💍⃤ REPLᴀCE💍⃤

By ariiellmina2

763K 96.5K 56K

( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدوا... More

- part 1 -
-part 2-
-part3-
-part 4 -
-part 5-
-part6-
-part7-
-part8-
-part9-
-part10-
-part11-
-part12-
-part13-
-part14-
-part15-
-part16-
-part17-
-Part18-
-part19-
-part 20-
-part21-
-part22-
-part23-
-part24-
-part25-
-part26-
-part27-
-part28-
-part29-
-part30-
-part31-
-part32-
-part33-
-part34-
-part36-
-Part37-
-part38-
-Part39-
-part40-
-part41-
-part42-
-part43-
-part44-
-part45-
_part46_
-part47-
_Part48-
-part49-
💍⃤Last Part💍⃤

-part35-

16.2K 1.9K 1.7K
By ariiellmina2

با دیدن شخصی که کنار تخت ایستاده بود نفس عمیقی کشید و همونجور که با کمک دست هاش ویلچر رو به داخل اتاق هول میداد با ترس به نفس های اروم مادرش نگاه کرد.

_ نگران نباش، نفس میکشه... البته هنوز.

دندون هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش رو به چشم های وحشی مقابلش دوخت... هیچ حسی از اون چشم ها مشخص نبود و انگار واژه شیطان رو از چهره بی نقص زن مقابلش انتخاب کرده بودند.

_ اینجا چیکار میکنی؟!

سومین قدمی سمت تهیونگ برداشت و بی توجه به انعکاس صدای کفش هاش که سکوت سنگین اتاق رو شکسته بود، دست هاش رو روی دسته های ویلچر گذاشت و سمت تهیونگ خم شد. خیره به نگاه پسر مقابلش که سعی میکرد ترس رو پشتِ مشکی نگاهش پنهان کنه نیشخندی زد و نگاهش رو تو اتاق چرخوند:

_ شاید بهتر باشه من این سوال رو ازت بپرسم تهیونگ... تو اینجا چیکار میکنی؟!

بدون اینکه نگاهش رو از چهره زن بگیره با استرسی که تپش قلبش رو بالا برده بود، دنبال جوابی برای سوالش گشت. هیچ ایده ای برای جواب دادن نداشت و نمیدونست چطور باید همزمان با پنهان کردن این حقیقت که جونگکوک از نقشه مزخرفشون خبر داره دلیلی به زن مقابلش برای بودن تو اون اتاق بده.

_ یونگی... من ازش خواستم که... مامانم رو برام پیدا کنه و...

_ انتظار داری باور کنم؟!

سومین با جدیت گفت و با نگاه عصبی به پسری که کاملا مشخص بود هول شده زل زد.

_ میتونی ازش بپرسی... به هر حال براش کار سختی به نظر نمی اومد و با کلی خواهش قبول کرد برام انجامش بده.

با گفتن جمله اش نفس عمیقش رو نامحسوس بیرون داد و با لحنی که سعی کرد هیچگونه لرزشی نداشته باشه ادامه داد:

_ و چطور ممکنه باور نکنی؟! فکر میکنی اگه جونگکوک حقیقت رو میدونست الان من و تو اینجا بودیم؟!

بعد از تموم شدن حرفش، نیم نگاهی به زنی که انگار حرف هاش رو باور کرده بود و تنها با نگاه مشکوکی بهش زل زده بود، کرد و سمت تخت رفت و خیره به چهره ای که بیش از حد دلتنگش بود با صدای ارومی لب زد:

_ میشه تنهامون بزاری؟! خیلی وقته مامانم رو ندیدم.

سومین نفس عمیقی کشید و با قدم های کوتاهی سمت تهیونگ رفت و پشت سرش ایستاد. دست هاش رو روی شونه های پسر کوچیکتر گذاشت و سرش رو کمی سمتش خم کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:

_ تو پسر باهوشی هستی... مطمئنا میدونی اگه دروغ گفته باشی تقاصش رو نفس های کوتاه مادرت میده نه؟!

با گفتن جمله اش بوسه کوتاهی روی گونه تهیونگ زد و بعد با قدم های بلندی سمت در اتاق رفت.

تهیونگ چشم هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو کنار دست مادرش روی تخت گذاشت. این عطر... صدای نفس های کوتاهی که به سختی شنیده میشد... و جسمی که لاغرتر از هرزمانی به نظر میرسید، قلبش رو به درد می اورد...
از اینکه با مادرش تهدید میشد...از اینکه هیچ راهی برای نجات خودش از این شرایط نداشت بیش از حد کلافه بود. نمیخواست دوباره از طرف اون اسیبی به جونگکوک برسه اما زنی که عطر سردش تو فضای اتاق باقی مونده بود بیش از اندازه خطرناک بود و شاید بزرگترین اشتباهش جواب دادن به اون شماره ناشناس تو اوج درموندگیش بود.

اگه به اون تماس جوابی نمیداد... اگه بخاطر ترس از دست دادن مادرش اون قرارداد رو امضا نمیکرد... اگه هیچوقت جونگکوک رو نمیدید... اگه کنارش نمی نشست... شب ها که خوابیده بود به نفس های اروم و پلک های بسته اش خیره نمیشد... اگه فراموش نمیکرد که این فقط یه بازی لعنتی بوده و به اون پسر دل نمیبست... اگه حال خوب اون رو به زندگی مزخرفش ترجیح نمیداد شاید الان شرایط خیلی فرق میکرد و اون با ترس از دست دادن تمام ادم هایی که دوستشون داشت دست و پنجه نرم نمیکرد.. اما حالا خیلی دیر بود... برای پیشمونی خیلی دیر شده بود و تهیونگ بهتر از هر کس میدونست راهی که انتخاب کرده بود هیچ مسیر برگشتی نداشت.

