🌟 I Will Find You 🌟

De nil_fic11

16.1K 2K 1.6K

📌نام فیک: I will find you 📌ژانر: پلیسی_عاشقانه 📌کاپل ها: Jenmin & Taerosé 📌خلاصه: جیمین و جنی همسایه و ه... Mai multe

🥳 تیزر 🎥
🎭بیوگرافی🎭
پــارتــ_1
پــارتــ_2
پــارتــ_3
پــارتــ_4
پــارتــ_5
پــارتــ_6
پــارتــ_7
«صحبتی کوتاه»
پــارتــ_8
پــارتــ_9
پــارتــ_10
پــارتــ_11
پــارتــ_12 (13+)
پــارتــ_13
پــارتــ_14
پــارتــ_15
پــارتــ_16
پــارتــ_17
پــارتــ_18
پــارتــ_19
پــارتــ_20 (13+)
پــارتــ_21
پــارتــ_22
پــارتــ_23
پــارتــ_24
پــارتــ_26
پــارتــ آخــر

پــارتــ_25

325 48 46
De nil_fic11

پارت_25

"جنی"

با فاصله ی کمی پشت سر بابام بودم که چشمم به تابلوی راهنمایی که روش بزرگ نوشته شده بود «اینچئون» افتاد.
هیچ ایده ای نداشتم که چرا بابا باید نصفه شب پاشه بره اینچئون و یه چیزی وادارم میکرد که دنبالش کنم.
.
.
.
بعد از یک ساعت بابا ماشینشو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد منم برای اینکه گمش نکنم ماشینمو پشته یه کارخونه پارک کردم و با فاصله دنبالش کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم، همه جا از کارخونه و انباری های متروکه پر شده بود و اثری از خونه و ساختمون نبود کمی جلوتر هم می شد دریا رو دید که پر از کشتی و قایق بود.
فاصله ی زیادی با بابا نداشتم برای همین پشته دیوار قایم شدم که متوجه ی من نشه.
بابا کنار یه کشتی بزرگ ایستاده بود و داشت به افراد مسلحی که بسته هایی رو از داخله کامیون به کشتی حمل میکردن نگاه میکرد.
دیگه نمیتونستم این بلاتکلیفی رو تحمل کنم برای همین از پشت دیوار بیرون اومدم و خواستم برم پیشه بابا که با قرار گرفتن ناگهانیه دستی روی دهنمو کمرم برق از سرم پرید و از ته دلم جیغ زدم ولی چون دهنم بسته بود فقط خودم صدامو شنیدم.
اون آدم که نمیتونستم ببینمش از رو زمین بلندم کرد و بی توجه به تقلا هام منو برد داخله یه انباریه متروکه و تاریک.
داشتم با خودم فکر میکردم که اینجا آخره خطه و قراره بمیرم که یهو اون آدم ولم کرد و ازم فاصله گرفت. حالا میتونستم صورتشو ببینم.

_"جیمین"؟!

+متاسفم جنی این کار به نفعه خودته.

اینو گفت و سریع از اونجا خارج شد و تا من به خودم اومدم دیدم که در قفله و اینجا گیر افتادم.
با جیغ و داد جیمینو صدا میزدم و خودمو به در میکوبیدم.

_جییییییمییییین این دره کوفتیو باز کن!
صدامو میشنوی؟! این درو باز کن!

هیچ جوابی نشنیدم و بیشتر نگرانه بابا شدم برای همین شروع کردم به صدا کردنش.

_باباااا، بابا صدامو میشنوی؟!!!!!

بازم جوابم سکوت بود اما ناامید نشدمو دوباره ادامه دادم
.
.
.
بعد از حدودا یه ربع جیغ کشیدن گلوم گرفت برای همین چند دقیقه ساکت شدمو گوشمو به در چسبوندم تا به صداهای بیرون گوش بدم.
با شنیدنه صدای دعوا و درگیری قلبم شروع کرد به دیوانه وار تو سینم کوبیدن و ترس کله وجودمو گرفت.

_باااااااااباااااااااااااا صدام...

"بـَـــنــــگـــــ"!

با شنیدنه صدای بلند تیراندازی حرفم نصفه موند و احساس کردم که یهو همه چیز داره دور سرم میچرخه و با برخوردم به زمین دیگه چیزی نفهمیدم...

.........................................................

