ نههه ته ته باز میخوای بری که

و به پاهای داییش چسبید

تهیونگ لبخندی زد و تو یه حرکت دختر رو بلند کرد

_ته ته قول میده فردا با پاستیل توت فرنگی بیاد پیشت،قول

_سنگینه بزارش زمین!

جونگکوک قدمی جلوتر رفت تا بچه رو از آغوش پسر بیرون بکشه اما یونا که گیج شده بود زودتر پیش قدم شد و یه ریم رو از بغل برادرش گرفت ، یه ریم اخمی کرد و دست پایی زد اما یونا بدون توجه دست دختر رو کشید تعظیمی کرد و گفتن"میبینمت" رو به برادرش همراه مونبین از بخش خارج شد

تهیونگ تند سمت آلفا برگشت اما جونگکوک ابرویی بالا انداخت جلوتر از بقیه راه افتاد و به سمت خروجی بیمارستان رفت

********


فردای اون روز هرچقدر هم که اصرار کرده بود میخواد تنها بره ملاقات خواهرش اما جونگکوک قبول نکرده بود و جیهون رو همراهش فرستاده بود، و یونا متعجب نگاهی به جیهون که مشغول بازی با یه ریم توی استخر توپ بودن نگاه میکرد، درواقع اومده بودن به کافه بازی کودکان جایی که یه ریم عاشقش بود

با صدا زدن تهیونگ یونا نگاهش رو از یه ریم و مرد گرفت و به سمت تهیونگ برگشت ، تهیونگ شیک بیسکوئیتی که سفارش داده بود رو هم زد

_شین دونگ رو دیدی؟

یونا خیره به گوشه میز سری تکون داد
_اره چند باری دیدمش

_و خب؟

_تهیونگ اون پشیمونه

تهیونگ ناباورانه پوزخندی زد
_واقعا؟؟؟ نونا بهم نگو که قصد نداری طلاق بگیری

و وقتی سکوت زن رو دید شوکه شده به صندلیش تکیه داد
_باورم نمیشه باورم نمیشه نونا

یونا دسته ای از موهاش رو به پشت گوشش فرستاد
_اون نزدیک ۱۰سال که همسر منه من دوسش دارم اون پدر یه ریمه

_و اینا دلیلی برای بی گناهیشه

_نه نه اصلا ولی خب طلاق گرفتن راحت نیست

_سخت تر از زندگی با شین دونگه؟

وقتی همچنان قیافه درمانده و ناراحت خواهرش رو دید پوفی کشید، حدس میزد یونا قصد طلاق نداشته باشه ولی باز این مسئله براش شوکه کننده بود پس سعی کرد راجب مسئله ای صحبت کردنش فایده نداره صحبت نکنه، حداقل فعلا و بااین وضعیتشون

با صدای یونا دوباره سرش رو بلند

_عام، تهیونگ واقعا دوست ندارم این بگم ولی چطور بگم یعنی من خیلی معذرت میخوام ولی میشه امکانش هست که یه مدت خیلی کوتاهیی رو ما پیش مونبین بمونیم تا من جایی رو پیدا کنم، یه مدت کوتاه فقط میخوام برم پیش برادرشوهرم میدونی که تو کار خونه سازی و اگه باهاش صحبت کنم حتما یه جای کوچیکی رو بهم میده

تهیونگ به چشم های خواهرش نگاه کرد، برادر شین دونگ در عوضی بودن باهاش رقابت میکرد، میشناختش، میترسید کلاه بزرگی سرخواهرش بزاره حتی خود یونا هم اینو میدونست اما مثل اینکه چاره ای نداشت

با اعتماد به نفسی که فقط خودش کاذب بودنش رو درک میکرد لب زد
_نگران نباش نیازی نیست خونه مونبین یا پیش برادر شوهرت بری من آشنایی دارم کمکت میکنم

یونا ابرویی از تعجب بالا انداخت
_کدوم آشنا که من نمیشناسمش؟

_دوست دوران دانشگامه

یونا سری تکون داد و شک داشت به حرف تهیونگ و اینکه بتونه کمکی کنه برای همین با خجالت اضافه کرد
_میدونم خیلی توقع بی جاییه ولی میشه زودتر بهش خبر بدی چون واقعا خونه دوستم معذبم، تقریبا روال زندگیشون بهم زدم

تهیونگ میخواست داد بزنه و فریاد بزنه میخواست بگه تقصیر اون شوهر حرومزادته که نمیخوای ازش طلاق بگیری نه من، اما وقتی به این فکر کرد یونا هم عین خودش مجبور به خیلی از کاراست کلافه پوفی کشید
_خیلی زود باهاش تماس میگیرم

چند دقیقه سکوت شد مشغول خوردن شیک هاشون شدند که یونا اینبار سکوت رو شکست
_نمیخوای راجب آواتار چیزی..