*******

_ جونگکوک تو مطمئنی که میخوای اینکار رو انجام بدی؟

لی مین قدمی جلوتر رفت و خیره به چهره شکست خورده و ناراحت جونگکوک پرسید:

_ بیشتر از این نمیتونم اجازه بدم اسیب ببینه. این بازی باید تموم شه... نمیتونم ببینم بخاطر زندگی لعنتی من باز اسیب بیینه و اون ادم بعد از بازی کردن با من...
ِ
هنوز هم یاداوری و پذیرش این موضوع براش دردناک بود و هنوز بیش از حد براش غیر قابل باور به نظر میرسید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ارامشش رو حفظ کنه و سوالی که خیلی وقت بود منتظر شنیدن جوابش بود رو بپرسه.

_ بگو لی مین... داری کلافه ام میکنی حرف بزن.

لی مین نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای سرش رو پایین انداخت. میدونست این واقعیت اسیب وحشتناکی به جونگکوک میزنه اما با این حال هنوز هم ترجیح میداد همون ادمی باقی بمونه که پسر مقابلش تا ابد میتونست بهش اعتماد کنه.

_ من... تحقیق کردم و تمام مدارک رو کنار هم گذاشتم از اون دوربین مدار بسته های کوفتی تو اون خیابون تا تمام اتفاقاتی که این مدت پیش اومده و...

نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشم هاش رو بست و سعی کرد جمله اش رو جوری بیان کنه که برای پسر مقابلش بیش از حد سنگین نباشه:

_سومین یه بازیچه بوده کوک... اون مطمئنا هیچ خبری از زنده بودن شی وو نداشته... از تمام دکترا و پرسنل بیمارستان تا تمام دوربینا و مدارکی که ثبت شده...همشون رو چک کردم و نشون میدن که سومین واقعا هیچ ربطی به جعل مرگ شی وو نداشته... دست بزرگتری پشت این بازیه... یه ادم قوی تری مهره های این داستان رو چیده.... کسی که داره این بازی رو جلو میبره...

_ پس تو فکر میکنی شی وو  اشتباه میکرده که سومین اون رو دزدیده یا...

_ کسی شی وو ندزدیده بوده جونگکوک... حتی خودت هم همین الان جواب رو میدونی...

جونگکوک با شنیدن حرف لی مین برای لحظه ای بی حرف نگاهش کرد و با پوزخند دردناکی قبل از اینکه جوابی به پسر روبروش بده با شنیدن صدای سومین سمتش برگشت:

_ حال شی وو چطوره جونگکوک؟!

با نفرت عجیبی که تو قلبش حس میکرد کاملا سمتش چرخید و با پوزخند واضحی خیره به لبخند سومین، دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با لحن سرد و خونسردی جواب داد:

_ اینکه حال یه شخص مرده رو ازم میپرسین عجیب نیست؟!

سومین اخمی کرد و اب دهنش رو با صدا قورت داد و اروم خندید:

_ منظورت چیه جونگکوک...

جونگکوک بدون اینکه تغییری تو چهره اش ایجاد کنه خیره به رنگ پریده زن، ابرویی بالا انداخت و جواب داد:

_ جوابم واضحه اما اگه منظورتون تهیونگه... باید بگم که حالش بهتره...

_ تو... من منظورت رو...

_ نظرت چیه اون نقاب لعنتیت رو زمین بندازی سومین... تو خیلی وقته که  تمام کارت هات رو باختی...

با صدای نسبتا بلندی فریاد زد و از بین دندون های بهم فشرده اش کلماتش رو تو صورت زن مقابلش کوبید... قلبش درد میکرد و خیره به شخصی که تنها خانواده اش به حساب می اومد... بغض سنگینی که با یاداوری حرف های چند لحظه پیش لی مین هر لحظه بزرگتر میشد رو قورت داد و برای لحظه ای چشم هاش رو روی هم فشار داد:

_ چرا اینکارو کردی؟! بخاطر اون ثروت؟! ارث؟!

پوزخند تلخی زد و بی توجه به نگاه شوکه سومین قدمی سمتش رفت و سرش رو با تاسف تکون داد:

_ فقط لازم بود بهم بگی... اونوقت میدیدی چقدر راحتتر تمام ثروتی که بخاطرش همچین بازی کثیفی راه انداختی رو جلوت پرت میکردم... اما تو مقصر نیستی، اشتباه از من بود... نباید از یه مار انتظار داشته باشم تنها بخاطر اینکه بهش غذا دادم دورم حلقه نزنه و نقشه هضم کردن من تو اون معده لعنتیش رو نکشه...

قدمی جلوتر رفت و فاصله اش رو با زنی که میتونست ته چهره مادرش و یونگی رو تو صورتش ببینه خم شد و بی توجه به بغضی که تا پشت پلک هاش رسیده بود با حرصی که بلاخره میتونست خالیش کنه از بین دندون هاش غر زد:

_ اما الان دیگه تمومه... همه چیزت رو باهم باختی... خانواده ات... شهرتت... و اون ثروتی که بخاطرش حاضر شدی همچین نقشه کثیفی رو بکشی... تو همه چیز رو باهم از دست دادی و بهتره خودت رو اماده کنی سومین.

با گفتن جمله اش نفسش رو به بیرون فوت کرد و خیره به بخار نفس هاش که تو هوای سرد و تاریک حیاط محو شد، نیشخندی به چهره رنگ پریده زن زد و عقب گرد کرد:

_ صبر کن جونگکوک... فکر میکنی به همین راحتی میتونی...