"جیمین"

«یک ساعت قبل»

سوار ون بودیمو داشتیم جونگ وونو تعقیب میکردیم که متوجه ی یه ماشین دیگه ام شدیم.
با دقت به مدله ماشین فهمیدم که ماله جنیه!

_داری چیکار میکنی دختر؟!

✘چیزی گفتین قربان؟

_نه با تو نبودم.

باید یه جوری از اونجا دورش میکردم هم به خاطره امنیت خودش و هم به خاطره اینکه به عنوانه شریک جرم دستگیر نشه.
.
.
.
وقتی به بندر رسیدیم به همه ی افرادم حالت آماده باش دادم و گفتم تا قبل از دستور من خودشونو نشون ندن. خواستم برم بیرون که تهیونگ بازومو گرفت و گفت:

+ کجا داری میری!

_ یه کاری دارم که باید انجام بدم سریع برمیگردم.

تهیونگ انگار میخواست چیزی بگه ولی به جاش سرشو تکون داد و بازمو ول کرد. از ون پیاده شدم و
تو اون تایمه کوتاهی که داشتم رفتم دنباله جنی که پشته یه دیوار که فاصله ی چندانی با جونگ وون نداشت قایم شده بود.
برای اینکه صداش به جونگ وون نرسه با یه دستم دهنشو گرفتم و دسته دیگمو بردم سمته کمرش و بلندش کردم. شروع کرد به تقلا کردنو جیغ زدن ولی از اونجایی که دهنشو گرفته بودم کسی صداشو نشنید.
بردمش سمته یه انباریه متروکه و ولش کردم. وقتی برگشتو منو دید برای یه لحظه خشکش زد.

~"جیمین"؟!

ٍ_متاسفم جنی این کار به نفعه خودته.

با گفتنه این حرف سریع از اونجا خارج شدمو درو قفل کردم. سعی کردم به جیغ و دادای جنی که قلبمو تیکه تیکه میکردن گوش نکنم و تمام حواسم به عملیات باشه.
برگشتم پیشه تیم و بعد از حدوده چند دقیقه دستوره محاصره دادم.
همگی از ون پیاده شدیم و رفتیم سمته سوژه و غافلگیرشون کردیم.

_پلیس، اسلحه هاتونو بندازین!

جونگ وون و افرادش که خشکشون زده بود بی حرکت به ما نگاه میکردن. چشمای جونگ وون روی من ثابت شد.

•جونگ وون: تو؟!

این بار با صدای بلندتری گفتم:

_ اسلحه هاتونو بندازین و دستاتونو بذارین پشته سرتون و روی زمین زانو بزنید!

جونگ وون خواست تفنگشو بندازه ولی پشیمون شد و شروع کرد به شلیک کردن! افرادشم به پیروی از اون تفنگاشونو گرفتن سمته ما و شلیک کردن.
منو تهیونگ خودمونو انداختیم پشته یه ماشین.

+تهیونگ: آاااااااااخ!

با شنیدنه صدای تهیونگ برگشتمو دیدم دستش تیر خورده.

_تهیونگ!

+آه لعنتی

تو یه مدته خیلی کم تهیونگ به شدت خونریزی کرد. به خودم یه نگاه انداختم. بند پوتینم به چشمم خورد و سریع بازش کردم و محکم بالای زخمش بستم تا جلوی خونریزیو بگیره.

_همینجا بشین و سعی نکن حرکت کنی!

+تهیونگ که از درد صورتش جمع شده بود و عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود به تکون دادنه سرش اکتفا کرد.
تفنگمو برداشتم و از سقفه ماشین تیراندازی کردم.
از گوشه ی چشمم جونگ وونو دیدم که داشت فرار می کرد برای همین رو به افراد گروهم گفتم:

_منو پوشش بدین!

همونطور که افرادم حواس افراد جونگ وونو پرت میکردن منم سریع رفتم دنبالش.
با صدای بلند بهش هشدار دادم.

_جونگ وون راه فراری نداری! اسلحتو بنداز و تسلیم شو!

ولی به حرفم توجهی نکرد و به راهش ادامه داد.

_ برای آخرین بار هشدار میدم سر جات وایسا و اسلحتو بنداز وگرنه شلیک میکنم.