_من باردارم
تهیونگ خودش رو به یکباره خلاص کرد، کلی فکر کرده بود که چجوری این مسئله رو به خواهرش بگه و سر اخر به این نتیجه رسیده بود، یکهو گفتن!

یونا چندبار پشت هم پلک زد و یکهو انگار که نشنیده باشه حرف تهیونگ رو خودش روی میز جلو کشید
_چی هستی؟

تهیونگ شمرده گفت و شوک بعدی رو روانه دختر کرد
_باردارم، پدرش هم آواتار

یونا حس میکرد یک جورایی بهش حالت سکته دست داد تهیونگ نگران یونا رو صدا زد اما دختر دستی به پیشونی اش کشید و دوباره پرسید

_آواتار؟؟بچه آواتار بارداری؟؟ این چه شوخیه

تهیونگ زیر لب زمزمه کرد
_کاش شوخی بود

و بعد بلند تر ادامه داد
_چه شوخی؟ نمیبینی خودش و بادیگاردش چجوری پا به پا همراهمن

یونا حس کرد دهنش خشک شد از شیک شکلاتش جرعه ای خورد وقتی لیوانش رو پایین گذاشت مستقیم به شکم تهیونگ خیره شد که اعتراض پسر رو به همراه داشت
_یاح نونا

_خدای من چطور ممکنه؟

و بعد به گردن تهیونگ خیره شد
_تو مارک نشدی ؟

تهیونگ پوفی کشید و دروغ دیگه ای گفت
_*بعد از به دنیا اومدن بچه

یونا انگار تازه داشت حواسش سرجاش میومد ذوقی کرد

_وایسا ببینم یعنی یعنی آواتار عاشقت شده؟

تهیونگ دلش میخواست قهقه بزنه

_شاید، هنوز اعتراف نکرده

یونا اخمی کرد
_یاح یعنی چی تو بارداری پس کی قرار اعتراف کنه؟

_کلا تو این موارد یکم لنگ میزنه و خنگه
و اینبار لبخندش واقعی بود

_پس حتما کاری کن که زود بهت اعتراف کنه

و از جا بلند شد و با ذوق برادرش رو درآغوش گرفت
_باورم نمیشه بین این همه اخبار بد چنین خبری مثل معجزه میمونه تو یه معجزه ای تهیونگ یه موهبتی

تهیونگ لبخند غمگینی زد که یونا ندید و اون در آغوش گرفت، کاش واقعیت همین چیزی بود که خواهرش میگفت

**************

  بعد از کافه تهیونگ همراه جیهون و یونا و یه ریم رفت و به مادرش سر زد و اونجا بود که با عمق وجود فهمید چقدر داره به خواهرش و خانواده ای خواهرش پیششون زندگی میکنه سخت میگذره...

بعد از اونجا جیهون رسونده بودتش کاخ ، و تهیونگ کائنات رو شکر کرده بود که امروز روز تعطیل و خدمه ها نیستند تا با نگاه قضاوت گرشون سوراخش کنند، و حتی خبری از بویونگ نیست تا سین جینش کنه،  به اتاقش که اتاق مهمون باشه رفت و سریع خودش رو داخلش پرت کرد

کمی مکث کرد تا نفسش بالا بیاد و بعد بی اختیار سمت آینه قدی گوشه اتاق رفت و رو به روش ایستاد

واقعا این تصمیمی که گرفته بود درست بود؟ چرا همه چیز دست به دستم داده بودن تا اتفاقات به نفع آواتار کشور رقم بخوره اینجور که معلوم بود این شایعه که آواتار کشور برادر خداست صحت داشت

بلوز جلوبسته نخی که پوشیده بود رو از تن کند و بالاخره جرئت به خودش داد و به اون حجم کوچیک گوله چربی خیره شد
شکمش جلو نیومده بود عین قبل بود خواست دستی به شکمش بکشه که با یکهو باز شدن در اتاق هل شده پیراهنش رو از روی زمین چنگ زد به سمت  در برگشت و وقتی چهره جونگکوک رو رو دید با عصبانیت مشغول پوشیدن بلوزش شد و و دست به کمر شد