_ میتونم... این رو خودت هم خیلی خوب میدونی... و اگه الان بجای اینکه سوار ماشین پلیس بشی هنوز روبروی من ایستادی و حرف میزنی... فقط بخاطر یونگی و شرکته... بخاطر اینکه تا زمانی که من نخوام بازی که شروعش کردی رو تموم نمیکنم و تا اون زمان باید منتظر مجازات کارهایی که انجام دادی باشی.

بدون اینکه سمت زنی که تمام مدت مبهوت نگاهش کرده بود و حالا کلماتش رو با گیجی بیان میکرد برگرده با لحن سردی ادامه داد:

_ بیست روز وقت داری... یا سهام بیمارستان رو میفروشی یا سهام من رو میخری...

پوزخندی زد و سرش رو سمتش برگردوند و خیره به نگاه درمونده زنی که میدونست سکوتش فقط و فقط بخاطر شوکه شدنشه جمله اش رو تموم کرد:

_ هر چند فکر نمیکنم بتونی اما سعیت رو بکن، مطمئنم ثروت زیادی رو پنهان کردی.

با تموم شدن حرفاش بی توجه به سومین که بی حرکت سر جاش ایستاده بود و با ناباوری به رفتنش نگاه میکرد سمت پله های ورودی بیمارستان رفت و همزمان با دور شدن از تیررس نگاهش، یکی از دست هاش رو به دیوار تکیه داد و نفس های سنگینی که تمام مدت حبس کرده بود تا باعث لرزش صداش نشن رو ازاد کرد و به دیوار پشت سرش تکیه داد.

پاهاش تحمل وزنش رو نداشت و با ناباوری به ستون سفیدرنگ روبروش خیره شده بود... حرف های زیادی برای زدن به اون زن داشت، حرف هایی که نیاز داشت بزنه تا کمی از بار سنگینی که روی دوش هاش بود کم بشه اما درست زمانی که تو موقعیتش قرار گرفته بود تمام حرف هاش رو فراموش کرده بود و حقیقتا حتی اون زن رو لایق صحبت کردن هم نمیدونست... اون نقابِ لبخندش رو انداخته بود و حالا با شناختی که از سومین داشت باید منتظر یه نبرد سنگین تر میبود.

قدم های بی جونش رو سمت اسانسور کشوند و دکمه طبقه چهار رو فشار داد و خیره به انعکاسِ چهره بی حال و رنگ پریده اش  پوزخندی به خودش زد و با باز شدن در سمت اتاق مادر تهیونگ رفت. باید تمام سعیش رو برای محافظت از این پسر و خانواده اش میکرد و شاید تنها دلیلی که هنوز روی پاهاش ایستاده بود پسری بود که همزمان با دیدنش، در سرویس رو بست و همونجور که یکی از دست هاش رو روی پهلو اسیب دیده اش گذاشته بود، با دیدنش با نگرانی پرسید:

_ جونگکوک... خوبی؟!

با قدم های کوتاهی بدون اینکه برای لحظه ای نگاهش رو از چشم های نگران تهیونگ بگیره سمتش رفت و با رسیدن بهش سرش رو روی شونه اش گذاشت و یکی از دست هاش رو پشت کمر پسر کوچیکتر قرار داد و کاملا تن نحیفش رو تو بغلش کشید.

پلک هاش رو روی هم گذاشت و عطر وانیلی تن تهیونگ رو نفس کشید و حلقه دستش رو دور کمر نحیف پسر محکمتر کرد، جوری که انگار میخواست تهیونگ رو تو تن خودش محو کنه و بهش اجازه هیچ فاصله ای رو نده... عجیب بود که قلبش کنار این پسر تمام ناراحتی هارو از یاد میبرد و تمام تمرکزش رو به نفس های کوتاه و دوست داشتنی پسر میداد.

میتونست عطر تلخ ناراحتی رو از نفس های سنگین پسر مقابلش حس کنه و برای اولین بار بود که تا این حد جونگکوک رو شکسته میدید... دستش رو پشت کمر پسر بزرگتر گذاشت و به آرومی نوازشش کرد. صدای نفس هاش کشیده تر و ارومتر به نظر میرسید و لرزش ریزی که تو صداش مشخص بود باعث میشد قلبش درد بگیره...
چی تا این حد پسر بزرگتر رو اذیت کرده بود که حالا انقدر غمگین به نظر میرسید؟! چی باعث شده بود پسری که با پشت سر گذاشتن تمام اون سختی ها و خیانت هایی که بهش شده بود باز هم محکم روی پاهاش ایستاده بود حالا مقابل چشم هاش تا این حد شکسته به نظر برسه؟!

_ جونگکوک چیزی شده؟!

نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد و کمی سرش رو روی شونه تهیونگ جا به جا کرد:

_ نه عزیزم.

گوشه لبش رو با شنیدن صدای خسته جونگکوک گاز گرفت و لعنتی به خودش بابت اینکه مطمئنا وجودش ربطی به ناراحتی پسر داشت فرستاد.

_ میخوای حرف بزنی؟!

با صدای سرفه کوتاه مادرش تکون محکمی خورد و از اینکه کامل موقعیت مکانیش رو فراموش کرده بود با عجله قدمی عقب رفت و دستش رو روی پهلوش گذاشت و سمتش چرخید.

جونگکوک با دیدن زنی که با لبخند کمرنگی نگاهشون میکرد قدمی از تهیونگ فاصله گرفت و دستی روی بلوز مشکیش کشید تا از مرتب بودنش مطمئن بشه و بعد با قدم های بلندی سمت تخت رفت و همونجور که روبروش ایستاد، احترام گذاشت:

_ از اشناییتون خوشبختم، جئون جونگکوک هستم.