باز به راهش ادامه داد و خودشو انداخت تو آب و منم پشته سرش پریدم.
نمیتونست شنا کنه و مرتب دستو پا میزد برای همین از کمرش گرفتم و خواستم بکشمش بیرون که با آرنجش ضربه ای بهم زد و دستم از رو کمرش شل شد و رفت زیر آب دوباره رفتم زیر آب و گرفتمشو کشیدمش بیرون. هردومون نفس نفس میزدیم و خسته شده بودیم ولی اون بهم حمله کرد و خواست یه مشت به صورتم بزنه که جاخالی دادم.

•جونگ وون: خائنه عوضی!

دستشو برد سمته تفنگش و خواست شلیک کنه که گرفتمشو با هم درگیر شدیم.

•اگه میدونستم از همون اولش با نقشه وارد زندگیمون شدی همون موقع شرتو می کندم. باورم نمیشه که گذاشتم به خانوادمو دخترم نزدیک بشی!

_فکر نمیکنی اونی که خطرناکه تویی نه من؟!

•خفه شو من هیچ وقت به خانوادم آسیب نمیزنم و هر کاریم که تا الان کردم به خاطره اونا بوده.

_ همیشه با این حرفا از بار گناها و جرمات کم میکنی؟!
ببین نمیخوام بهت آسیب بزنم پس تسلیم شو و بذار همه چیز به خوبیو خوشی تموم شه.

•حاضرم بمیرم ولی تسلیم نشم!

با گفتنه این حرف درگیریمون شدید تر شد و درحالی که اون سعی میکرد اسلحه رو سمته من نشونه بگیره منم مانعش میشدم تا اینکه با اکو شدنه صدای تفنگ جونگ وون روی زمین افتاد.
چند ثانیه بهم زل زد و بعد بیهوش شد.
کنارش زانو زدم و دستمو گذاشتم روی نبضش و با بالا پایین شدنه انگشتم نفس راحتی کشیدم.

_لعنت بهت جونگ وون.
.
.
.
آمبولانس اومد و جونگ وون و تهیونگ و همینطور چند نفر دیگه رو هم برد بیمارستان ‌.

رفتم سمته انباری و بازش کردم و با دیدنه بدنه بی حرکته جنی روی زمین شوکه شدم و سریع کنارش خم شدم.

_جنی؟! جنی؟! صدامو میشنوی؟!

جوابی نشنیدم برای همین از رو زمین بلندش کردم و از اونجا بردمش بیرون. فرستادنش به بیمارستان با آمبولانس ریسک بود چون ممکن بود به همکاری با جونگ وون متهمش کنن برای همین با ماشینه خودش که سوئیچش روش بود بردمش همون بیمارستانی که باباشو تهیونگو منتقل کرده بودن.

همونطور که سمته بیمارستان میروندم با دسته آزادم دستای جنیو گرفته بودم و سعی میکردم گرمشون کنم.

_میدونم منو نمیبخشی چون نتونستم باباتو سالم تحویله قانون بدم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه که متاسفم، متاسفم که وارد زندگیت شدم.

......................................................

"جنی"

با حسه خوردنه نور سفیدی به چشمام بازشون کردم. مدتی طول کشید تا دیدم از تاری دربیاد و بتونم مامانو رزی رو ببینم.

+رزی: مامان اونی بهوش اومد!

با یادآوری اتفاقات اون شب سریع صاف تو جام نشستمو رو به مامانم که چشماش به خاطره گریه پُف کرده بود گفتم:

_بابا؟! بابا کجاست؟!

..........................................................
*اگر این پارتو دوس داشتین خوشحال و ممنون میشم که بهش ووت بدین💖💜💞

Continuă lectura

O să-ți placă și

51.7K 7.8K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
410K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
2.5K 394 8
دوستانی با دل های به هم پیوسته 𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒕𝒂𝒆𝒏𝒏𝒊𝒆.𝒋𝒊𝒏𝒔𝒐𝒐.𝒍𝒊𝒛𝒌𝒐𝒐𝒌.𝒓𝒐𝒔𝒎𝒊𝒏.𝒏𝒂𝒎𝒔𝒐𝒐 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒇𝒊𝒄...
5.9K 1.5K 28
[ از دست دادن تو | Losing You ] Genre : Romance, Slice Of life, Tragedy Writer : Oyun •EXO : Baekhyun, Jongdae, kyungsoo. •Redvelvet : irene #1 chen