جونگکوک متنفر بود که اینو بگه ولی پسر در کیوت ترین حالت ممکن بود به علاوه که بلوزش رو هم برعکس به تن کرده بود

_اومدم صحبت کنیم

دستی به موهاش کشید و آروم روی تخت نشست و با نگاهیی که به انگشتان پاش خیره بود لب زد

_خب ؟

جونگکوک طبق عادتش با دستانی داخل جیب نزدیکتر رفت
_راجب این مدت تقریبا ۷و ۸ ماه باید کاخ بمونی

تهیونگ سری تکون داد و همچنان خیره گفت
_میمونم

آلفا متعجب گفت
_میمونی؟

تهیونگ سرش رو بلند کرد و به آواتار نگاه کرد

_میمونم

لبخند رفت روی لب های مرد شکل بگیره که باحرف بعدی تهیونگ ماسید

_فقط قبلش یه خونه با متراژ بزرگ توی بهترین جای آواتار و یه سپرده طولانی مدت با ارقام خوب به اسم خودم میخوام

جونگکوک پوزخندی زد پس پسر معامله گر خوبی بود

_بعد از به دنیا اومدن بچه دیگه همو نمیبینیم و من از کاخ میرم،و تو این مدت نمیخوام هیچ مشکلی پیش بیاد

و بعداز مکث کوتاهیی با شجاعت ادامه داد
_یعنی بدون هیچ لمسی بدون هیچ سکسی

جونگکوک پوزخندی زد از عصبانیت لبریز بود و خودش هم دلیلش رو نمیدونست و پسر مقابلش به شدت پر دل و جرئت بود خبری ازون خدمه سر به زیر نبود
طی یک حرکت شونه پسر رو گرفت و به تشک تخت پشت سرش خوابوند و آروم طوری که پسر صدمه نبینه زانوش رو به میون پاش فشرد

تهیونگ خواست تقلا کنه که جونگکوک با یک دست دوتا دستان کشیده و بلندش رو توی مشت گرفت

_بچه من خیلی گرون تر از این پولی که تو میخوای اما ارزش تو همینقدر یه خونه همه چی تموم و یه حساب پر پول، پس فکر اینکه پولتو بدم و باهات سکس نداشته باشم رو از سرت بیرون کن، یه جورایی ازت خوشم میاد میدونی؟؟

مکثی کرد در چشمان عصبی اش خیره شد
_اون پیچ و تاب بدنت روی تخت رو خیلی دوست دارم

و قیافه شیطانی به خودش گرفت و از روی پسر بلند شد و ابرویی بالا انداخت
_هرزمانی که آماده بودی خونه و کارت حسابت دستته، از فرداشب اتاق من میخوابی، پس از امشبت لذت ببر، شب بخیر

و با قدم های بلند از اتاق خارج شد

و اتاق مسکوت موند و تهیونگی که به همون حالت روی تخت مات و مبهوت مونده بود و اشک هایی که راهشون رو پیدا کرده بودند و پایین میریختند..

_________________________________________


* امگا باردار نمیشه مارک کرد

خداشاهده یعنی فقط جونگکوک قضاوت کنید تا من برم خودکشی کنم🗿

دوستش داشتید؟

ووت/نظر یادتون نره گردالی کونای من🌚

 


Seguir leyendo

También te gustarán

60.5K 2.2K 100
Coming Into Your World I Fell In Love With You| "I'm...In love with someone who's in a TV show?! And he's not even in the show he's supposed to be a...
64.1K 10.8K 130
ခေါင်းစဉ် 《替身》လူစားထိုး 作者:北棠墨 မူရင်းရေးသားသူ -ပေထန်မော့ ဘာသာပြန် May Tulips Love   အခုခေတ်နောက်ခံ 1 V 1 , HE Zawgyi နဲ့က နောက်တအုပ်ရေးထားပေးတ...
54.6K 3.1K 49
ហេតុតែស្រឡាញ់បងស្រីសុខចិត្តមកបម្រីម៉ាហ្វៀដែរមានចិត្តឃោឃៅចំនួសបងស្រីដោយដឹងហើយថានិងមានរឿងអ្វីកើតឡើងក៏ប៉ុន្តែដែរធ្វើដើម្បីបងស្រី។តើនិងមានរឿងអ្វីបន្ទាប់ព...
104K 5.4K 39
مرحبًا بكم في المملكة لا لا، يجب أن أحذرك أولًا من يدخل المملكة لا يخرج حيًا. يمكنك المغادرة الآن.. سأترك لك بعض الوقت للتفكير. حسنًا .. قررت؟ هل ه...