تهیونگ به مادرش که با لبخند به جونگکوک نگاه میکرد، زل زد و با قدم های کوتاهی که به سختی برمیداشت کنار پسر بزرگتر ایستاد:

_ دوستمه مامان همونی که برات ازش گفتم.

زن به جونگکوک و نگاهی که هر از چند گاهی برای چند ثانیه به لبخند های پسرش خیره میموند، نگاه کرد و با دیدن حلقه ای که کاملا مشابه اش رو تو دست پسرش دیده بود، لبخندی زد و رو به جونگکوک که مودبانه روبروش ایستاده بود گفت:

_ خوشحالم میبینمت جونگکوک، تهیونگ زیاد ازت برام حرف زده... بهتره بگم...

سمت تهیونگ برگشت و با خنده بیحالی سری تکون داد:

_ تنها حرفی که زده درباره تو بوده و تو مراقبشی مگه نه؟!

تهیونگ با شنیدن جمله مادرش قدمی جلو رفت و با لحن معترضی گفت:

_ مامان چی داری می...

_قول میدم تا ابد ازش مراقبت میکنم.

با شنیدن حرف جونگکوک با مکث سمتش برگشت و برای لحظه ای خیره به نگاه غمگینش قبل از اینکه جمله اش رو بیان کنه با شنیدن ادامه حرف پسر اب دهنش رو قورت داد و سرش رو با ناراحتی پایین انداخت:

_ برای محافظت ازش هر کاری میکنم خانوم.

زن لبخندی زد و دستش رو برای گرفتن دست جونگکوک سمتش دراز کرد و با فشردن دست مردونه و محکم پسر خیره به حلقه ای که حقیقت عجیبی رو براش روشن میکرد با صدای ارومی جواب داد:

_ ممنونم جونگکوک... ممنون که مراقبشی.

تهیونگ با کلافگی نگاهش رو تو فضای اتاق چرخوند و دستش رو بین موهای چرب و نسبتا کثیفش فرو برد و همزمان با باز شدن در با نگرانی از اینکه سومین برگشته باشه با شتاب سمت در برگشت.

با دیدن پرستاری که با دیدنشون اخمی کرد تکیه اش رو از میز کوچیک کنار تخت گرفت و سمت مادرش برگشت:

_ فکر کنم باید بریم مامان دوباره میام...

با گفتن جمله ش سمتش خم شد و با زدن بوسه ارومی روی گونه رنگ پریده مادرش به جونگکوک که رو به پرستاری که بابت بودنشون تو اتاق خارج از تایم ملاقات معترض بود، برگشت و با صدای ارومی گفت:

_ معذرت میخوایم دیگه داریم میریم.

با گفتن جمله اش روی ویلچرش نشست و با نزدیک شدن عطر جونگکوک دوباره سمت مادرش برگشت و با تکون دادن دستش ازش خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.

دکمه طبقه سوم رو فشار داد و همونجور که پشت سر تهیونگ ایستاده بود و از دست های ویلچر گرفته بود با باز شدن در اسانسور داخل رفت و روبروی پسر ایستاد...

باید بهش راجع به اتفاقی که امشب افتاده بود میگفت، باید بهش هشدار میداد تا بیشتر از قبل مراقب خودش باشه اما انگار شرایط پسری که خیره نگاهش میکرد و به جون پوست نازک لبش افتاده بود، زیاد خوب به نظر نمیرسید.

بدون اینکه تکیه اش رو از دیوار اهنی اسانسور بگیره دستش رو سمت لب های تهیونگ برد و با انگشت شست لب پایینش رو از بین دندون هاش بیرون کشید و با اخم کمرنگی هشدارگونه لب زد:

_ چندبار بگم دست از سر این لب های کوفتیت بردار؟!

تهیونگ دستی روی لبش کشید و همونجور که با باز شدن در همراه جونگکوک سمت اتاقش میرفت جواب داد:

_ دست خودم نیست یه جور عادته.

_ سعی کن بذاریش کنار.

جونگکوک با بی حوصلگی گفت و در کشویی اتاق رو هول داد و باز کرد. ذهنش مشغول تر از چیزی بود که متوجه حرف ها و سوالات نگران تهیونگ باشه، اون مطمئن بود که سومین برداشتش از داستان اینه که تهیونگ تمام حقیقت رو گفته و این موضوع جون زنی که تو یکی از اتاق های VIP بیمارستان بستری بود رو بشدت به خطر می انداخت و به هیچ وجه قصد نداشت به سومین اجازه بده اسیبی به تهیونگ و خانواده کوچیکش بزنه.... اون نباید حتی قدمی به...

_ خیلی چربه.

با صدای تهیونگ که اینبار کمی بلندتر بیان شده بود دست از افکارش کشید و به انعکاسش از تو اینه خیره شد و کاملا پشت سرش ایستاد:

_ چیشده؟!

تهیونگ نگاهش رو از داخل اینه به چهره جونگکوک که پشت سرش ایستاده بود و دست هاش رو تو جیب شلوار فیت مشکی رنگش فرو برده بود، دوخت و با ناراحتی به موهاش اشاره کرد:

_ موهام... داره دیوونم میکنه...

تهیونگ با لحن ناراحتی گفت و انگشت هاش رو با صورت جمع شده ای از بین موهاش بیرون کشید.

جونگکوک قدمی سمت پسر رفت و همونطور که ویلچر رو سمت سرویس اتاق هُل میداد زمزمه کرد:

_ فقط لازم بود بگی ته، نیاز نبود انقدر تحملش کنی.

با رسیدن به سرویس در رو نیمه باز گذاشت و ویلچر رو برگردوند و سر تهیونگ رو سمت روشویی سنگی سرویس خم کرد و مشغول تنظیم کردن اب شد.

با مطمئن بودن از گرمای متعادل اب شیر رو از جایگاهش برداشت و همونجور که دستش رو روی گردن تهیونگ گذاشته بود کاملا سرش رو سمت روشویی خم کرد و به لبه اش تکیه داد و اب رو به ارومی روی موهاش ریخت.

تهیونگ با حس گرمای اب که چند قطره اش از پشت گردنش تا روی کمرش سرازیر شده بودند لرزی کرد و نگاهش رو به جونگکوک که با اخم همیشگی بین ابروهاش با جدیت مشغول نوازش کردن موهاش بود و رگ های روی ساق دستش کمی متورم شده بودند، داد و با حس عطری که هر لحظه تمام حافظه اش رو تصاحب میکرد و افکارش رو بهم می ریخت سرفه کوتاهی کرد و چشم هاش رو بست...

بیشتر از این نمیتونست به پسر مقابلش نگاه کنه و مطمئن باشه قلبش برای داشتن و حس کردنش دیوانه وار تو سینه اش نمیکوبه و صدای فریادش رو به گوش پسر مقابلش نمیرسونه...

جونگکوک همونجور که با دو تا دست هاش مشغول ماساژ دادن موهای تهیونگ بود، کمی بیشتر شامپو رو روی موهاش ریخت و نگاهش رو به پلک های بسته پسر دوخت و با دیدن لب هاش که دوباره بین دندون هاش اسیر شده بودند، اخمی کرد و برای چند لحظه خیره نگاهش کرد. خال روی بینیش تو رنگ پریدگی چهره پسر مشخص تر به نظر میرسید و خالی که روی لب پایینی اش، قرار داشت با هر گازی که تهیونگ به لبش میزد برای چند لحظه تو سرخی لب هاش گم میشد و دوباره به حالت اول برمیگشت.

نفس های سنگینش و حس خواستنی که تو قلبش حس میکرد دیوونه کننده بود و تمام مغزش تنها فرمانی که بهش میداد تصاحب اون تن خواستنی و نحیف تو اون لباس های ابی رنگ بیمارستانی بود.

بدون اینکه دست های کفیش رو از بین موهای پسر بیرون بیاره با نفس حرصی و سنگینی سمت صورت پسر خم شد و با تکون خوردن و هین کوتاه تهیونگ که نشون از شوکه شدنش میداد لب هاش رو با گاز کوچیکی که از لب بالایی پسر گرفت باز کرد و همونجور که زبونش رو تو دهن پسر میچرخوند، بی توجه به کفی بودن دست هاش یکیش رو روی گردن تهیونگ گذاشت تا سرش رو برای دسترسی راحتتر به لب های قلوه ای و خواستنیش تنظیم کنه.

تهیونگ با ورود زبون مرطوب و گرم جونگکوک اب دهنش رو قورت داد و با خارج شدن از شوک بزرگی که از حرکت یهویی پسر بهش دست داده بود، متقابلا شروع به بوسیدنش کرد و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد. با حسرت بزرگی سعی میکرد تمام حالت های پسر مقابلش رو به خاطر بسپاره و عطر تنش رو تا ابد به یاد بیاره...
چشم هاش رو الارقم میل باطنیش باز کرد و ترجیح داد تمام حالت های پسر رو تو قسمتی از حافظه چشم هاش پنهان کنه و نفس های عمیق و کوتاه پسر مابین بوسه هاش رو تو ذهنش ثبت کنه...
این بوسه حتی با تمام بوسه هاش متفاوت بود و چرا انقدر عطر دوری و رفتن رو ازش حس میکرد؟!

با بادی که از پنجره کوچیک سرویس به داخل اتاقک وزید، لرزی کرد و با جمع کردن تنش جونگکوک برای لحظه ای مکث کرد و بعد با کشیدن زبونش روی لب های نیمه بازش، سرش رو کمی عقب اورد و خیره به نگاه و سرخی لب هاش آب دهنش رو قورت داد و بوسه کوتاهی روی چشم های خمار پسر زد.

گونه و گردنش بخاطر حرکت غیر ارادی دست هاش مابین بوسه عمیقشون صورت پسر کوچیکتر رو کفی کرده بود و با توجه به نازک بودن لباس پسر باید هر چه سریعتر موهاش رو میشست و بعد باید با پاک کردن تنش از اون کف های سرکشی که احتمالا تا قسمتی از کمر پسر سُر خورده بودند از شرشون خلاص میشد.

حوله کوچیکی رو روی موهای تهیونگ گذاشت و دست خیسش رو اروم از روی گونه تا گردنش کشید تا کف های باقی مونده رو از روی صورتش پاک کنه و بعد از بستن شیر اب برای فرار از سرمای اتاقک در رو باز کرد و ویلچر رو سمت تخت هدایت کرد.

روبروی صندلی چرمی و مشکی رنگ کنار تخت ایستاد و همونجور که حوله رو با حوصله روی موهای نرم و خیس تهیونگ میکشید به چهره غمگینش نگاه کرد:

_ چیشده کوچولو؟!

تهیونگ نگاهش رو بالا اورد و به چشم های مشکی جونگکوک دوخت و با صدای ارومی جواب داد:

_ تو باید بگی...

جونگکوک همونجور که حوله رو حرکت میداد کمی سر پسر رو بالا اورد و با اخم کمرنگی لب زد:

_ منظورت چیه؟!

_ ناراحتی... حالت خوب به نظر نمیرسه و میخوام...

جمله اش رو قورت داد و با کلافگی نفسش رو به بیرون فوت کرد، حتی نمیدونست چه جایگاه و نقشی تو زندگی جونگکوک داره و چطور میتونست ازش بخواد تا ناراحتی هاش رو باهاش درمیون بزاره...

_ میخوای که؟!

جونگکوک پرسید و سوالی به تهیونگ خیره شد:

_ هیچی...

_ میدونی بدم میاد حرفتو نصفه بزاری تهیونگ.

پسر بزرگتر با تحکم گفت و با جدیت به چهره مقابلش خیره شد، چه چیزی باعث شده بود تهیونگ تا این حد ناراحت باشه و...

_ سومین اینجا بود.

با حرف پسر سرش رو بلند کرد و با اخم غلیظی خیره نگاهش کرد:

_ اینجا چیکار میکرد؟!

_ پیش مامانم بود... و همون کار همیشگی... تهدید کرد و...

سرش رو بلند کرد و ادامه جمله اش رو با لحن ترسیده و نگرانی همونجور که نگاهش رو تو چهره بی نقص پسر بزرگتر می چرخوند ادامه داد:

_ اگه... اگه به مادرم اسیبی بزنه چی؟ اگه واقعا تمام تهدیدهاش رو عملی کنه و واقعا بهش صدمه بزنه چی؟؟ اگه...

_ نمیزارم...

جونگکوک بین حرفش پرید و با لحن محکمی زمزمه کرد:

_ بهت قول میدم، نمیزارم بهتون اسیب بزنه تهیونگ... نیاز نیست نگران باشی.

با گفتن جمله اش نفسش رو با کلافگی به بیرون فوت کرد و همونجور که از روی صندلی بلند میشد از بازوی تهیونگ گرفت:

_ بلند شو.

با حرف جونگکوک از روی ویلچر بلند شد و با قدم های کوتاهی به کمک پسر سمت تخت رفت و اروم روش دراز کشید.

جونگکوک روی صندلی نشست و همونطور که پتو رو روی تهیونگ مرتب میکرد با صدای ارومی زمزمه کرد:

_ درد داری؟!

_ نه زیاد.

تهیونگ گفت و نگاهش رو به موهای نسبتا بلند جونگکوک دوخت:

_ بلند شدن...

به پسر کوچیکتر نگاه کرد و با بیحالی تکخندی زد:

_ دلت برای خراب کردن موهام و تنبیه شدن تنگ شده؟!

_نه بیشتر از خنده هات.

تهیونگ به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو به چهره پسر که تو نور کم اتاق پیدا بود دوخت... از کی انقدر عاشق این ادم شده بود که با دیدن لبخندش تا این حد عاشقانه بهش چشم میدوخت؟!

_ اگه یکروز مجبور باشی انتخاب کنی... با عقلت پیش میری یا قلبت؟

جونگکوک با صدای ارومی ناگهانی پرسید و تهیونگ با بهت نگاهش کرد:

_ چی...؟!

_ گفتم با عقلت پیش میری یا قلبت؟!

برای چند لحظه به پسربزرگتر خیره موند و بعد نگاهش رو به سقف سفید رنگ بالا سرش دوخت و با صدای ارومی جواب داد:

_ با عقلم...

جونگکوک به نیم رخ پسر نگاه کرد و با قلبی که هر لحظه فشرده تر میشد و تصمیم تهیونگ اون رو تو تصمیمی که بابتش بیش از حد دو به شک بود، مطمئنتر میکرد، متقابلا با صدای ارومی زمزمه کرد:

_ و اگه بابت این انتخابت اسیب ببینی چی؟!

سرش رو سمت جونگکوک برگردوند و خیره به نگاهش جواب داد:

_ من یکبار با قلبم پیش رفتم و بهت اسیب زدم و بعد از اون  تمام تصمیم هام رو با عقلم میگیرم.

با شنیدن حرف تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سرش رو پایین انداخت، این پسر فرق داشت، با خودش، با معشوقه دروغینش، با عشقی پوشالی که باهاش بازی کرده بود و اون... برای دست و پا زدن باهاش تو این مرداب زیادی خوب بود.

نمیتونست انقدر خودخواه باشه که قبول کنه تهیونگ بخاطر بودن باهاش هرروز بیشتر تو خطر بیوفته و شرایط زندگیش هر لحظه سخت تر شه اما... حس مالکیت و عشقی که نسبت بهش داشت مانع از این میشد که اجازه بده به راحتی ترکش کنه و با این حال اون یک خانواده داشت که بخاطرش حاضر شده بود دست به همچین بازی خطرناکی بزنه و این یعنی اون شانسی برای اینکه انتخاب اول پسر مقابلش باشه، نداشت...

_میخوای بری؟!

تهیونگ با صدای خواب الودی پرسید و به جونگکوک نگاه کرد:

_ نه امشب میمونم، فردا صبح پرواز دارم و تو هم همراه لی مین میری ویلا، بهتره این مدت که نیستم پیش یونگی و نامجون باشی اینجوری خطری تهدیدت نمیکنه...

_ نمیشه نری؟!

لبخند کمرنگی به صدای خواب الود تهیونگ زد و به پسر که از ساق دستش با بیحالی میکشید نگاه کرد و از روی صندلی بلند شد و دو تا دست هاش رو دو طرف پسر روی بالش سفیدش گذاشت:

_ نمیشه عزیزم... زود برمیگردم... باید کارای سهام و فروش شرکت رو انجام بدم و برای اینکارا یه مدت کوتاهی نیستم...

تهیونگ کمی کنار تخت رفت و جونگکوک با دیدن حرکت پسر که ازش میخواست کنارش روی تخت دراز بکشه، نفس حریصش رو با حرص به بیرون فوت کرد و همونجور که کنار تهیونگ روی تخت دراز میکشید یکی از دست هاش رو از زیر سرش رد کرد و به تهیونگ که به ارومی کمی تو جاش جا به جا شد و سرش رو روی سینه اش گذاشت و بوسه ارومی روش زد، نگاه کرد و از بین دندون هاش غر زد:

_ دیوونه ام نکن تهیونگ.

تهیونگ اروم خندید و همونجور که با سر انگشت هاش خط های فرضی روی سینه پسر که با بلوز مشکیش پوشیده شده بود، میکشید اروم لب زد:

_ میتونم تو این مدت بیام و مامانم رو ببینم؟!

دستش رو زیر چونه تهیونگ گذاشت و سرش رو به بالا هدایت کرد و خیره به نگاهش با لحن جدی جواب داد:

_ نه، تا زمانی که خودم نیومدم... تاکید میکنم تهیونگ با هیچکس از اون ویلا بیرون نمیری متوجه شدی؟! حتی با لی مین...

برای چند لحظه به نگاه جدی جونگکوک خیره شد و با اینکه کاملا دلش میخواست باهاش مخالفت کنه اما ترجیح داد حرفی نزنه و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

******

_ نامجون بخاطر خدا بفهم اینجا خونه اس و هه یونگ هم اینجاست، یه دلیل لعنتی برای بودنت تو این اتاق به من بده...

نامجون با لبخند شیطنت امیزی به جین نگاه کرد و همونجور که دستش رو دور کمرش حلقه میکرد سمت تخت هولش داد و لب هاش رو روی لب های قلوه ایش کوبید و شروع به بوسیدنش کرد.

جین با نگرانی نگاهش رو بین در بسته اتاقش و نامجونی که ازش فاصله نمیگرفت چرخوند و با گاز ریزی که جین از لبش گرفت چشم هاش رو بست و متقابلا شروع به بوسیدنش کرد. نباید تو این خونه به نامجون نزدیک میشد و از اول هم این موضوع رو برای پسر روشن کرده بود اما نامجون هیچوقت کوچک ترین اهمیتی به هیچ موضوعی نمیداد و در اخر همیشه کار خودش رو انجام میداد.
دست هاش رو از زیر بلوز پسر رد کرد و با لمس پوست نرم و بلوریش به بوسه هاش شدت بیشتری بخشید و بعد از مک محکمی که به لبش زد کمی ازش فاصله و پیشونیش رو به پیشونی جین چسبوند.

جین با نفس های عمیقی نگاهش کرد و خیره به لب های نیمه بازش از بین نفس های کوتاه و تندش زمزمه کرد:

_ مونی داری اذیتم میکنی... میدونی دوست ندارم تو این خونه...

_ اینجا اتاق توئه جین داری بیخودی خودت رو نگران میکنی...

نامجون با لحن مطمئنی جواب داد و از دست پسر گرفت و کنارش روی تخت نشوند:

_ جین میتونم ازت خواهش کنم به حرفم گوش بدی؟!

جین نگاهش رو تو چهره پسر مقابلش چرخوند و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد:

_جیزی شده؟!

_ بیا آپارتمان من زندگی کن... از اونجا کسی خبر نداره بودنت اینجا و هر لحظه دیدن هه یونگ و میا میتونه خیلی اذیتت کنه...

جین دستی با کلافگی بین موهاش کشید و با صدای گرفته و کلافه ای بین حرفش پرید:

_ تو همین الان هم جواب من رو میدونی نامجون... واقعا بحث کردن درباره این موضوع بی فایده اس و باور کن من انقدر میا و هه یونگ رو دوست دارم که دیدنشون حتی برای لحظه ای ازارم نده... پس لطفا بیا این بحث رو ادامه ندیم خوب؟! 

با گفتن حرفش خیره به چهره دلخور نامجون لبخند کمرنگی زد و دست هاش رو محکم گرفت و با لحن ملایم تری جواب داد:

_ من دوستت دارم و این چیزی نیست که حتی نیاز به بیان کردن داشته باشه اما... نمی خوام بخاطر من هرروز رو تو اون آپارتمان بگذرونی و حتی بعدها من ازت انتظار داشته باشم که همیشه کنار من باشی... الان میدونم تو اون اتاق... روی اون تخت کنار همسرت میخوابی و با تمام سختی هاش قبولش کردم اما نمیخوام بد عادت شم... نمیخوام هر هفته از پنجره اون آپارتمان لعنتی شبیه یه معشوقه مخفی به خیابون زل بزنم تا شاید ماشینت رو که وارد پارکینگ میشه رو ببینم و بهترین لباس رو بپوشم و یه میز شام برات اماده کنم پس... ازم نخواه شبیه معشوقه ها رفتار کنم و برای هرروزی که کنارم نیستی از دوست قدیمیم و میا متنفر بشم.

با تموم شدن حرفش به نامجون که با لبخند کمرنگ و نگاه شرمنده ای بهش زل زده بود خیره شد و اینبار خودش لب هاش رو برای بوسیدنش جلو برد.
دست هاش رو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد و قبل از اینکه دست هایی که روی دکمه های بلوزش نشسته باشن رو بگیره با باز شدن در با ترس سمتش برگشت و با دیدن هه یونگ که جلوی در ایستاده بود و با نفرت بهشون نگاه میکرد اب دهنش رو قورت داد و با نفس های سنگین و تندی از نامجون فاصله گرفت.

******

یک هفته گذشته بود و تهیونگ تمام این مدت سعی میکرد ذهنش رو از فکر کردن به جونگکوک دور کنه و اصرار عجیب یونگی برای این موضوع هر بار باعث میشد قلبش از ترس از دست دادن پسری که اخرین باری که دیده بودش به همون شب بیمارستان ختم میشد، سنگین بشه.

نفسش رو با ناراحتی به بیرون فوت کرد و نگاهش رو از جیمین که کنارش خوابیده بود گرفت و به قاب عکسی که روبروش بود دوخت... نباید انقدر دلتنگش میشد و تا این حد خلا نبودش رو احساس میکرد... اون باید به نداشتن جونگکوک عادت میکرد و حتی فکر کردن و بیان کردن این موضوع برای خودش هم بیش از حد دردناک بود.

اون نقشی تو زندگی جونگکوک نداشت... میدونست یه حس هایی بینشون وجود داره اما وجود شی وو و نگرانی که داشت مانع از خیال پردازی هاش میشد و برای تهیونگی که همزمان با بستن چشم هاش خودش رو کنار جونگکوک تصور میکرد این موضوع بشدت عذاب اور بود.

با زنگ خوردن گوشیش سریع سمتش برگشت و با دیدن شماره لی مین ژاکت سفید رنگش رو تنش کرد و اروم از اتاق بیرون رفت. لی مین بهش گفته بود که به دیدن مادرش میره تا علائم حیاتیش رو چک کنه و مطمئنا تماسش مربوط به همین قضیه میشد.
به سختی از پله ها پایین رفت و همزمان با بستن در ورودی به لی مین که به ماشین تکیه داده بود نزدیک شد و با لبخند بزرگی به چهره جدی مقابلش خیره شد:

_ حالش خوب بود؟!

لی مین انگشتش رو اروم به نوک بینی تهیونگ زد و با جمع شدن صورت پسر با خنده کوتاهی جواب داد:

_ سلام.

تهیونگ نفس بلندی کشید و یکی از دست هاش رو به پهلوش که هنوز درد میکرد تکیه داد و با سرش جواب سلام پسر رو داد و منتظر نگاهش کرد. لی مین بی شک بعد از جیمین صمیمی ترین دوست تهیونگ به حساب می اومد و از اینکه تونسته بود این یک هفته کمی حواسش رو از دلتنگی هاش پرت کنه ازش خیلی ممنون بود.

_ سوار شو باید بریم جایی.

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و به چهره لی مین که برای اولین بار به طرز عجیبی ناراحت و گیج به نظر میرسید خیره شد و با صدای ارومی پرسید:

_ کجا بریم؟! جونگکوک گفت نباید از...

_ جونگکوک نمیفهمه... نگران نباش سوار شو.

با گیجی به رفتار لی مین که درست بعد از روشن شدن صفحه موبایل و خوندن پیام کوتاهی که براش اومده بود به طرز عجیبی متفاوت رفتار میکرد، نگاه کرد و سری به نشونه مثبت تکون داد و با نگاه کردن به گوشیش و دیدن ساعت که 12 شب رو نشون میداد همراه پسر سوار ماشین شد و در سکوت به خیابون هایی که براش اشنا نبود نگاه کرد.

_ کجا داریم میریم؟!

لی مین بدون اینکه جوابی به تهیونگ بده به روبرو خیره شده بود و پسر کوچیکتر تمام سعیش رو برای از بین بردن استرسش میکرد... اون به لی مین اعتماد داشت، مطمئن بود بهش اسیبی نمیزنه اما... این حس لعنتی و مزخرفی که به جونش افتاده بود دلیلش چی بود؟!

با نگه داشتن ماشین روبروی خونه ویلایی که دروازه مشکی رنگ بزرگی داشت سمت لی مین برگشت و سوالی نگاهش کرد:

_ اینجا کجاست؟!

_ پیاده شو تهیونگ.

آب دهنش رو با صدا قورت داد و با نگاه ترسیده ای به لی مین نگاه کرد و بین نفس عمیقش دوباره پرسید:

_ دارم میگم منو کجا اوردی لی مین، جونگکوک گفت که...

لی مین سمت تهیونگ برگشت و خیره به نگاه ترسیده اش لب زد:

_ برو پایین تهیونگ...

با نگاه کلافه ای نفس عمیقی کشید و بعد از پیاده شدن از ماشین به در باز خونه نگاه کرد و با قدم های کوتاهی مسیر حیاط رو طی کرد و با باز کردن در چوبی به مردی که تو تاریکی خونه به کانتر تکیه داده بود و با پوزخندی نگاهش میکرد، زل زد و با  نفس عمیقی قدمی عقب رفت.

*****

های بیبی هام💜 بچه ها پارت هایی که پرش زمانی دارن رو تو پارت بعد بهش پرداخته میشه.  بهتون از الان میگم که نگران اتفافات نامجین و... نباشید💜

دوستتون دارم💜















Continue Reading

You'll Also Like

183K 27K 48
|تکمیل شده| دو وکیل در قرن ۱۹ میلادی به هم دیگه علاقه مند میشن اما مشکلات زیادی سر راهشون قرار میگیره. هردوی اونها متاهلن و جامعه ی اون زمان، درکی از...
47.8K 5.9K 50
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...
184K 23.8K 39
NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هرروز ازش دورتر می‌شد و توی پیدا کردنش شکست...
4.7K 708 1
چی میشه اگر یه آرمی تهکوکر کله خراب، صبح از خواب بپره و ببینه تو بغل تهیونگ خوابیده؟!✨ البته که این همه ی ماجرا نیست، همه چی وقتی عجیب میشه که جونگوک...